غلامرضاملاحی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
سکان هدایت اطلاعاتی و عملیاتی این یگان را در عملیات بزرگ والفجر ۵،والفجر ۹،والفجر ۱۰،کربلای ۱،کربلای ۲،کربلای ۵،کربلای ۱۰،نصر ۴ و نصر ۸،بر عهده گرفت.
[ویرایش]
یکی از روزهای سال ۱۳۳۷ که نور ماه کوچه پس کوچه های شهر ایلام را جلوه ای دیگر داده بود، صدای نوزادی سکوت شب را در هم شکست . چه صدای آشنایی بود،صدای آن نوزادی که بعد ها سراسر زندگی اش با جهاد و حماسه گذشت و با عاقبتی نیکو،روز عید قربان به قربانگاه عشق رفت.غلامرضا نام شایسته ای بود که خانواده اش بر او نهادند تا که او را غلام هشتمین امام(ع) قراردهند.
[ویرایش]
از مقطع سوم راهنمایی تا اخذ دیپلم ،تحصیلاتش را همراه با فعالیتهای انقلابی ،مذهبی و شور و احساس عمیق سیاسی سپری کرد .انقلاب که پیروز شد اواوبر فعالیتهایش افزود، روزها در سنگر کسب علم می کوشید و شبها به نگهبانی از دستاوردهای انقلاب و ایفای رسالت سیاسی مذهبی خود می پرداخت.
[ویرایش]
با آغاز جنگ به ندای باطنی اش که خروش بی امان علیه خصم بود.پاسخ مثبت داد و به جبهه رفت . اودر مدت حضورش در دفاع از دین وناموس وکشور حماسه های زیادی آفرید.با لاترین آموزش نظامی وقت (دافوس ) را گذراند و با پذیرش فرماندهی واحدهای اطلاعات و عملیات و طرح و عملیات،تیپ امیرالمومنین سپاه پاسداران انقلاب اسلامی؛سکان هدایت اطلاعاتی و عملیاتی این یگان را در عملیات بزرگ والفجر ۵،والفجر ۹،والفجر ۱۰،کربلای ۱،کربلای ۲،کربلای ۵،کربلای ۱۰،نصر ۴ و نصر ۸،بر عهده گرفت.
[ویرایش]
روحیه معنوی و سر شار از عشق به ولایتش سر انجام ،او را چون اسما عیل (ع) در عید قربان به قربانگاه برد و از جمع یاران سبز پوش به سوی یاران شهیدش پر کشید.اودراسفند ماه سال ۱۳۶۶پس سالها مجاهدت وحماسه آفرینی به آرزوی دیرینش،شهادترسید و در جوار رحمت الهی بادلی آسوده ناظر اعمال ورفتار ماست.
[ویرایش]
زد و خورد نیروهای خودی با بعثی ها بیشتر می شد که از هر طرف صدای شلیک گلوله از زمین و هوا و صدای حرکت خود روهای سنگین و تانکهای دشمن در پشت تپه خیلی نزدیک شده بودند،به گوش می رسید.
دشمن با تمام توان به ارتفاعات میمک که در دست برادران ارتش بود ،هجوم آورد .با توجه به موقعیتهایی که دشمن در مرحله اولیه عملیات به دست آورده بود ،از طرف فرماندهی سپاه دستوری مبنی بر جلوگیری از ورود دشمن به خاک کشورمان به تیپ امیر المومنین (ع)صادر گردید.
فرمانده تیپ در راستای ماموریتی که به وی ابلاغ شده بود ،دستور داد تا تعدادی از گردان های رزمی از پیشروی آنان جلو گیری به عمل آورد .شهید ملاحی به عنوان فرمانده طرح و عملیات به منطقه عملیات عزیمت نمودند.
پس از شناسایی اولیه از چگونگی عملیات و پیش روی دشمن ،شهید ملاحی به همراه فرمانده تیپ، پیامی را داده بودند که فرماندهان گردان های عمل کننده ،برای درگیری و جلو گیری از پیشروی دشمن خود را به منطقه برسانند.
قبل از آن ،واحدهایی از اطلاعات و عملیات و عناصری از واحد های رزمی به جلو رفته و با دشمن در گیر شده بودند .این در حالی بودکه واحد های ارتش به لحاظ فشار بیش از حد دشمن مواضع پدافندی خود را از دست داده و در حال عقب نشینی بودند.
بعد از در یافت پیام فرمانده تیپ و عملیات مبنی بر وارد شدن گردان های پیاده ،من و برادر محسن کریمی خود را به منطقه عملیات رساندیم .این اولین بر خورد ما با برادر کرمی،فرماندهی تیپ در منطقه در گیری،با فرمانده لشکر ۸۴ خرم آباد ،از نیروهای ارتش در حال گفتگو بود .پس از صحبت کوتاهی که با ایشان داشتیم ،قرار براین شد که در لحظه رسیدن نیرو های خودی،ضمن در گیری با دشمن،شرایطی ایجاد شود که واحدهای ارتش مجبوربه عقب نشینی نشوند.
سراغ شهید ملاحی را گرفتیم .برادر کرمی گفتند:ایشان به جلو رفته است،برو با وی هماهنگی لازم را به عمل بیاور .من هم بدون معطلی از روی جاده به راه افتادم .پس از مدت زمان کوتاهی به صحنه در گیری نزدیک شدم ،از روی تپه ای می خواستم اوضاع را ببینم که صدایی شنیدم .عبد الله،تو کجایی ؟بیا اینجا !با شما کار دارم .او همیشه مرا به این اسم صدا می زد.
به سمت پایین تپه نگاه کردم .شهید ملاحی و شهید پاینده را دیدم که هر دو در حال حرکت به جلو بودند .من هم شروع به صحبت کردم و می خواستم به آنها برسم .کمتر از صد متربا با لای تپه ای که بر نیروهای بعثی مسلط بود ،نمانده بود که به آنها برسم وبه آنها دست دادم و از سلامت بودن آنها خوشحال شدم .
یادم هست که آن لحظه رو بوسی من با آن دو شهید بزرگواربود پس از چند دقیقه ای احوال پرسی از من پرسیدند :بچه هایت کجا هستند؟من در جواب گفتم:نزدیک است برسند ،برادر زارعی همراه آنهاست .او برای بار دوم گفت:پس کی می رسند ؟تو می دانی اگر تانکها از این گرده ها رد شوند ،دیگر نمی شود جلوی آنها را گرفت.من دو باره جواب دادم :الان می رسند ،شما بگو ما چکار کنیم ؟در همین حال که با او صحبت می کردم ،در گیری خیلی شدید شد.زد و خورد نیروهای خودی با بعثی ها بیشتر می شد که از هر طرف صدای شلیک گلوله از زمین و هوا و صدای حرکت خود روهای سنگین و تانکهای دشمن در پشت تپه خیلی نزدیک شده بودند،به گوش می رسید.
با توجه به نزدیک شدن آنها ،خود را برای مقابله با آنها آماده کردیم .در هنگام دویدن به طرف تپه ای که بعثی ها در پشت آن بودند ،یک لحظه شهید ملاحی بر گشت .چشمش به یکی از نیروهای بسیجی که آر پی جی زن هم بود ،افتاد. با دست به او اشاره کرد که بیاید ولی بسیجی که در کنار تخته سنگی نشسته بود ،متوجه نشد،گویا مجروح بود .شهید ملاحی رو به من کرد و گفت:برو آن بسیجی را یا لا اقل آر پی جی و مهمات او را همراه خود بیاور .تانکهای بعثی دارند از تپه بالا می آیند .با اسلحه کلاش که نمی شود جلو آنها را گرفت.بدون معطلی به سمت آن برادر بسیجی دویدم ،شاید چند قدمی بیشتر از آنها فاصله نگرفته بودند که نا گهان صدای شلیک گلوله ۱۳۳ مرا متوجه خود کرد.
خود را روی زمین انداختم .در حالی که دراز کش روی زمین خوابیده بودم ،سرم را به طرف شهید ملاحی و شهید پاینده بر گرداندم ،با توجه به گرد و غبار ناشی از گلوله،چیزی ندیدم .به ذهنم رسید که هر دوی آنها به شهادت رسیدند،چرا که گلوله درست به چند قدمی آنها خورد .پس از چند لحظه که گرد و غبار از بالای سرم رد شد،از جایم بلند شدم .به طرف آنها رفتم.
وقتی که رسیدم،پیکر قطعه قطعه شده شهید ملاحی،آن اسطوره دفاع مقدس را دیدم که در همان لحظه اول به لقاءالله پیوسته بود،اما شهید پاینده هنوز زنده بود.
سال ۱۳۶۳،مدتها بود که به مرخصی نیامده بودم .در خواست چند روز مرخصی کردم.تنها یک شب در خانه بودم که صبح روز بعد،شهید غلام ملاحی،فرمانده اطلاعات و عملیات تیپ ۱۱ امیر الومنین (ع)به منزل آمد.
گفت :با توجه به اینکه عملیات عاشورا در منطقه میمک شروع شده و یکی از یگانها ناکام مانده ،ما موظفیم آنها را حمایت کنیم .لذا از این ساعت مرخصی شما لغو می باشد و شدیدا به شما نیاز مندیم .حتما باید بیایید و ما را یاری کنید ،تا به اهداف و نتایج واقعی عملیات برسیم .علیرغم حجم مشکلات و گرفتاریها ،دستور فرمانده خود را پذیرفتیم .اسباب و اثاثیه و امکانات شخصی خود را آماده کرده و با آنها به منطقه عملیات رفتیم .همان روز با یک گروه شناسایی متشکل از برادران شهید غلام ملاحی،
محمودحجازی ،
اسد بسطامی ،حاج
یادگارامیدی و جانباز سعد الله منصوری از منطقه ای به نام گرگنی وارد منطقه حائل مرز ایران و دشمن شدیم. شروع به فعالیت اصلی گشت و شناسایی و دریافت اخبار و اطلاعات کردیم .عملیات از شب قبل آغاز شده بود .حجم مبادله آتش طرفین بسیار سنگین بود. دشمن شکست خورد و فعالیت کاهش یافت.رزمندگان،منطقه را به دست گرفتند.به ما خبر دادند که تعدادی از نیروهای تیپ شهید شده اند. باید به کمک آنها می رفتیم .با خودرو تویوتا که داشتیم به منطقه محل حادثه رفتیم .فکر کردیم توسط بالگردهای بعثی که با لا سر آنهاست بکلی از بین رفته اند.
یک لحظه در حال دور زدن بودیم که یکی از مجروحان اشاره کرد که حرکت نکنید و بایستید.آنها با مین بر خورد کرده بودند و ما داشتیم داخل میدان مین دور می زدیم .انفجار شدیدی رخ داد .خود رو با مین بر خورد کرد .افراد گروه شهید یا مجروح شدند.طوری که در همان مرحله اول،
محمد حسینی و
اسدبسطامی شهید شدند .در میان آن همه گرد و غبار ودود ،از جا بلند شدم .بدنم بی حس و طرف چپ و پشتم بسیار درد داشت .یکی مرا صدا زد :آقای فتحی زاده بیا اینجا !نگاهی انداختم .دیدم شهید
محمودحجازی درست از کمر با پایین بدنش قطع شده و تنها با لا تنه اش باقی مانده بود .گفت:چند وصیت دارم ،به شما بگویم .اگر شهید نشدی ،عمل کن .وصیتهایش را شنیدم .یکی از وصیتهایش این بود که :چند روز قبل ،یک خود رو در دست داشتم که خراب شد .نخواستم از پول بیت المال هزینه کنم ۸۰۰ تومان از دوستم مجید (که بعداَ شهید شد )قرض گرفته ام ،داخل کیفم هست آن را به ایشان بدهید .خواستم بر گردم ،دیدم شهید ملاحی می گوید :فتحی زاده ،مرا از زمین بلند کن و از این نقطه هموار تر دور تر ببر ،نکند دست بعثی ها بیفتم و اسیر شوم وچون هر دو شدیدَا از ناحیه کمر مجروح شده بودیم ،به نا چار کنار هم دراز کشیدیم و دیگر چیزی متوجه نشدم که در بیمارستان همدیگر را دیدیم .
غروبی که بوی خون،ایثار،شجاعت و شهادت می داد.دشمن بعثی عملیات ایزایی انجام داده بود ،پیش بینی می شد که وارد صالح آباد شود .اهالی صالح آباد،نزدیک ایلام مستقر شده بودند و شهر تقریبا خالی از سکنه بود.جهت حفاظت از مقر سپاه ،وارد شهر صالح آباد شده بودیم .خبر های خوبی به گوش نمی رسید .دشمن بعثی تمام توان خود را به تلافی شکست هایش به کار برده بود و قصد وارد شدن به خاک میهن اسلامی را داشت. بچه های تیپ به صورت دسته های آر پی جی زن مسلح شده بودند.
پس از گذشت چند روز ،ماتمی جان ستان،تیپ را فرا گرفت .بچه ها پیکر عزیزی را آوردند.چقدر مظلوم بود. با همان مظلومیت او را به خاک سپردیم.آن غروب غم انگیز ،غروب ستاره تابناک شجاعت ،شهامت و انسانیت،غلامرضا ملاحی بود.
کاظم فتحی زاده نویسنده خاطرات،در تاریخ ۲۵/۱۲/۱۳۷۸ به هنگام پاکسازی مناطق جنگی از مواد منفجره،بهرام آباد مهران به شهادت رسید.
مدتی بود در برابر گروه گوش برها،به دستور فرمانده تیپ،غلامرضا ملاحی،فرمانده عملیات، گروه ویژه ای تحت عنوان گروه ضربت تشکیل شد که کارش تعقیب و از بین بردن اعضای گروه گوش برها(فرسان)بود. هوای داغ مرداد ماه ۱۳۶۳ و آن دشت های سوزان و ملتهب مهران و چنگوله بد جوری آدم را کلافه می کرد .چند قدم که راه می رفتی ، عطش طوری جلوه می کرد که انگار سالهاست آبی ننوشیده ای .درست مثل خود دشت . مثل همین خاک گرم و سوزان که هر چه آب ؛، روی آن بریزی اصلا نمودی ندارد .باز هم لب تشنه و تاول زده است.
هجدهم تیر ماه شصت و سه بود که غلام فلاحی فرمانده عملیات تیپ دستور داد که برای کسب اطلاع از وضعیت دشمن در منطقه ، هر طوری شده باید اسیر بگیریم .غلام چیزی خواسته بود که بعید به نظر می رسید .همه اش دنبال چگونگی تشکیل سازمان گروه فرسان یا آن گوش برهای لعنتی بودیم .باید می دانستیم که اینها کی اند و چطور سازماندهی و هدایت می شوند و چگونه خود را به عقبه نیروهای ما می رسانند و از آنجا ضربه می زنند .تا حالا چند بار جلوی راه بچه ها کمین کرده بودند و عده ای شان را شهید کرده بودند.تنها چیزی که می دانستیم این بود که آنها کرد هستند،همین .
یک ماه گذشت .
یادگارامیدی فرمانده اطلاعات عملیات بود.من هم مسئولیت گروه دیگری از بچه ها را به عهده داشتم .هوای گرم مرداد ماه شصت و سه آدم را کلافه می کرد .اما در پوشش همین گرما و هوای دم کرده گوش برها از خط عبور می کردند و می آمدند پشت سر نیروهای خودی و آنجا کمین می کردند .مدتی بود که بد جوری منطقه را نا امن کرده بودند .آوازه وحشت و قدرتشان در همه جا پیچیده بود .بیش از همه از منطقه "سرخر" عبور می کردند .
انگار آنجا مرز سفیدی بود که هیچ خطری تهدیدشان نمی کرد .خوب جایی را انتخاب کرده بودند.سرخر با آن هم شیار پیچ در پیچ ، توی روز روشن آدم را به هراس می انداخت ، چه رسد به این که نا امن باشد .دل شیر می خواست که بتوان به راحتی از آن عبور کرد.
به خصوص زیر حرارت و گرمای مرداد ماه که افتاب عمود بر پیکرت تازیانه آتش بزند .اما تحت هر شرایطی می بایست بر اساس دستور، هم به دنبال گوش بر ها می گشتیم ؛ هم از بعثی ها اسیر می گرفتیم .حاج
یادگارامیدی آمد و نیروها را توجیه کردیم .نیروها به دو گروه تقسیم شدند که مسئولیت یک گروه با او بود و مسئولیت گروه دوم با من .
هفدهم مرداد ماه بود که راه افتادیم .از جاده آسفالت مهران –دهلران گذشتیم و هفده کیلو متر به عمق خاک دشمن نفوذ کردیم تا به منطقه "ته لیل" رسیدیم که حایل بین مهران و دهلران بود. بر روی ارتفاعات "ته لیل" بعثی ها یک پایگاه زده بودند .پشت سر ارتفاعات ، تپه ای بود که تیر بار دوشکا را روی آن مستقر کرده بودند .تیر بار جایی قرار گرفته بود که هر جنبنده ای که قصد نفوذ از آن سمت را داشت ، جان سالم به در نمی برد .پایگاه جاده مواصلاتی نداشت و برای همین تدارکات نیروهای دشمن با قاطر صورت می گرفت .اهمیت آن نقطه در این بود که روی بخش وسیعی از منطقه دید و تیر کامل داشت .عصر بود که دو نفر از بعثی ها در حالی مشاهده شدند که با قاطر برای پایگاه آذوقه می بردند .
یادگار گفت :باید هر طوری شده پایگاه را دور بزنیم و محاصره شان کنیم !
گفتم :فکر خوبیه !اما باید با نهایت دقت این کار انجام بگیره !
همه اش به این فکر می کردیم که چطور یکی از آن سربازها یا درجه دارهای بعثی را زنده بگیریم ..این مهمترین هدف بود و برنامه بعدی هم تعقیب و به دام انداختن گوش بر ها بود .
بین پایگاه و تپه ای که تیر بار دوشکای بعثی ها روی آن مستقر بود ، شیاری بود که هر موقعیتی را به هم متصل می کرد .قرارشد کاظم فتحی زاده به اتفاق چند نفر دیگر از بچه ها در میانه شیار ؛ یعنی همان جایی که بعثی ها با قاطر تدارکاتشان را انجام می دادند ، کمین بزنند .
کار سختی بود .گرمای هوا و التهابی که از زمین بخار می شد امکان فعالیت چندانی به آدم نمی داد .اما چاره ای نبود .به هر نحو ممکن و تحت هر شرایطی باید کار را می کردیم .هدف گرفتن اسیر بود .کسی که بتوان تازه ترین اطلاعات را ازش کسب کرد .
این برای فرمانده تیپ و قرار گاه مهم بود .کار باید طوری صورت می گرفت که تا آنجایی که امکان داشت درگیری به وجودنیاید.
چند نفر از افراد به عنوان گروه گشتی به طرف نقاط در نظر گرفته شده حرکت کردند .می بایست قبل از هر اقدامی از آخرین وضعیت پایگاه ها اطلاع پیدا می کردیم .افراد گروه گشت چند ساعت بعد از گشت خسته بودند و نوعی نگرانی و ناراحتی در چهره شان هویدا بود .
به ک
اظم فتحی زاده گفتم :چی شده ؟چرا ناراحتین ؟
کاظم گفت :لو رفتیم !؟
یادگارامیدی گفت :چی گفتی ؟!لو رفتیم ؟
سر گروه گفت :متاسفانه بعثی ها متوجه حضور ما در منطقه شدن !
گفتم :چطور ممکنه !؟ما که نهایت دقت را کرده ایم !
حاجی یادگار گفت :حالا چه کارا کردین !؟
سر گروه گفت: بعثی ها در همان مسیرهای که رفت و آمد داشته ایم،کمین گذاشته اند!
حالا پایگاه های بعثی ها کاملا آماده و هوشیار بودند.هیچ چاره ای نبود.هر طوری شده باید کار را یکسره کنیم .باید ، باید یکی از آن بعثی ها را به اسارت بگیریم .باید می رفتیم و کاری می کردیم .سی و هشت نفر از آنها آماده شدند .شب از راه رسیده بود و جز من و حاجی یادگار و آن چند نفر افراد گشتی بقیه نیروها نمی دانستند که دشمن از حضور ما در منطقه مطلع شده اند و در آماده باش کامل به سر می برند . قرص ماه از آسمان پرتو افشانی می کرد و سطح زمین را نور باران کرده بود .شب که مهتابی باشد برای عملیات یا تک شبانه زیاد مناسب نیست .اما چاره ای نبو د .
نیروها را از مسیری عبور دادیم که تنها یک باریکه راه از میانه آن می گذشت بقیه مسیر یا پرتگاه بود یا صعب العبور .
کاظم فتحی زاده جلو دار ستون بود . پشت سرش من بودم و حاجی یادگار و بقیه نیروها هم پشت سر . ستون داشت به جلو حرکت می کرد که به ناگاه سر و کله چند نفر از بعثی ها در جلوی ستون ظاهر شد .باریکه راه بود و هیچ راه بر گشتی وجود نداشت .
پایین پرتگاه بود و قسمت بالا هم صخره ای و صعب العبور .کم کم سر و کله چند نفر دیگرشان هم پیدا شد .آنقدر نزدیک و ناگهانی این اتفاق افتاد که افراد گروه با بعثی ها ادغام شد .شب مهتابی سطح زمین را مثل روز روشن کرده بود .کاظم مکثی کرد و گفت :حالا چکار کنیم ؟گفتم بخوابید روی زمین !
کاظم خیز برداشت و تمام ستون سر و سینه را به خاک چسباند .به همان حالت سینه خیز مسیر آمده را دوباره بر گشتیم .
به بقیه افراد گروه گفتیم که قضیه چیه .خود را به شیاری رساندیم که در ابتدای باریکه راه بود .داخل شیار که شدیم ، افراد همگی جمع شدند .به همه گفتم که قضیه چیست و چرا بر گشتیم .مایی که تا همین چند لحظه پیش در چنگال نیروهایدشمن بودیم ، به طرز شگفت آور و اعجاب انگیزی از دامشان بیرون آمدیم .یعنی آنها ما را ندیده بودند ؟یا نه ، ما را دیده اند و حتما چهار سمتمان را محاصره کرده اند ؟
حاجی یادگار گفت :از داخل همین شیار با لا بریم و بعد محاصره شان کنیم !
گفتم :باشه این کار را می کنیم !
از میان شیار رو به سمت با لا حرکت کردیم و بعد به جایی رسیدیم که با لا تر از همان نقطه ای بود که همین چند لحظه پیش چند نفر از بعثی ها را آنجا دیده بودیم .افراد گروه تقسیم شدند و بالای سرشان موضع گرفتند .حالا باریکه راه کاملا در زیر دست قرار گرفت و پایین آن هم پرتگاه بود .به نظر می رسید که بعثی ها محاصره شده اند .در زیر نور شب مهتابی باز سر و کله دو نفرشان در نزدیکی باریکه راه خودنمایی می کرد .حالا وقتش بود . عملیات باید سریع و برق آسا انجام بگیرد .
فرمان آتش صادر شد و در گیری سختی در گرفت .حمله سریع و برق آسا بود.آن ها هیچ فکرش را نمی کردند که به دام بیفتند.
درست همان دامی که آنها از قبل برای ما تنیده بودند ، خودشان در آن گرفتار شدند .زیر نور ماه، تیرهایی که شلیک می شد و آن پایین بر سر بعثی ها پایین می آمد جلوه قشنگی به پا کرده بود .صدای نعره سربازان بعثی به گوش می رسید که خودشان را به پایین پرتگاه پرت کردند .بچه ها هر چه مهمات و نارنجک و آرپی جی بود روی سرشان ریختند .دیگر از سوی بعثی ها تیری به آن صورت شلیک نمی شد .چند نفر از افراد دیگر گروه پایین رفتند و چند لحظه بعد در عین ناباوری سه نفر را در حالی که به اسارت گرفته بودند ، با لا می آمدند وضعیت یکی شان وخیم بود .طوری که چند لحظه بعد هلاک شد .یکی دیگرشان پایش شکسته بود .مدام از طریق بی سیم صدایمان می کردند ، اما به حاجی یادگار گفتم جواب شان را ندهد تا کار را یکسره کنیم .حاج محمد کرمی فرمانده تیپ،کورش آسیابانی فرمانده قرار گاه، محمد کرمی فرمانده قرار گاه و غلام ملاحی همگی منتظر تماس ما بودند .مدام حاج کرمی از پشت بی سیم داد می زد که چی شده ؟شما کجا هستید ؟آیا به مقصد رسیده اید یا نه !؟اما اول جوابش را ندادیم تا کار یکسره شد .حالا وقت بر قراری تماس بود.به فرمانده تیپ و بقیه گفتیم که عملیات با موفقیت انجام گرفته و کادوی بچه های گروه ضربت هم در اولین فرصت ممکن تقدیم شان می شود.
[ویرایش]
بسم الله الرحمن الرحیم
با درود و سلام به پیشگاه ولی عصر (عج) و نایب بر حقش رهبر کبیر انقلاب اسلامی و شهدای وا لا مقام و جانبازان گرانقدر که با ایثار گری های خود باعث عظمت اسلام و مسلمین شده و با گذراندن فراز و نشیب های جنگ به قیمت خون خویش تجربیات گران بهایی را به دست آورده و به مستضعفین جهان که به انقلاب اسلامی چشم امید دوخته اند هدیه نمودند .نوشتن وصیت نامه افزون بر اینکه امری است عقلانی و شیوه ای است مرسوم بین خردمندان ،در اسلام نیز بدان سفارشهای موکدی شده است، تا جایی که پیامبر خدا کسی را که بدون وصیت از دنیا برود از مرده ی دوره جاهلیت معرفی می کند.
[ویرایش]
با سلام گرم به خانواده محترم،مادر مهربان و همسرم .
اکنون که فرسنگ ها دور از شما هستم در سرزمینی غریب که گویی بوی وداع می دهد و پهن دشت خوزستان که تربت آن با خون عزیزان جان باخته رنگی به خود گرفته ،سلام گرم و بی پایان می فرستم .روز ها و ماهها بود در انتظار این روز ها و لیله القدر ها بودم که در مکانی از دار دنیا خدا حافظی کنم که حد اقل از زادگاهم دور باشم ،باور کنید که آرزوداشتم در خاک لبنان ،آنجائیکه ندای مظلومیتش به گوش همه مسلمانان رسیده است ،شهید بشوم .پس راهی را انتخاب نموده ام که آخرش ملکوت اعلا و معراج سعادت احسن ،تقویم و مرکب آن مرگ سرخ است . به هیچ عنوان بر من گریه نکنید و ناراحت نباشید اگر می خواهید روح من آزرده نباشد ،بر شهادت من سعادت بورزید که فرزندانتان در راه خدا به لقاالله پیوست .من از دنیای هیچ و پوچ نه تنها توشه ای از معنویات برای خود بر نداشتم که در پیش خدا و ائمه اطهار رو سفید شوم بلکه از نظر مادیات چیزی نداشته و مقدار پولی که آن هم خمسش را نداده ام که از آن وجه باقیمانده به اشخاص ذی صلاح بدهید تا برایم نماز و روزه بگیرند و توای مادر مهربانم ،از صمیم قلب تو را دوست دارم ،ای کاش می دانستی چه شور و شوقی دارم ،به هر حال از خداوند تبارک و تعالی توفیق سلامتی و صبر و برد باری برای شما خواهانم.
[ویرایش]
اما همسر گرامی ام ،می دانم برای این راهی که من انتخاب کرده ام و این لباسی که من بر تن کرده ام کاملا واقف هستی و خود شما از پیروان حضرت زینب هستید می دانستم همسری انتخاب کرده ام که از نعمت های خدادادی است و در برابر تکلیف الهی سر تسلیم فرود می آورد و با رفتن این حقیر به جبهه های جنگ دعای خیرت بدرقه راهم می باشد .درود خدا بر تو باد که به پیام امام لبیک گفتی و دوشا دوش زینبیان زمان ،حاملانی از آل بتول هستید .اینک که سر آغاز زندگی نوین برایمان بود ،جنگ را به زندگی شیرین ترجیح دادیم .برای همیشه تو را می ستایم و از خداوند تبارک و تعالی توفیق ،سلامتی و سعادت برایت خواهانم.
[ویرایش]
و ای برادران و دوستان گرامی:
دست از حمایت امام و ولایت فقیه بر ندارید که در این زمان مرهون و بقاءعمر جمهوری اسلامی می باشند . اگر لحظه ای غفلت کنید دشمنان انقلاب اسلامی جان تازه ای می گیرند و خون شهدای عزیز را پایمال می کنند و اسلام و مسلمین برای همیشه از روی زمین محو می شوند .عمرتان را در راه تحصیل کمالات سپری کنید و لحظه های زندگی را در گرد آوری فضیلتهای علمی و عروج از پستی و نقصان به قله کمال و از فرودگاه جهل به اوج عرفان به کار گیرید .نیکی ها را گسترش دهید و برادرانتان را در رسیدن به کمالات و معنویات الهی یاری کنید ،امید وارم همه شما برادران و دوستان مرا ببخشید و طلب بخشش از خداوند کریم و شما دوستان عزیز دارم .خدا حافظ به امید دیدار در یوم الحساب .
امام حسین (ع) فرمودند:
چنانچه دین محمد(ص) جز با قتل من پا برجا نمی ماند، پس ای شمشیرها مرا دریابید.
پس اگر جمهوری اسلامی با خون ما حیات می گیرد ای مسلسل ها پیکرم را در بر بگیرید . خرمشهر – ۲۰/ ۱۱/ ۱۳۶۴ غلامرضا ملاحی
[ویرایش]
مردم روستا جمع می شوند.وقتی مشاهده می کنند متوجه می شوند این شهید – بچه همین روستاست .او را در آغوش می گیرند و به استقبالش می آیند.
اوایل جنگ شهیدی را به بنیاد شهید ایلام آورده بودند ،آدرس آن نوشته شده بود:ایلام- شاد آباد – روبروی راهنمایی و رانندگی – پلاک .. اما اسم نداشت .وقتی ما به آدرس فوق مراجعه کردیم دیدیم چنین کسی ندارند و در آن محله چنین رزمنده ای با این مشخصات وجود ندارد .مدت زیادی در معراج شهداء آن را نگهداری کردیم ،به تمام شهر های استان مراجعه کردیم و کوچکترین نتیجه ای حاصل نشد.با لا خره مجبور شدیم با هماهنگی مرکز او را به کرمانشاه منتقل و به تهران بفرستیم .قرار شد فردا آمبولانس تهیه کنیم و کار انجام شود.خودرو از ایلام حرکت می کند،در نزدیکی ایوان در ورودی روستای کل کل ،لاستیک آمبولانس می ترکد و چپ می کند! درب باز می شود و جسد از تابوت بیرون می افتد.مردم روستا جمع می شوند.وقتی مشاهده می کنند متوجه می شوند این شهید – بچه همین روستاست .او را در آغوش می گیرند و به استقبالش می آیند.
[ویرایش]