علی بسطامی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
تمام نیروهای مستقر در خط به خوبی می دانند که گروه فرسان از هر منطقه یا نقطه ای که بگذرد ، تا ضرباتی وارد نکنند ، امکان ندارد بر گردند .با دسته های ده نفری و بیست نفری وارد منطقه می شوند ،از بیراهه ها وارد می شوند و از همان جا ها دوبار ه به خاک دشمن بر می گردند.
[ویرایش]
نامش علی بود وزادگاهش منطقه ملکشاهی در استان ایلام، تولدش سال۱۳۴۲ وتا پایان مقطع دبیرستان درس خوانده بود .او با شکار و تیر اندازی و کوهنوردی که اجداد،پدر و برادرانش در آن مهارت خاصی داشتند، آشنا بود .آمیختگی این روحیه با آن جوهره پاک و اصیل از او سرداری سر افراز،درد آشنا و عاشق قرآن ساخته بود که با ایمان راسخ به انقلاب اسلامی و کوشش در راه پیروزی آن و ایثار و فداکاری در نبرد حق علیه باطل، در جبهه های نبرد حق علیه باطل در جبهه های غرب و جنوب کشور .
[ویرایش]
داشتن مسئولیتهای حساس فرماندهی حفاظت اطلاعات ، فرماندهی گردان ،فرماندهی اطلاعات و عملیات درلشکر۱۱امیرالمومنین وحضوردر عملیات مهمی، چون عاشورا ،والفجر ۹ ،کربلای ۴ ،کربلای ۱۰ ،والفجر ۱۰ ودهها نبرد چریکی، شاهدی برمردانگی ودلیری اوست.
[ویرایش]
می جنگید و از مقتدایش علی (ع) آموخته بود اخلاص را .تا اینکه در صبحی صادق و در پگاهی سرخ در میدان مین، جبهه مهران ،خورشید عمرش به خون نشست و در روز ۷/ ۳/ ۱۳۶۷ بر بال خونین شهادت به سوی محبوبش شتافت و نام ماندگارش بر سینه تاریخ تا ابد خواهد درخشید .
[ویرایش]
پشت سرش من بودم و حاجی
یادگار امیدی و بقیه نیروها هم پشت سر . ستون داشت به جلو حرکت می کرد که به ناگاه سر و کله چند نفر از بعثی ها در جلوی ستون ظاهر شد .باریکه راه بود و هیچ راه بر گشتی وجود نداشت.
گروه ویژه تشکیل شده بود .یک گروه ویژه که از بهترین لشکر بودند .کار این گروه تعقیب و از پای در آوردن نیروهای بعثی موصوف به" فرسان" بود . همان گوش برهایی که مدتی بود از عمق خاک دشمن به پشت عقبه نیروهای ما نفوذ می کردند و ضربات بدی به نیروها وارد می کردند .بیشتر اعضای این گروه از کردهای وابسته به رژیم بعث بودند . کارشان شناسایی نقاط حساس و کمین کردن در پشت عقبه نیروهای خودی بود .هر بار که نفوذ می کردند ، تا ضرباتی وارد نمی کردند ، امکان نداشت که به عقب بر گردند .تا حالا چندین بار کمین زده اند و عده ای از بچه ها را شهید کرده اند.
گوش هاشان را بریده اند و با خود برده اند .هر جفت گوش قیمت گرانی دارد .هر جفت گوش پنجاه هزار دینار پول کمی نیست .گروه فراسان آن قدر سریع ؛ چابک و خطر ناک هست که آوازه وحشتشان تمام منطقه را گرفته است .تمام نیروهای مستقر در خط به خوبی می دانند که گروه فرسان از هر منطقه یا نقطه ای که بگذرد ، تا ضرباتی وارد نکنند ، امکان ندارد بر گردند .با دسته های ده نفری و بیست نفری وارد منطقه می شوند ،از بیراهه ها وارد می شوند و از همان جا ها دوبار ه به خاک دشمن بر می گردند.
برای همین بود که به دستور فرمانده لشکر محمد کرمی و سایر اعضای فرماندهی ، یک گروه ویژه تشکیل داد که افرادش از بهترین گردان ها و گروهان ها انتخاب شده بودند .کار این گروه تعقیب گوش بر ها و از بین بردن آنها بود .پانزدهم مرداد ماه ۱۳۶۳ بود که علی بسطامی از اطلاعات عملیا ت لشکر به مقر گردان آمد .قرار بودبه شناسایی منطقه آزاد خان کشته برویم .علی بسطامی فرمانده اطلاعات لشکر به دنبال رد گروه فرسان بود .من هم عضو گروه ویژه بودم و می بایست ردی ،نشانی از آنها پیدا کنم .شب که شد چهار نفر از بچه ها را انتخاب کردم و به راه افتادیم .نرسیده به خط اصلی ، رو کردم به علی و گفتم :علی جان از خط اصلی عبور کنیم و بعد نمازمان را بخوانیم !
علی گفت :نه آقا سید !اگه از خط پدافندی عبور کنیم جلویمان میدان مین هست ، می ترسم آنجا مشکلی پیش بیاد و نتوانیم نمازمان را بخوانیم ، بذار همین جا نماز بخوانیم .
علی از بچه ها فاصله گرفت و رفت در یک گودی کوچک که آن طرف تر بود ، مشغول نماز خواندن شد .چند لحظه صدای گریه بلند شد .اول فکر کردم حتما یکی از بچه هاست ؛ اما بعد دیدم صدای هق هق زدن اوست که در داخل گودی بلند می شود .تا حالا ندیده بودم که علی گریه کند .آوازه شجاعتش را شنیده بودم ، بهم گفته بودند که هر لحظه اراده کند تا بیست متری سنگر بعثی ها می رود و هیچ کس جلودار ش نیست ، شنیده بودم که چقدر با نیروهایش دوست و رفیق است ، اما ندیده بودم که این مرد ، این آدمی که این آوازه را به هم زده ، گریه کند .صدای گریه اش را به وضوح می شنیدم .بی اختیار بلند شدم رفتم کنارش .دست به دعا بود :خدایا می خواهم مجرد شهید شوم !خدایا امشب ماموریت مهمی در پیش داریم ، خودت کمک کن که با سر بلندی این ماموریت را انجام بدیم !خدایا اگر قرار است مشکلی،خطری پیش بیاید ، آن را تنها نثار من کن !
چه حالی داشت !بی آنکه خلوتش را به هم بزنم از کنار چاله بلند می شوم .می آیم پیش بقیه .نمازش را که خواند به گروه ملحق شد . خودش بلند می شود و برای بچه های چای درست می کند .غذا را خودش بین نیروها تقسیم می کند تا کسی بلند می شود که کاری انجام دهد ، التماس می کند که بنشیند تا او همه کارها را انجام دهد.
هیچ باورم نمی شود . مسئول اطلاعات عملیات لشکر با آن نام و آوازه ای که به هم زده بود ، طوری رفتار کند که همه را به شگفتی وا دارد .
شام که خورده شد ، راه می افتیم .از خط پدافندی بعثی ها می گذریم و با عبور از همان جاده کمربندی بعثی ها که تمام منطقه را به هم وصل می کند ، مقرهایی را که در مناطق خزینه و شهابیه است شناسایی می کنیم .علی جلو دار است .تا قبل از عبور از خط پدافندی پشت سر نیروها حرکت می کرد ، اما همین که نزدیک خط اصلی می شویم ؛ خودش جلو می افتد .من اولش مخالفت می کنم .
تو که تا چند لحظه پیش پشت سر همه بودی چطور شد که حالا جلودار می شوی !
علی گفت :من باید جلودار باشم !
گفتم :نه ، من باید جلودار باشم ، وجود تو برای لشکر خیلی اهمیت داره !
علی گفت :تو را به خدا اذیت نکن !
و جلو تر از هم راه می افتد .کار شناسایی تمام می شود اما ردی از گروه فرسان نیست .فقط مقرهای جدیدی که در منطقه ایجاد شده ، توجه علی را بر می انگیزاند .انگار دشمن می خواهد در منطقه آماده می شود .
گروه فرسان وحشت عجیبی در منطقه ایجاد کرده بود .کسی به درستی اطلاعی از سازماندهی و چگونگی کار و برنامه شان نداشت .
مدتی بود که در برابر این گروه ، به دستور فرمانده لشکر ۱۱ امیر المومنین و فرمانده عملیات لشکر شهید
غلامرضاملاحی گروه ویژه ای تحت عنوان گروه ضربت تشکیل شد که کارش تعقیب و از بین بردن اعضای گروه فرسان بود . هوای داغ مرداد ماه ۱۳۶۳ و آن دشت های سوزان و ملتهب مهران و چنگوله بد جوری آدم را کلافه می کرد .چند قدم که راه می رفتی ، عطش طوری جلوه می کرد که انگار سالهاست آبی ننوشیده ای .درست مثل خود دشت . مثل همین خاک گرم و سوزان که هر چه آب ؛، روی آن بریزی اصلا نمودی ندارد .باز هم لب تشنه و تاول زده است .
هجدهم تیر ماه شصت و سه بود که غلام فلاحی فرمانده عملیات لشکر دستور داد که برای کسب اطلاع از وضعیت دشمن در منطقه ، هر طوری شده باید اسیر بگیریم .غلام چیزی خواسته بود که بعید به نظر می رسید .همه اش دنبال چگونگی تشکیل سازمان گروه فرسان یا آن گوش برهای لعنتی بودیم .باید می دانستیم که اینها کی اند و چطور سازماندهی و هدایت می شوند و چگونه خود را به عقبه نیروهای ما می رسانند و از آنجا ضربه می زنند .تا حالا چند بار جلوی راه بچه ها کمین کرده بودند و عده ای شان را شهید کرده بودند .تنها چیزی که می دانستیم این بود که آنها کرد هستند ، همین .
یک ماه گذشت.
یادگار امیدی فرمانده اطلاعات عملیات بود . من هم مسئولیت گروه دیگری از بچه ها را به عهده داشتم .هوای گرم مرداد ماه شصت و سه آدم را کلافه می کرد .اما در پوشش همین گرما و هوای دم کرده ،گوش برها از خط عبور می کردند و می آمدند پشت سر نیروهای خودی و آنجا کمین می کردند .مدتی بود که بد جوری منطقه را نا امن کرده بودند .آوازه وحشت و قدرتشان در همه جا پیچیده بود .بیش از همه از منطقه "سر خر" عبور می کردند .
انگار آنجا مرز سفیدی بود که هیچ خطری تهدیدشان نمی کرد .خوب جایی را انتخاب کرده بودند ."سرخر" با آن هم شیار پیچ در پیچ،توی روز روشن آدم را به هراس می انداخت ، چه رسد به این که نا امن باشد .دل شیر می خواست که بتوان به راحتی از آن عبور کرد.
به خصوص زیر حرارت و گرمای مرداد ماه که افتاب عمود بر پیکرت تازیانه آتش بزند .اما تحت هر شرایطی می بایست بر اساس دستور لشکر ، هم به دنبال گوش بر ها می گشتیم ؛ هم از بعثی ها اسیر می گرفتیم .حاج
یادگارامیدی آمد و نیروها را توجیه کردیم .نیروها به دو گروه تقسیم شدند که مسئولیت یک گروه با حاج یادگار بود و مسئولیت گروه دوم با من .
غروب روز دوشنبه هفدهم مرداد ماه بود که راه افتادیم .از جاده آسفالت مهران –دهلران گذشتیم و هفده کیلو متر به عمق خاک دشمن نفوذ کردیم تا به منطقه "ته لیل" رسیدیم که حایل بین مهران و دهلران بود. بر روی ارتفاعات "ته لیل" بعثی ها یک پایگاه زده بودند .پشت سر ارتفاعات ، تپه ای بود که تیر بار دوشکا را روی آن مستقر کرده بودند .تیر بار جایی قرار گرفته بود که هر جنبنده ای که قصد نفوذ از آن سمت را داشت ، جان سالم به در نمی برد .پایگاه جاده مواصلاتی نداشت و برای همین تدارکات نیروهای بعثی با قاطر صورت می گرفت .اهمیت آن نقطه در این بود که روی بخش وسیعی از منطقه دید و تیر کامل داشت .عصر بود که دو نفر از بعثیها در حالی مشاهده شدند که با قاطر برای پایگاه آذوقه می بردند .
یادگارامیدی گفت :باید هر طوری شده پایگاه را دور بزنیم و محاصره شان کنیم !
گفتم :فکر خوبیه !اما باید با نهایت دقت این کار انجام بگیره !
همه اش به این فکر می کردیم که چطور یکی از آن سربازها یا درجه دارهای بعثی را زنده بگیریم ..این مهمترین هدف بود و برنامه بعدی هم تعقیب و به دام انداختن گوش بر ها بود .
بین پایگاه و تپه ای که تیر بار دوشکای بعثی ها روی آن مستقر بود ، شیاری بود که هر موقعیتی را به هم متصل می کرد .قرارشد کاظم فتحی زاده به اتفاق چند نفر دیگر از بچه ها در میانه شیار ؛ یعنی همان جایی که بعثی ها با قاطر تدارکاتشان را انجام می دادند ، کمین بزنند .
کار سختی بود .گرمای هوا و التهابی که از زمین بخار می شد امکان فعالیت چندانی به آدم نمی داد .اما چاره ای نبود .به هر نحو ممکن و تحت هر شرایطی باید کار را می کردیم .هدف گرفتن اسیر بود .کسی که بتوان تازه ترین اطلاعات را ازش کسب کرد .
این برای فرماندهی لشکر و قرار گاه مهم بود .کار باید طوری صورت می گرفت که تا آنجایی که امکان داشت درگیری به وجودنیاید.
چند نفر از افراد به عنوان گروه گشتی به طرف نقاط در نظر گرفته شده حرکت کردند .می بایست قبل از هر اقدامی از آخرین وضعیت پایگاه ها اطلاع پیدا می کردیم .افراد گروه گشت چند ساعت بعد از گشت خسته بودند و نوعی نگرانی و ناراحتی در چهره شان هویدا بود .
به
کاظم فتحی زاده گفتم :چی شده ؟چرا ناراحتین ؟
کاظم گفت :لو رفتیم !؟
حاجی یادگار گفت :چی گفتی ؟!لو رفتیم ؟
سر گروه گفت :متاسفانه دشمن متوجه حضور ما در منطقه شده!
گفتم :چطور ممکنه !؟ما که نهایت دقت را کرده ایم !
حاجی یادگار گفت :حالا چه کارا کردین !؟
سر گروه گفت بعثی ها در همان مسیرهای که رفت و آمد داشته ایم ، کمین گذاشته اند !
حالا پایگاه های بعثی ها کاملا آماده و هوشیار بودند .هیچ چاره ای نبود .هر طوری شده باید کار را یکسره کنیم .باید ، باید یکی از آن بعثی ها را به اسارت بگیریم .باید می رفتیم و کاری می کردیم .سی و هشت نفر از آنها آماده شدند .شب از راه رسیده بود و جز من و حاجی یادگار و آن چند نفر افراد گشتی بقیه نیروها نمی دانستند که بعثی ها از حضور ما در منطقه مطلع شده اند و در آماده باش کامل به سر می برند.قرص ماه از آسمان پرتو افشانی می کرد و سطح زمین را نور باران کرده بود .شب که مهتابی باشد برای عملیات یا تک شبانه زیاد مناسب نیست .اما چاره ای نبود.
نیروها را از مسیری عبور دادیم که تنها یک باریکه راه از میانه آن می گذشت بقیه مسیر یا پرتگاه بود یا صعب العبور .
کاظم فتحی زاده جلو دار ستون بود . پشت سرش من بودم و حاجی
یادگارامیدی و بقیه نیروها هم پشت سر . ستون داشت به جلو حرکت می کرد که به ناگاه سر و کله چند نفر از بعثی ها در جلوی ستون ظاهر شد .باریکه راه بود و هیچ راه بر گشتی وجود نداشت.
پایین پرتگاه بود و قسمت بالا هم صخره ای و صعب العبور .کم کم سر و کله چند نفر دیگرشان هم پیدا شد .آنقدر نزدیک و ناگهانی این اتفاق افتاد که افراد گروه با بعثی ها ادغام شد .شب مهتابی سطح زمین را مثل روز روشن کرده بود .کاظم مکثی کرد و گفت :حالا چکار کنیم ؟گفتم بخوابید روی زمین !
کاظم ملاحی خیز برداشت و تمام ستون سر و سینه را به خاک چسباند .به همان حالت سینه خیز مسیر آمده را دوباره بر گشتیم .
به بقیه افراد گروه گفتیم که قضیه چیه .خود را به شیاری رساندیم که در ابتدای باریکه راه بود .داخل شیار که شدیم ، افراد همگی جمع شدند .به همه گفتم که قضیه چیست و چرا بر گشتیم .مایی که تا همین چند لحظه پیش در چنگال نیروهای دشمن بودیم ، به طرز شگفت آور و اعجاب انگیزی از دامشان بیرون آمدیم .یعنی آنها ما را ندیده بودند ؟یا نه ، ما را دیده اند و حتما چهار سمتمان را محاصره کرده اند ؟
حاجی
یادگارامیدی گفت :از داخل همین شیار با لا بریم و بعد محاصره شان کنیم !
گفتم :باشه این کار را می کنیم !
از میان شیار رو به سمت با لا حرکت کردیم و بعد به جایی رسیدیم که بالاتر از همان نقطه ای بود که همین چند لحظه پیش چند نفر از بعثی ها را آنجا دیده بودیم .افراد گروه تقسیم شدند و بالای سرشان موضع گرفتند .حالا باریکه راه کاملا در زیر دست قرار گرفت و پایین آن هم پرتگاه بود .به نظر می رسید که بعثی ها محاصره شده اند .در زیر نور شب مهتابی باز سر و کله دو نفرشان در نزدیکی باریکه راه خودنمایی می کرد .حالا وقتش بود . عملیات باید سریع و برق آسا انجام بگیرد.
در گیری سختی در گرفت .حمله سریع و برق آسا بود .بعثی ها هیچ فکرش را نمی کردند که به دام بیفتند .
درست همان دامی که آنها از قبل برای ما تنیده بودند ، خودشان در آن گرفتار شدند .زیر نور ماه، تیرهایی که شلیک می شد و آن پایین بر سر دشمن پایین می آمد،جلوه قشنگی به پا کرده بود .صدای نعره سربازان بعثی به گوش می رسید که خودشان را به پایین پرتگاه پرت کردند .بچه ها هر چه مهمات و نارنجک و آرپی جی بود روی سرشان ریختند .دیگر از سوی بعثی ها تیری به آن صورت شلیک نمی شد .چند نفر از افراد دیگر گروه پایین رفتند و چند لحظه بعد در عین ناباوری سه نفر را در حالی که به اسارت گرفته بودند ، با لا می آمدند وضعیت یکی شان وخیم بود .طوری که چند لحظه بعد هلاک شد .یکی دیگرشان پایش شکسته بود .مدام از طریق بی سیم صدایمان می کردند ، اما به حاجی
یادگارامیدی گفتم جواب شان را ندهد تا کار را یکسره کنیم .حاج محمد کرمی فرمانده لشکر ، کورش آسیابانی فرمانده قرار گاه، محمد کرمی فرمانده قرار گاه و
غلامرضاملاحی همگی منتظر تماس ما بودند .مدام حاج کرمی از پشت بی سیم داد می زد که چی شده ؟شما کجا هستید ؟آیا به مقصد رسیده اید یا نه !؟اما اول جوابش را ندادیم تا کار یکسره شد .حالا وقت بر قراری تماس بود . .به فرمانده لشکر و بقیه گفتیم که عملیات با موفقیت انجام گرفته و کادوی بچه های گروه ضربت هم در اولین فرصت ممکن تقدیم شان می شود .
در آخرین روزهای اسفند ماه سال ۱۳۶۶ ،تردد خودروهای دشمن زیاد شد .تانک و تانکهای جدیدی از راهای ترددی دشمن دیده می شد که وارد خط های مقدم می شد .
معمولا این کارها را دشمن در مواقعی انجام می داد که ما دید کمتری نسبت به خط دشمن داشتیم اما چون به کل منطقه تسلط داشتیم ،هر گاه حتی یک مقدار از خاک خراش بر می داشت ،متوجه می شدیم .علی به من گفت :فلانی!مهران را برای بد نامی از دست ندهیم ؟عرض کردم :آقا جان ،ظاهرا بچه های منطقه متوجه تحرکات دشمن شده اند و مقر اصلی آنها در پشت زرباطیه می باشد .آنجا غروب ها شلوغ است و معمولا شبها صدای تانکها و ماشین های سنگین دشمن به سمت کله قندی بیشتر است .البته از دیدگاه ۲۲۳ هم نگاه کرده ام که از طریق پاسگاه جسان هم تردد ها ی زیادی مشاهده شده است .
شهید خوب گوش می داد و به چهره من نگاه می کرد و فکر می کرد و سرش را به تایید حرفهای من تکان می داد.
بعد از صحبتهای من ،سوال کردند :عادل!ماشین های چه رنگی در منطقه می آیند ؟گفتم :در غروب ها ماشینهای سفید رنگی که با گل پوشانده شده اند ،معمولا تا خط مقدم هم می آیند .
فرمود:باید خیلی بیشتر از این مواظب باشید .با هم به سنگر دیدگاه بر گشتیم .در بین راه ،داخل کانال ،با هوش خارق العاده خود به بنده گفت :آن ماشین هایی که می آیند ،فرماندهان عالی رتبه می باشند و به منطقه ما توجیه می شوند و درست هم می گفت .
فروردین ماه سال ۱۳۶۷ ، بعد از عملیات والفجر ۱۰ در پادگان امام خمینی (ره) لشکر امیر المومنین ، شهید بسطامی در کنار درخت سبز و تنومندی نشسته و در غم و اندوه عمیقی فرو رفته بود . وقتی علت را پرسیدم در جواب گفت : در عملیات شاخ شمیران پیکرهای مطهر تعدادی از رزمندگان اسلام در دست دشن ها افتاده و نتوانستیم آنها را بیاوریم ، مگر می شود که علی آسوده خاطر باشد؟
بدون هیچ تردیدی ، فهمیدم که فراق یاران برای او خیلی سخت است و روحش را آزار می دهد.
سال ۱۳۶۶ ،دوره آموزش نظامی را در پادگان کربلا ،واقع در شهرستان شیروان چرداول سپری کردم .بعد از اتمام دوره ،چند روزی ما را به مرخصی فرستادند .پس از آن ،برای تقسیم نهایی ،به پادگان شهید فرجیان ،واقع در ۵ کیلو متری شهر ایلام رفته و برای مرحله نهایی آموزش ،به لشکر حضرت امیر (ع) اعزام شدیم .
شب را در آنجا سپری نمودیم .صبح که شد نیرو ها را به خط کردند .فرماندهان زیادی برای تامین نیروی انسانی واحد ها و گردانها ی خود به آنجا آمده بودند .
در بین آنها ،مردی روشن تر از آیینه ،مرا مجذوب سیمای خودش کرده بود .مردی که بعد ها فهمیدم از تبار خورشید بود .علی بسطامی ،فرماندهی اطلاعات تیپ حضرت امیر (ع).چفیه ای بر گردن و کلاهی ساده بر سر داشت .آهسته آهسته به طرفم آمد ،دستم را گرفت و در کنار خود جای داد .دو نفر دیگر را نیز انتخاب کرد .ابتدا آنها را سوار ماشین پاترول نمود و به مقر مورد نظر برد .در برگشت ،مرا هم سوار برآن خود رو کرد و با هم حرکت کردیم ،به مقری رسیدیم .بر در ورودی اش نوشته بود :مقر .ا.ط.ع . من دوست داشتم در واحد تخریب باشم و خیلی نا راحت بودم که به آنجا رفته ام ،اما چهره نورانی و آراسته علی ،تسکینم می داد و ساکتم می کرد .پس از چند روز ،چنان با وی انس گرفتم و به دام مهرش افتادم که حاضر نبودم حضور در کنارش را با تمام دنیا معاوضه کنم .
چند ماهی گذشت .روز به روز با او مانوس تر می شدم .تا جایی که اگر یک روز او را نمی دیدم ،افسرده می شدم .خیلی کم و به ندرت لباس رزمی می پوشید ،لباس هایش پینه خورده و بسیار خاکی بود ند .جوراب هایش بارها پاره شده بود اما هر بار نخ و سوزن را می گرفت و جوراب های صد چاکش را دو باره می دوخت .اندامی نحیف داشت و هنگام عبادت بسیار متواضع بود .جمعه ها که دعای کمیل یا زیارت عاشورا می خواندیم ،او هم می خواند و زار زار گریه می کرد .وقتی که برایمان کلاس گشت و دیدبانی گذاشته بودند ،افتخار می کردیم که او مربی مان است .
آن روز صحبت از شهید و شهادت بود .وقتی نام مبارک حضرت ابا عبد الله الحسین (ع)را شنید اشکش همچون رود جاری شد و شانه هایش با هق هق گریه هایش با لا گرفت.از نگاهش پیدا بود که شهادت در انتظار اوست و برایش لحظه شماری می کند ،او قبل از شهادت شبیه شهیدان شده بود و این را من ماه ها قبل از عروج او حس می کردم .
در یکی از شب ها ،گروهی از بچه ها برای شناسایی خطوط دشمن عازم شاخ شمیران بودند .از این گروه شناسایی می توان شهید بسطامی و حاج نعمان غلامی را نام برد . در بین راه به دو نفر از بچه های اطلاعاتی یگان همجوار بر خورد می کنند که به قصد شناسایی بعضی از مواضع دشمن آمده بودند . به دلیل اینکه دو نفر از نیروهای جوان و کم سن و سال بودند ،شهید بسطامی نیروهای تحت امر خود را در جایی مستقر می کند و به دلیل تخصص با لایش ،جوانان را برای انجام ماموریتشان یاری می دهد و سپس به انجام ماموریت گروه خود می پردازد . برای علی بسطامی کار برای اسلام مهم بود نه نام !
[ویرایش]
خدایا !تو را عاجزانه شکر می کنم ،همچنان که صاحب غار حرا را بر انگیختی و بر جان بت های جاندار و بی جان انداختی ؛بنیاد کفر بر کندی و طرح اسلام بر انداختی .خدایا تو را شکر و سپاس که حسینمان دادی ،کربلایمان دادی معلم شهادت را بر کلاس کربلا مبعوث کردی که درس عشق و ایثارمان آموزد؛ریشه بندگی غیر خدا را بسوزد و چراغ آزادگی بر فروزد .
[ویرایش]
ابهت علی تمام چشمش را پر کرده بود .می دانست دریچه دلش را بر روی حس مبهم رضایت خاطری که تمام وجودش را مسخر کرده بود ،بگشاید و علی را بر تمام کوههای اطراف تقسیم کند؛بدون آنکه یاس ،فضای آرام دلش را بیاشوبد و رگهای تهورش در انهدام باز گشت و ترس متلاشی شود.
با یاد شهیدعلی بسطامی و همه شهدای تیپ امیر المومنین (ع)
تاریکی تن و توش نداشت.
شعاع روشن و سپید رنگ نور ،حاشیه مبهم کوههای مشرق را درخشان کرده بود .یالهای متروک و ناهموار قلاویزان که مشرف بر تپه های مخروطی «هلت »بود چشم انداز تازه ای را در برابر علی قرار داده بود .نفس خشک باد ،ریه اش را نوازش می داد .به فاصله چند قدمی علی ؛محمود روی خاک زانوزده بود و با دستش خاک نرم و مطبوع یال را لمس می کرد .او در حالی که لبهای خشکش را با دندان فشار می داد و به علی می نگریست .ابهت علی تمام چشمش را پر کرده بود .می دانست دریچه دلش را بر روی حس مبهم رضایت خاطری که تمام وجودش را مسخر کرده بود ،بگشاید و علی را بر تمام کوههای اطراف تقسیم کند ؛بدون آنکه یاس ،فضای آرام دلش را بیاشوبد و رگهای تهورش در انهدام باز گشت و ترس متلاشی شود . علی وقتی می گریست مثل گریه ،نمناک ومعطر !دلش را در هر جا به خاک می انداخت و حرارت دلپذیر دستانش هر سلام را به دوستی دائم مبدل می کرد .وقتی اشک می شد وروی صفحه کمرنگ دعایش می چکید تماشایی بود.
راستی علی تماشایی بود ؛معنی ظریف گریستن و مفهوم دقیق لبخند !روزی که بچه ها ازیال «قلاویزان »سرازیر شدند ،علی گستره نیلگون آسمان را که به صورت خطی ممتد با ارتفاعات «قلاویزان » مماس می شد در حجم کوچک چشمانش جا داده بود .
دلش همراه بچه ها ،پایین تپه ها لغزیده بود و در کنار هر بوته و زیر هر سنگ ؛خون شهدا را لمس می گرد و بر جراحت بچه ها دست می کشید و باز هم مثل همیشه اشک می شد و از حاشیه کبود چشمانش می چکید !
محمود ،غلام و علی به سرعت از شیار یکی از یالها که به صورت (راهکار) نیروها در اثر تردد گشتی ها ی دو طرف نسبتا هموار شده بود با لا رفتند .نور حاشیه کوهها سپید و براق می نمود و تاریکی پلاس سیاهش را بر چیده بود .ذرات خاک در اثر وزش باد ،با بی وفایی جابجا می شدند و از لبه شیبدار شیار به داخل شیار می لغزیدند .صدای یکنواخت قدمها در فضای اطراف می پیچید .صبح ،مثل اتفاقی مبهم و ناگهانی رسیده بود و دامنه خستگی ،نفس علی را گرفته بود .گلویش از فرط تشنگی می سوخت .با این حال قطرات عرق را از پیشانی پاک می کرد و مصمم گام بر می داشت .مثل وقتی که بچه های گردان ۵۰۲ در شیار های منتهی به شاخ (قله)،محاصره شده بودند و علی باز هم مصمم برای بوسیدن پیشانی شهدا و نجات مجروحین هزار گلوله را پشت سر گذاشت و مثل پرنده شکاری از بام هزار خطر پرواز کرد .وقتی بالای سر شهدا رسید .پیشانی همه را بوسید و برای همه گریست .مسیر هنوز نشکسته بود ونیروهای دشمن که سماجت و تهور علی دلشان را سخت لرزانده بود ،شیار منتهی به شاخ راکه چند لحظه پیش از علی از آن عبور کرده بودند، مسدود کردند و برای به اسارت در آوردن علی به طرف او یورش بردند.اما علی با چالاکی و تهور بی نظیرش دست همه را به گل نشاند و حلقه محاصره را با رگبارهای متوالی اسلحه اش شکست .تازه وقتی بر گشته بود غم سنگینی نوسان دلش را به اضطراب انداخته بود .می توانست همه چیز و همه کس را در یک لحظه فراموش کند .
می توانست دلش را از سایه ریز اندوهی که همیشه با او بود بیرون بکشد .علی می توانست خودش نباشد و مثل خودش تصمیم نگیرد .سر و رویش خاکی بود و لوله اسلحه اش داغ !جلو رفتم و دست روی شانه اش گذاشتم و با صدایی که آهسته در حنجره ام می لرزید و آلوده با بغض گفتم :علی خوشحالم که بر گشتی .
و نمی دانم علی به کجا نگاه می کرد و چرا اشک می ریخت .پیشانی علی چین بر داشت و با صدایی آرام گفت : دست به دلم نزار !ای کاش بر نمی گشتم .آنروز هم علی ، تزلزل را نمی شناخت .اصلا علی تا آخر عمر هم ترس را نشناخت مثل حالا ،وقتی که ...
خاک چشم باز کرده بود و از چشمش که کبود و دریده می نمود ،خون علی و محمود و غلام می چکید .خون ،لایه گرم را روی خاک کشیده بود و امتداد می یافت .علی کتاب دعایش را مشت می فشرد شاید به این سادگی نشود باور کرد ،صبح هم تن و توش ماندن را از دست داده بود .گروه شناسایی که علی فرمانده آن بود بعد از جمع آوری اطلاعات و بررسی منطقه در راه باز گشت مثل یک اتفاق که غیر قابل اجتناب باشد ،روی زمین افتاده بودند و صدای انفجار مین تله ای ،هنوز هم در شیار ها و یالهای قلاویزان می پیچید.
علی منتشر شد مثل خونش که آرام بر روی سنگریزه های شیار می لغزید !آن روز تابوت علی مثل آهن ربایی که انبوه عظیم براده های آهن را به دنبال خود می کشد ،همه راحتی دلهای سنگی و آهنی را به دنبال خود کشیده بود !در کنار مسجد جامع ،پلاکارد پارچه ای سفید رنگی بود که همه زندگی علی را در خود خلاصه کرده بود .شهادت سردار رشید اسلام علی بسطامی را...
ولی من نمی دانم علی منتشر شد،علی دلش را وقف جبهه کرده بود و تنها ساقه اش در خاک معطر جبهه می توانست بروید ،علی منتشر شد ،مثل اشکهایش که هر شب کنار سجاده منتشر می شد. عبدالجبار کا کایی