خداکرم آقابابایی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
به پدر گفت: ایرادی ندارد، اگر شما راضی نیستید من به جبهه نمیروم اما در قیامت اگر حضرت زهرا (س) از من پرسید چرا فرزندم امام خمینی را یاری نكردی، شما باید جوابش را بدهی، چون من جوابی ندارم! این را که گفت: اشک در چشمان پدر جمع شد، بیآنکه چیزی بگوید...
[ویرایش]
خداکرم سال ۱۳۴۲ در طاقانک به دنیا آمد. از دوران كودكی و نوجوانی متانت و رفتار مردانهای در وجودش موج میزد.دوران دبستان و راهنمایی را در طاقانک طی كرد. او در دوران متوسطه یكی از فعالترین اعضاء انجمن اسلامی مرکز تربیتمعلم شهركرد بود.
[ویرایش]
همزمان با خیزش مردم ایران علیه ظلم و ستم
محمدرضا پهلوی، دیكتاتور ایران، خداكرم هم به صفوف مردم ایران پیوست و از پیشگامان مبارزه با طاغوت شد.
او بعد از تعطیلی مدرسه بیشتر اوقات خود را در پایگاه بسیج المهدی (عج) طاقانك سپری میکرد.
خداكرم در كنار درس خواندن و حضور در پایگاه بسیج، تابستانها برای كمك به معاش خانوادهاش یا در کورهپز خانههای آجر سازی کار میکرد یا در كارهای كشاورزی به پدرش كمك میکرد. از هر چیز دنیا به حداقل آن اكتفا میکرد و در بسیاری از موارد قسمتی از این حداقل را هم به آنهایی که فکر میکرد از خودش محتاجترند میبخشید.
[ویرایش]
خیلی تلاش كرد تا بتواند به جبهه برود اما خانوادهاش رضایت نمیدادند.
یکی از روزهای اعزام رزمندگان، خداکرم مشتاقانه خودش را مرکز اعزام شهرکرد رسانده بود.
پدر و خانواده که متوجه شده بودند، برای بازگرداندن او به مرکز اعزام نیرو آمدند و هر طور بود خداکرم را با خود به خانه برگرداندند. او در خانه خیلی تلاش کرد رضایت خانواده را بگیرد.
در آخرین اصرارهایی كه به پدر داشتند، وقتی مقاومت ایشان را در ممانعت از جبهه رفتن دید، گفت جبهه نمیروم! همه خوشحال شدند. او به پدر گفت: ایرادی ندارد، اگر شما راضی نیستید من به جبهه نمیروم اما در قیامت اگر حضرت زهرا (س) از من پرسید چرا فرزندم امام خمینی را یاری نكردی، شما باید جوابش را بدهی، چون من جوابی ندارم! این را که گفت: اشک در چشمان پدر جمع شد، بیآنکه چیزی بگوید.
نه پدر حرفی برایِ گفتن داشت، نه مادر و نه هیچکس دیگر. خداکرم با این چند جمله موافقت همه اعضای خانواده را گرفت و به جبهه رفت.
[ویرایش]
خداكرم در بهار سال ۱۳۶۱ به جبهه رفت و چند ماه بعد در
عملیات رمضان كه در مردادماه ۱۳۶۱ انجام شد، شركت كرد. او در تاریخ ۷/۵/۱۳۶۱ در منطقه کوشک، درحالیکه داشت به سمت دشمن یورش میبرد. براثر اصابت گلوله تیربار سنگین دشمن به شهادت رسید. خداكرم قبل از شهادت و دریکی از مراحل اولیه عملیات یکی از دوستان مجروحش را صدها متر به عقب آورد تا مانع از دسترسی دشمن به او و یا شهادتش شود.
[ویرایش]
به چهره او نگاه میکردم، چهرهای آفتابخورده و اندامی استخوانی، هنوز گردوخاک زمینهای کشاورزی بر صورت و لبهای او وجود داشت. با همان لباسهای کشاورزی آمده بود و درعینحال درونش هیاهو و غوغا بود، انقلاب بود، او یک انقلابی بود چراکه انقلابی بودن ابتدا در درونش و فکرش به وجود آمده بود.
عصر یکی از روزهای بهار ۱۳۶۱ از مرکز تربیتمعلم شهرکرد قرار بود نیروهای بسیج برای جبهههای حق علیه باطل اعزام شوند. من همه بهاتفاق تعدادی از برادرانم از شهر طاقانک برای بدرقه این عزیزان به آنجا رفته بودیم.
خداکرم هم میخواست به جبهه اعزام شود نمیدانم چرا بیشتر او مرا به خود جلب کرد. من برحسب شغلم نوجوانان و جوانان را بیشتر ازنظر خلقوخوی و رفتار مدنظر دارم. شهید خداکرم را خیلی پیشتر هم ناخودآگاه مدنظر داشتم، شاید به خاطر حجب و حیای او، به سکوت او، کمحرفی او، در بین بچههای طاقانک و در بین هم سن و سالهایش او را بیشتر زیر نظر داشتم و فقط خودم این را میدانستم و بس.
به چهره او نگاه میکردم، چهرهای آفتابخورده و اندامی استخوانی، هنوز گردوخاک زمینهای کشاورزی بر صورت و لبهای او وجود داشت. با همان لباسهای کشاورزی آمده بود و درعینحال درونش هیاهو و غوغا بود، انقلاب بود، او یک انقلابی بود چراکه انقلابی بودن ابتدا در درونش و فکرش به وجود آمده بود.
آتش و جنگ و جبهه و بودن با همرزمانش و مبارزه با استکبار و ایادی او و دفاع از دین اسلام و میهن در وجودش مشهود بود؛ و درعینحال آخرین پسر خانواده هم بود و به قول محلیها عصای پدرش هم بود. در زمینهای کشاورزی به پدرش کمک میکرد پدرش به دلیل کهولت سن دیگر توان کار کشاورزی را نداشت پاهایش هم درد میکرد و حتی بهسختی راه میرفت و خداکرم آن شیرپاکخورده و نان حلال دسترنج كار مقدس کشاورزی خورده در برابر پدر سالخوردهاش سر تعظیم فرود میآورد و درحالیکه به ادامه تحصیل مشغول بود به پدرش هم کمک میکرد. ولی او تصمیم خود را گرفته بود چراکه او در دل محبت خدا را یافته بود و خدا هم از هدایت خود او را برخوردار نموده بود.
او برای خدا قیام کرده بود و تو میدانی کسی که برای خدا قیام کند تمام عوالم خلقت دلیل راه او میشوند چون کمال خود را در فنای او میبیند. اگر انسان برای خدا قیام کند همه عوالم وجود سر راه او صف میکشند تا آنچه را در خوددارند به او عرضه کنند و راهنمای او باشند
و وَالَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا لَنَهْدِینَّهُمْ سُبُلَنَا
مصداق پیدا کند و کسی که کمال خود را در فنای پروردگار میبیند بارها حدیث قدسی در خاطره زنده میشود که «مَن طَلَبَنی وَجَدَنی، مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی اَحَبَّنی وَ مَن اَحَبَّنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتَهُ وَ مَن عَشَقَتَهُ قَتَلتَهُ وَ مَن قَتَلتَهُ فَعَلی دِیَتَهُ وَ مَن عَلی دِیَتَهُ فَاِنّا دِیَتُهُ.
و خدا میفرماید:... و کسی که عاشقم شد میکشم او را و کسی را که کشتم پس دیه و خون بهایی طلب دارد، پس من خود (خدا) دیه او هستم!
بچههای بسیجی دیگر و دوستان و اقوام آنها آمده بودند برای بدرقه و خداحافظی، دستهدسته باهم صحبت میکردند دعا میخواندند و ... آیا تاکنون به این فکر کردهاید وقتی کسی میخواهد به مسافرت برود چگونه او را بدرقه و خداحافظی میکنند ولی این خداحافظی با بقیه بدرقهها متفاوت بود.
هوا کمکم تاریک میشد به خودم گفتم چرا اتوبوسها برای سوار کردن بچهها نمیآیند؟ شاید حکمتی باشد و ... انگار زمان دیر حرکت میکرد و گویا همه منتظر بودند کسی از راه برسد و عزیزش را ببیند. ما نمیدانستیم او کیست شاید هم بلی، ولی درست است پدر خداکرم بود، پیش خود گفتم او باید فرزندش را میدید و با او خداحافظی مینمود. از دور آنها را زیر نظر داشتم ولی احساس کردم پدر خداکرم از اعزام فرزندش راضی نیست! او با خداکرم صحبت میکرد، ولی خداکرم باحالتی که اطرافیان متوجه نشوند پدر و خانوادهاش را به کناری میبرد و سعی داشت آنها را متقاعد کند که پدر هم راضی باشد. ولی احساس پدر را درک میکردم، خداکرم برحسب وظیفه و احترام پدر با او بهطرف خانه برگشتند.
همه رزمندگان سوار اتوبوسها شدند من هم بهاتفاق دوستان دیگر بهسوی خانه برگشتیم. هرکس در افکار و حالات درونی خود بود و سکوت. ناگاه چشمم به یک موتورسواری افتاد که بهطرف ما درحرکت بود، بلی او خداکرم بود حتماً رضایت پدر را فراهم کرده بود و برگشته بود برای اعزام، صحنهای بسیار جالب و ماندگار، او را دیدم با چنان سرعتی با موتور حرکت میکرد که وقتی از مقابلم عبور کرد این به فکرم تداعی شد که در شوق پرواز و دیدار معشوق ظاهراً و جسماً با موتور نیز در پرواز بود او دنیای مادی و از همه مهمتر غبار شرک را از آینه دل زدوده بود و غیر از خدا کسی و چیزی را نمیدید و همه توجهش به خدا بود و نسبت به حقایق هستی محرم شده بود و از باطن خلقت آگاه شده بود که با چشم ظاهری من هم در پرواز بود. او مراندید چراکه شوق پرواز او را متوجه معبود خویش کرده بود، او کسی را در دل راه نداده بود و آنچه را که من نمیدیدم او میدید. در دلم گفتم خداکرم با این پروازی که من دیدم شهید میشود. پرواز او را قبل از شهادت دیدم. او رفت و خود را به خیل عظیم رزمندگان و به مقصود و منظور خود رسید. به خود گفتم: خدایا تو را سپاس میگویم و به تو پناه میبرم هر آنچه را تو بخواهی خواهد شد. محبت به تو آخرین منزل بندگی است محبت تو فوق عشق است. آن روز گذشت، هرازگاهی پدر خداکرم را میدیدم و جویای حال او میشدم.
بعد از مدتی باز پدرش مرحوم علی کرم آقا بابایی را دریکی از مزارع طاقانک به نام بادکی دیدم بعد از سلام و احوالپرسی باهم درد و دلی و گپی زدیم ... پدرش میگفت: هرروز به این مزرعه میآیم زیر برق آفتاب مینشینم و به آفتاب نگاه میکنم تا غروب کند و روز بعد هم همین کار را میکنم و دست و فکرم به کار نمیرود و منتظر میمانم تا پسرم از جبهه برگردد. دوباره روز اعزام و پرواز با موتور برایم تداعی میشد و با خود گفتم: او با پرواز بهظاهر زمینی و درعینحال آسمانی شهید خواهد شد.
عملیات والفجر مقدماتی شروع شد و بعد از کسب پیروزیهای زیادی برای رزمندگان اسلام، عملیات به اتمام رسید. بعد از عملیات رزمندگان برای استراحت و تجدیدقوا به خانههایشان برمیگردند و همچنین همه منتظر برگشت شهدای عملیات نیز میباشند.
مردم همه نجواکنان و یا بهصورت شایعه و یا واقعی به یکدیگر اعلام میکنند چه کسانی در جبهه به شهادت رسیدهاند؛ و صبح یکی از روزها مردم طاقانک دستهدسته در خیابان شهر ایستاده بودند، گویا منتظر شنیدن خبری بودند و یا خبری درراه بود همگی میدانستند که طاقانک هم شهید دارد ولی تعداد آن را نمیدانستند. مردم آماده اعزام به شهرکرد و تحول گرفتن شهدا برای تشییع بودند.
رسم بر این بود که از طریق میز خطابه مسجد اعلام شود که اهالی طاقانک از کجا و چگونه برای تشییع شهدا خود آماده شوند. قبل از اعلام از طریق مسجد، خاطرم است که یک وانت تویوتا سپاه به رانندگی یکی از نیروهای محلی درحالیکه در خیابان اصلی درحرکت بود و مردم همه او را نگاه میکردند پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی و پرچم یا مهدی ادرکنی بر روی ماشین با نسیم ملایم صبح گاهی درحرکت بود در کنارم ایستاد و مرا صدا کرد و از من خواست که از طریق میکروفون دستگاه وانت اطلاعیه شهدای طاقانک را به اطلاع مردم شهیدپرور برسانم درحالیکه بسیار آرام و در حالت سکون باهم صحبت میکردیم ولی نگاهم به اهالی هم بود، سکوتی غمگین خیابان اصلی را گرفته بود، وسیله نقلیهای هم دررفت و آمد نمیکرد گویی هم در غم و اندوه از دست دادن عزیزانشان در ماتم فرورفته بود و عزادار شهدا بودند.
سنگینی زمان و کند حرکت کردن آن محسوس بود نمیدانم چرا من باید این اطلاعیه را از طریق میکروفون اعلام میکردم اعلام چنین خبری سخت و سنگین است درعینحال که بعض گلویم را گرفته بود و توان اعلام خبر را نداشتم به خاطرم آمد که جهاد درراه خدا، دری از درهای بهشت است که خدا آن را به روی بندگان بخصوص خود گشوده است. امیرمومنان علی علیهالسلام فرمود: جهاد لباس تقوا و زره محکم و سپر مطمئن خداوند است. کسی که جهاد را ناخوشایند دانسته و ترک کند، خدا لباس ذلت و خواری بر او میپوشاند و دچار بلا و مصیبت میشود و کوچک و ذیل میگردد.
علیرغم میل باطنی میکروفون را به دست گرفته و بادلی پر از غم و اندوه از دست دادن بهترین فرزندان اهالی طاقانک و درحالیکه اسامی شهدا را که رؤیت کردم اسم شهید خداکرم هم جزء شهدا بود! خدایا به تو پناه میبرم. خاطرم هست که گفتم: بسم رب الشهداء و الصدقین وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیاء عِندَ رَبِّهِمْ یرْزَقُونَ.
مپندارید آنان که درراه خدا کشته میشوند مردهاند بلکه زندهاند و در نزد خدا روزی میخورند.
بعدازآن تعداد و اسامی شهدا و چگونگی تشییع شهدا به اطلاع مردم شهیدپرور طاقانک رسید.
[ویرایش]