غلامحسین افشردی(حسن باقری)

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



او مسئولیت هایی چون فرمانده اطلاعات و عملیات قرارگاه کربلا، فرمانده قرارگاه نصر و قائم‌مقام فرمانده نیروی زمینی سپاه داشت اما شخصا تا عمق جبهه دشمن نفوذ می‌کرد و با شناسایی دقیق مواضع نیروهای ارتش صدام حسین، با همفکری هم‌رزمانش اقدام به طراحی عملیات می‌کرد.


تولد

[ویرایش]

روز ۲۵ اسفندماه سال ۱۳۳۴ در میدان خراسان یکی از محله‌های قدیمی تهران به دنیا آمد.۱ آن روز مصادف با سوم شعبان بود؛ به همین خاطر نام او را غلامحسین گذاشتند. در دوسالگی به همراه پدر و مادرش مسافر کربلا شد.

تحصیلات

[ویرایش]

دبستان را در مدرسه مترجم الدوله گذراند. از سال سوم متوسطه در دبیرستان مروی فعالیت‌های اجتماعی و علمی خود را آغاز کرد. او به گفت‌وشنودهای علمی و تحقیقات دینی و فراگیری قرآن و حدیث و درس عربی علاقه نشان می‌داد.
در سال ۱۳۵۴ و هم‌زمان با به پایان رساندن دوره متوسطه، رشته دام‌پروری دانشگاه ارومیه را برای ادامه تحصیل انتخاب کرد. این موقعیت تازه شکل دیگری به فعالیت‌های او داد.

مبارزات انقلاب

[ویرایش]

در کلاس و مسجد دانشگاه برای دانشجویان صحبت می‌کرد. همین رویه او و حتی درگیر شدنش با پاسگان دانشگاه و پاسخ‌های مستدل و محکم اش به بعضی از استادانی که مفاهیم دینی را نادیده می‌گرفتند، باعث شد پس از یک سال و نیم تحصیل او را از دانشگاه اخراج کنند.
غلامحسین افشردی در اسفندماه ۱۳۵۶ به خدمت سربازی اعزام شد. در این محیط نظامی نیز دست روی دست نگذاشت و رابطه عاطفی و ارشادی با سربازان و درجه‌داران برقرار کرد. هم‌زمان با شروع زمزمه‌های انقلاب، پادگان را ترک کرد و به امواج خروشان ملت ایران پیوست؛ در درگیری‌های خیابانی و تظاهرات فعال بود.
در روزهای پایانی سقوط سلطنت محمدرضا پهلوی در تسخیر پادگان‌ها شجاعت‌های زیادی از خود نشان داد.
او پادگان نظامی حکومت پهلوی را به میدان مبارزه با آن رژیم دیکتاتوری تبدیل کرده بود.
پس از پیروزی انقلاب به اعضای تحریریه روزنامه جمهوری اسلامی پیوست و هم‌زمان موفق شد در رشته حقوق قضایی به دانشگاه تهران راه یابد.

حضور در جبهه

[ویرایش]

جنگ تحمیلی صفحه‌های تازه‌ای در زندگی سراسر پرتلاش او گشود. استعداد فوق‌العاده درتدبیرهای نظامی و سازمان‌دهی نیروهای رزم سپاه و همچنین به وجود آوردن واحد اطلاعات و عملیات کارآمد در بدنه سپاه خیلی زود از او چهره متفکر و درخشان در عرصه طراحی‌های نظامی و عملیات ساخت.
او مسئولیت هایی چون فرمانده اطلاعات و عملیات قرارگاه کربلا ، فرمانده قرارگاه نصر و قائم‌مقام فرمانده نیروی زمینی سپاه داشت اما شخصا تا عمق جبهه دشمن نفوذ می‌کرد و با شناسایی دقیق مواضع نیروهای ارتش صدام حسین ، با همفکری هم‌رزمانش اقدام به طراحی عملیات می‌کرد.

شهادت

[ویرایش]

این سردار ملی روز شنبه ۹/۱۱/۱۳۶۱ هنگام شناسایی مواضع دشمن برای طراحی و اجرای عملیات والفجرمقدماتی با انفجار خمپاره‌ای به شهادت رسید. از او دختری به نام نرگس به یادگار مانده است.
سردار باقری جوانی ۲۷ ساله بود که نه دوره آموزش نظامی در دانشگاه جنگ‌دیده بود و نه سابقه فعالیت نظامی و فرماندهی داشت اما حضور و سخنانش در جبهه وحشت عجیبی در ژنرال‌های ارتش صدام حسین ایجاد می‌کرد.

خاطرات

[ویرایش]


همیشه به ایشان می‌گفتم، اگر شهادت نصیب شما شد به دوستانت بسپار، من اولین نفری باشم که باخبرمی شوم. آن روز صبح ظاهرا اخبار رادیو اطلاعاتی داده بود. چند ساعت بعد همان دوستم که باعث این وصلت شده بود با من تلفنی تماس گرفت. از لحن من متوجه شده بود که از موضوع هنوز خبر ندارم.

← پروین داعی‌پور همسر شهید


شما روزهای اول جنگ در دبیرستان نظام وفای اهواز مسئولیت یک ستاد را به عهده داشتید. درباره کارهای این ستاد برای ما بگویید.
ــ آن روزها، اهواز به خاطر شروع جنگ وضعیت عادی نداشت. تقریبا چیزی سر جای خودش نبود.
ارتش و سپاه درگیر بودند و توجهی به حضور زنان در این شهر هم نمی‌شد. با کمک شهید سیدحسین علم‌الهدی به خاطر احساس ضرورت این ستاد را تشکیل دادیم.
این ستاد نامی هم داشت؟
ــ بله! نام ستاد مقاومت خواهران پاسدار انقلاب اسلامی را برای آن انتخاب کردیم. می‌خواستیم به‌نوعی وابستگی خودمان را به سپاه نشان دهیم و درعین‌حال نام مستقلی از تشکیلات سپاه داشته باشیم.

←← تبلیغات جنگ


نام خانم‌هایی که با شما همکاری می‌کردند یادتان مانده است؟
ــ بله! چطور می‌توانم این نیروهای جوان و مخلص را که دختران دانایی بودند فراموش کنم. نرگس زرگر، صدیقه زرگر خواهران شهابی و ترتیفی زاده ، فریده درخشنده ، پری شریعتی ، آل ناصر ، عقیلی و ...
این ستاد که در دبیرستان نظام وفا تشکیل‌شده بود ارتباطی هم با مساجد اهواز داشت؟
ــ نمی‌توانست نداشته باشد. ما پایگاه‌هایی در مساجد بر پا کردیم. بعضی از خواهران این پایگاه‌ها نقش نیروهای اطلاعاتی، امدادی و تبلیغاتی را در سطح شهر اهواز بر عهده داشتند. حتی شناسایی بعضی از افراد ستون پنجم که آن روزها خیانتشان آتش‌به‌جان ما می‌زد به عهده تعدادی از خواهران بود.
شما کارهای تبلیغاتی هم می‌کردید؟
ــ اتفاقا یکی از اولین کارهای ما پر کردن خلاء تبلیغاتی بود. آن روزنامه‌ها و نشریه به اهواز نمی‌رسید.
رادیو صدای فارسی ارتش صدام حسین هم به‌خوبی شنیده می‌شد.
اولین کارهایی که کردید به خاطر دارید؟
ــ ما با همکاری ستاد خبری سپاه آخرین و تازه‌ترین خبرها و تحولات جنگ را می‌گرفتیم، آن‌ها را تکثیر می‌کردیم و خواهران ما این خبرها را سر خیابان‌ها و محل‌هایی که رفت‌وآمد بیشتری بود می‌چسباندند. تعدادی از همین خبرها هم سهم پایگاه‌هایی بود که در مساجد زده بودیم البته سعی می‌کردیم اخبار مثبت را به مردم بدهیم تا روحیه بگیرند زیرا در شرایط دشواری قرار داشتیم. دشمن سی ــ چهل کیلومتر بیشتر با ما فاصله نداشت.

←← ستون پنجم


درباره ستون پنجم با اشاره‌ای عبور کردید. بیشتر برای ما توضیح بدهید.
ــ اهواز آلوده بوده به آدم‌هایی که خودشان را به بعثی‌ها فروخته بودند. اینان مراکز مختلف و حساس را شناسایی می‌کردند و مختصات جغرافیایی آن را به دشمن می‌دادند و توپخانه دشمن هم دقیقا روی همین مراکز اجرای آتش می‌کرد. ما نیز باهوش‌ترین و کارآمدترین نیروهای خودمان را برای شناسایی این افراد در سطح اهواز و حومه آن انتخاب کرده بودیم.
مهم‌ترین نمونه این شناسایی کدام بود؟
ــ بهترین نمونه‌اش کاری بود که خانم عقیلی انجام دادند. دریکی از روستاهای حومه اهواز بعثی‌ها حدود چهل دستگاه تانک پنهان کرده بودند که خانم عقیلی محل اختفاء آن را کشف می‌کند و به برادران سپاه اطلاع می‌دهد و همه تانک‌ها لو می‌روند.
به‌غیراز ستون پنجم، گروه‌های منافقین، چریک‌های فدایی و سایر گروه‌هایی که با انقلاب سرستیز داشتند نیز در اهواز پراکنده بودند. ازاینان هم بگویید.
ماموریت بعضی از افراد این گروه‌ها که اسم بردید جمع‌آوری اطلاعات و رساندن آن‌ها به مرکزیت تشکیلات خودشان بود تا از آن طریق به دست ارتش صدام برسد. درهمان روزها مطلع شدیم که در بیشتر هتل‌های اهواز که به بیمارستان تبدیل‌شده بود ازجمله هتل نادری و هتل فجر. عده‌ای از اعضای این گروه‌ها به‌عنوان نیروی داوطلب امداد واردشده‌اند و به محض این‌که پای مجروح‌های جنگی به این هتل‌های بیمارستان شده می‌رسید، شروع می‌کردند به تخلیه اطلاعاتی از آنان و اخباری که از جبهه‌ها نیاز داشتند می‌گرفتند. ما هم تعدادی از خواهران را واقعا به این بیمارستان موقت تحمیل کردیم تا مراقب لو رفتن اطلاعات باشند و در ضمن این نیروهای نفوذی امدادی را هم شناسایی کنند که بعد از چند وقت تقریبا توانستیم بر اوضاع مسلط شویم؛ اما خیلی سختی کشیدیم تا مسئولین این بیمارستان‌ها را قانع کنیم. به آنان می‌گفتم بگذارید این خواهران دانشجوی ما کارهای اولیه و ابتدایی در بیمارستان انجام دهند آما باشند تا بتوانیم به وظیفه خودمان عمل کنیم.

←← اهواز شهر نظامی


باکارهای شما مخالفت‌هایی هم در سطوح مختلف دستگاه‌های نظامی و اجرایی می‌شد؟
ــ بسیار زیاد. حتی تا مرحله‌ای که قرار شد زنان، اهواز را تخلیه کنند؛ مخصوصا بعد از دومین موشکی که دشمن به اهواز شلیک کرد. آنان می‌گفتند اهواز یک شهر نظامی است و نباید زنان در این‌چنین شهری باشند بعضی از خانواده‌ها مانده بودند چون فرزندانشان در جبهه‌ها بودند. بعضی از خواهرهایی که از ستاد ما بودند خانواده‌شان شهر را ترک کرده بودند و اینان شبانه‌روز در ستاد بودند.
حضور زنان در آن شرایط دشوار و نفس‌گیر برای رزمندگان مایه دلگرمی بود.
ــ واقعا همین‌طوراست. یک روز برادر رزمنده‌ای به ستاد آمد و گفت من باور نمی‌کردم توی شهر اهواز زن هم باشد. وقتی تعدادی از خانم‌های چادری را دیدم احساس کردم اینجا شهراست و احساس آرامش کردم. فردای همین روز، ما دستور کار تازه‌ای برای خواهران آماده کردیم. با این طرح خواهران را تقسیم کردیم که دوبه‌دو یا چند تا چند تا در خیابان‌ها راه بروند؛ به‌خصوص محل‌هایی که رفت‌وآمد رزمندگان بیشتر است. در همین روزها بود که رسما در نماز جمعه اعلام شد که خانم‌ها باید شهر را تخلیه کنند. تصادفا گروهی از دفتر حضرت امام خمینی     آن روزها به اهواز آمده بودند که معروف بودند به شاخه نظامی دفتر حضرت امام. من از فرصت استفاده کردم و مسئله خروج زنان را با یکی از آقایان مطرح و تقاضا کردم که از امام بپرسند که تکلیف ما در این شرایط چیست؟ ایشان هم بزرگواری کردند و بلافاصله پس از دیدار با حضرت امام تلفنی به من اطلاع دادند که امام فرموده‌اند دفاع بر همه واجب است، زن و مرد باید دفاع کنند، اذن ولی هم لازم نیست. امام فرموده بودند باید بمانند، دفاع بر آنان واجب است تا جایی که احتمال اسارت نرود؛ یعنی به محض اینکه احتمال اسارت برایشان پیش آمد باید شهر را ترک کنند.

←← پیام امام


این پیام امام شفاهی بود؟
ــ بله. شفاهی بود و ما هم این پیام را از فردا در سطح شهر پخش کردیم. همین پیام شفاهی مسئله را ختم کرد و ما خیال راحت‌تری مشغول کارهایمان شدیم. تحلیل ما این بود که اگر اهواز را ترک کنیم این شهر هم سرنوشتی شبیه خرمشهر خواهد داشت. در این شرایط دشمن جسورتر شده و رزمندگان را بدون پشتوانه مردمی احساس خواهد کرد و همین مسئله به دشمن روحیه مضاعف خواهد داد. کلام امام ما را نجات داد و توانستیم هرروز بیشتر از روز پیش محکم‌تر بایستیم.
درباره شهید علم الهدی هم بگویید.
ــ راه‌اندازی این ستاد به کمک ایشان بود. اصلا تشکیلاتی در خوزستان نبود که علم الهدی یک پای ماجرای آن نباشد. با کمک ایشان بود که اولین بیانیه اعلام موجودیت ستاد ما روز هفتم مهرماه سال ۱۳۵۹ از رادیو اهواز خوانده شد. ایشان سن زیادی نداشت اما به نظر من دنیایی بود از تجربه، علم و ایمان و اخلاص در همان روزها بود که این شهید عزیز دبیرستان نظام وفا را از آموزش‌وپرورش گرفت بعدها ایشان مشغله زیادی پیدا کرد و کمتر به نیازهای ستاد رسیدگی می‌کرد، اما درواقع اگر ایشان نبود این ستاد هم پا نمی‌گرفت.

←← ازدواج


از آشنایی‌تان با شهید افشردی بگویید.
ــ من مایل نبودم توی ستاد بحثی از ازدواج پیش بیاید. ما همه توان خود را روی مسائل جنگ گذاشته بودیم که ارتباط جدی با متن جنگ داشت؛ یعنی همان موضوع‌هایی که برایتان گفتم.
یک روز، یکی از دوستانم که به‌تازگی ازدواج‌کرده بود به من گفت همسرم دوستی از برادرهای سپاه دارد که می‌خواهیم برای ازدواج او را به شما معرفی کنیم. من این حرف را جدی نگرفتم چون اصلا آمادگی‌اش را نداشتم؛ هم به دلیل مسئولیت‌های کاری، هم به‌این‌علت که مسئله ازدواج هنوز برایم اهمیت پیدا نکرده بود. دیگر این‌که خانواده‌ام در اهواز نبودند و من به شبانه‌روزی در ستاد می‌ماندم. در این شرایط نمی‌توانستم مسئولیت‌های یک زندگی جدید را بپذیرم.
چطور شد برای ازدواج راضی شدید؟
ــ خیلی ساده. فقط با یک استخاره که خوب آمد.
یک روزبه همراه همین دوستی که پیشنهاد ازدواج را با من مطرح کرده بود، در خیابان امام خمینی اهواز مشغول خرید بودیم. در همین لحظه‌ها شهر مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفت. احساس کردم خیلی نزدیک است. انگار بغل گوشمان خورده است. باعجله به‌طرف محل اصابت خمپاره آمدیم. به گمانم خیابان کاوه بود. وقتی رسیدیم مجروحی را کف یک وانت دیدم که بر اثر انفجار همین خمپاره روده‌هایش بیرون ریخته بود. یک جیپ هم در آتش می‌سوخت. موج انفجار و ترکش‌های بزرگ و کوچک، کرکره مغازه‌ها را از جا کنده بود. چرخ میوه‌فروش‌ها با همه میوه‌هایش واژگون شده و کف پیاده‌رو را رنگ کرده بود.
جسد مردی را دیدم که رویش پارچه مندرسی کشیده بودند و پاهایش بیرون بود. از دمپایی‌هایش فهمیدم اهوازی است و در همین شهر و زیر همین گلوله‌های کشنده زندگی می‌کند. با خودم فکر کردم لابد او هم پدر خانواده‌ای است و برای خرید مایحتاج روزانه اینجا آمده است. او بازندگی‌اش در اهواز جنگ را به هیچ گرفته است. پس می‌توان زیر آتش هم زندگی کرد و حتی جان داد تا دیگران زیر آسمان همین شهر آسوده‌تر زندگی کنند.
وقتی از کنار چهره‌های بهت‌زده مردم در این خیابان سوخته گذشتم و به‌طرف ستاد آمدم احساس کردم به خاطر همین ساده بودن معنای زندگی و مرگ است که می‌توان ازدواج را به‌عنوان مرحله‌ای از زندگی نگریست. به یاد حرف‌های دوستم افتادم که گفته بود؛ آقای باقری از بچه‌های سپاه است و همه‌وقتش در جبهه می‌گذرد و هر آن در معرض شهادت است.
صحنه‌های آن روز خیابان کاوه برای من درس بود؛ درسی که باید دیر یا زود آن را می‌آموختم و عمل می‌کردم. وقتی به همراه دوستم به ستاد می‌آمدیم، به چیزی جز زندگی در این شهر پرخطر فکر نمی‌کردم حتی یک زندگی جدید باکسی که ممکن است فردا در کنارم نباشد. من تصمیم خودم را گرفته بودم. باید آتش این جنگ را با شروع یک زندگی تازه تحقیر می‌کردم. به همین خاطره دوستم گفتم؛ راستی آن پاسداری که قرار بود به من معرفی کنی اسمش چه بود؟
کمی جا خورد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
ــ به او حسن باقری می‌گویند، ولی نام اصلی‌اش غلامحسین افشردی است.

←← اولین ملاقات


از اولین ملاقاتتان با ایشان بگویید.
ــ اولین ملاقات ما در خانه همین دوستم بود. روزهای آخر ماه مبارک رمضان بود.
یادتان مانده چه روزی بود؟
ــ به نظرم اوایل مردادماه سال بود ۱۳۶۰ بود و آن روزها اهواز چه گرمایی داشت! دو ساعت مانده به افطار وضو گرفتم. دو رکعت نماز خواندم و رو به خدا گفتم: خودت از نیت من باخبری. آن‌طور که صلاح می‌دانی این کار را به سرانجام برسان!
از اولین جمله‌هایی که ردوبدل شد چیزی به یاد دارید؟
ــ اول ایشان حرف زدند گفتند: اسم من حسن باقری نیست. من غلامحسین افشردی هستم. به خاطر این‌که از نیروی اطلاعاتی جنگ هستم مرا به نام حسن باقری می‌شناسند. این اولین صداقتی بود که ازایشان دیدم و روی من خیلی اثر گذاشت. در صدای پخته‌اش روراستی موج می‌زد.
من هم از علاقه‌ام به کار در ستاد جنگ گفتم. گفتم در این شرایط تا زمانی که جنگ هست باید کارکنم. نمی‌خواهم چیزی مانع حضورم در کار جنگ باشد. اعتقاد زیادی هم به این ندارم که حضور زن فقط در خانه خلاصه شود.
پاسخ ایشان چه بود؟
ــ واقع امر این بود که ایشان بالاتر از این‌هایی که من گفتم می‌دید. به من گفت: شما حتی نباید خودتان را محدود به این جنگ بکنید. انقلاب موقعیتی پیش آورده است که زن باید جایگاه خودش را پیدا کند. باید به کارهای بزرگ‌تری فکر کنید.
احساس من این بود که ایشان این حرف‌ها را از روی اعتقاد می‌گفت. من در میان این حرف‌ها دوباره امواج آن صداقت را دیدم.
این اولین دیدار با چه نتیجه‌ای تمام شد؟
ـ ایشان مسائل کلی‌تری هم مطرح کردند و یادم هست که روی مسائل اخلاقی خیلی تکیه داشت. حرف‌های ما با اشاره صاحب‌خانه که حالا وقت افطار است تمام شد.
جلسه دومی هم بر پا شد.
ــ بله! یک هفته بعد و در همان خانه، باز همان حرف‌های اصلی بود که در این جلسه کمی ریزتر درباره‌اش حرف زدیم.
تا جایی که به خاطر دارم ایشان اهل‌نوشتن بود. آیا درباره زندگی مشترکتان هم چیزی نوشته است؟
ــ من این یادداشت‌ها را بعد از شهادت ایشان دیدم. این دفترچه کاملا شخصی و خصوصی است که تابه‌حال آن را به کسی نداده‌ام. ایشان در یادداشت‌ها به‌قدری ظریف آن دو جلسه را تجزیه‌وتحلیل کرده بودند که من بار دیگر به تدبیر و پختگی ایشان ایمان آوردم. ایشان در یادداشت‌هایش به این نکته هم اشاره‌کرده بودند که با وضو به این جلسه‌ها آمده و همه‌ی کارها را به خدا واگذار کرده است. حتی شخصیت مرا هم بر اساس حرف‌هایم تحلیل کرده بود؛ و این تحلیل چقدر دقیق بود.
یادداشت‌های نظامی هم داشتند؟
ــ بله! من همه‌ی آن‌ها را در اختیار اطلاعات جنگ سپاه قراردادم. این روزنامه‌نویسی یکی از خصلت‌های خوب ایشان بود که از دوران نوجوانی، اتفاقاتی که در روز با آن روبه‌رو می‌شد می‌نوشت. این دفترچه‌ها خیلی پربار و ارزشمند است.
بعد از جلسه دوم این پیوند قطعی شد؟
ــ یک روز تلفنی به من گفتند که ازنظر من مطلب دیگری نمانده است. با توکل به خدا من اعلام آمادگی می‌کنم. من دوباره استخاره کردم. خوب آمد. درواقع هر دو باتجربه همین دو جلسه واگذار کردیم به خدا! قرار شد بیاییم تهران و خانواده‌ها مراسم معمول را جاری کنند؛ اما دلم می‌خواست صیغه‌ی محرمیت خوانده شود و نمی‌دانستم چطور به ایشان بگویم. جالب این‌که ایشان هم مایل بودند این صیغه خوانده شود.

←← عقد دو رزمنده


خانواده شما مطلع بودند؟
ــ بله! من به مادرم همه‌ی مسائل را گفته بودم. فقط وظیفه ایشان را باز نکردم و گفتم دانشجوی اعزامی از تهران است و گفتم که می‌خواهم صیغه محرمیت بخوانیم که برای رفت‌وآمد به تهران مشکل نداشته باشیم.
صیغه‌ی محرمیت را چه کسی خواند؟
ــ رفتیم پیش آقای موسوی جزایری ، امام‌جمعه اهواز و ایشان صیغه‌ی یک‌ماهه برای ما خواندند. همان‌جا بود که من به‌طور کامل ایشان را دیدم. تا آن روزبه ظاهرش دقیق نشده بودم. چهره‌ای لطیف، معصومانه و جوان داشت و زیر این چهره یک پختگی نهفته بود که من آن را باور داشتم.
آمدید تهران؟
ــ آن روزها مصادف بود با چهلمین روز شهادت شهید بهشتی و شهدای انفجار حزب. قبل از فاجعه هفتم تیر شهید بهشتی     و همسر گرامی‌شان به اهواز آمده بودند و ما به دیدن ایشان رفته بودیم. علاقه واقفت زیادی در دل ما نسبت به ایشان پیداشده بود. قرار بود دوستان ستاد برای مراسم چهلم به تهران بیایند. این فرصت خوبی بود که من هم به تهران بیایم. یادم هست در این سفر آقای صادق آهنگران هم با ما آمدند. در آنجا بود که من به یکی از همکارانم گفتم که من در تهران از شما جدا می‌شوم چون قراراست عقد کنم! او خیلی جا خورد. آمدم خانه. مادرم به‌راحتی نمی‌توانست داستان ازدواج مرا بپذیرد. خوب، کمی طبیعی بود چون آن‌ها داماد خودشان را تا آن روز ندیده بودند. یکی- دو روز بعد آقای باقری و خانواده‌شان آمدند خانه ما. آقای باقری با نهایت احترام گفتند کاری که ما کردیم اصلا قصد بی‌احترامی به خانواده‌ها نبود. بلکه به یک توافق رسیدیم ولی بازهم نظر خانواده‌ها محترم هست. الان هم هر چه دو خانواده بگویند ما قبول می‌کنیم.
خانواده شما نظری داشتند؟
ــ دلواپسی مادرم طبیعی بود؛ اما وقتی خانواده آقای باقری رفتند، به مادرم گفتم: حرفی نزدید؛ شما که نگران بودید؟ مادرم جواب داد: نمی‌دانم! همین‌که پایش را به خانه‌ی ما گذاشت، محبتش رفت تو دلم و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم.
از عقدتان هم بگویید.
ــ داستان عقد ما هم شنیدنی است. آقای باقری خیلی دلش می‌خواست امام خطبه عقد ما را بخواند. ولی به خاطر اوج گرفتن ترورها، دفتر امام وقت ملاقات برای عقد نمی‌داد. قرار شد آقای هاشمی رفسنجانی که آن روزها رئیس مجلس بودند خطبه بخوانند. وقت دادند و ما هم رفتیم. اتفاقا صبح آن روز منافقین دفتر ستاد سپاه را توی خیابان پاسداران با آر- پی- جی زده بودند. با مشکلات زیادی وارد مجلس شدیم. من بودم، ایشان و برادرم. سه ساعت در دفتر هیئت‌رئیسه مجلس نشستیم. آقای هاشمی جلسه مهمی داشتند. ایشان، آقایان موسوی‌خوئینی‌ها و اسدالله بیات را از طرف خودشان برای عقد ما فرستادند. این دو بزرگوار هم آمدند. آقای خوئینی‌ها وکیل من شد و آقای بیات وکیل ایشان. مراسم عقد به همین سادگی انجام شد و ما هم که جعبه شیرینی را سه ساعت تمام با خودمان نگه‌داشته بودیم باز کردیم.

←← و باز جبهه


بعد برگشتید اهواز؟
ــ بله! البته یکی- دو میهمانی ساده هم آقای باقری در خانه‌شان دادند. همین خانه‌ای که در میدان خراسان است. اقوام و دوستانش آمدند. بیشتر مسئله آشنایی بود. خرید عروسی هم داشتید؟
مادر آقای باقری اصرار زیادی برای خرید داشت، چون پسر بزرگش را داماد می‌کرد. طبیعی بود که علاقه‌مندی‌های خاص خودش را داشت. خرید هم سنت است. ما با این کار احترام مادر ایشان را به‌جای می‌آوردیم ولی به خاطر روحیه خودمان خیلی مایل به خرید نبودیم. هر طوری بود سر از بازار تهران درآوردیم یک کفش خریدیم و یک حلقه به قیمت ۶۳۰ تومان واقع امر این بود که برای خرید احساس نیاز نمی‌کردیم.
فردای خرید آمدیم اهواز.
عکس‌العمل دوستان ستاد چطور بود؟
ــ ساعت ده- یازده شب رسیدیم اهواز. من هم یکسره رفتم ستاد. دوستانم از عقد من باخبر شده بودند و طی روزهای بعد کمک‌های زیادی برای پیدا کردن مسکن ما داشتند؛ بدون این‌که من حرفی زده باشم. خیلی شرمنده محبت ایشان هستم.
وزندگی جدید در دل جنگ رسماآغاز شد.
بله! این همان زندگی بود که من به آن رسیده بودم باید آن را شروع می‌کردم. همه‌چیز به‌خوبی پیش می‌رفت. دوستان به فکر خا نه ای برای ما بودند. حتی خانه‌هایی را هم برای ما پیداکرده بودند. در این میان کارهای ستاد هم به‌خوبی پیش می‌رفت. در تمام این مدت حس خودم این بود که این‌همه لطف خدا بدون امتحان نخواهد بود. گاهی از این امتحان مضطرب می‌شدم. در این میان برنامه زندگی طوری تنظیم‌شده بود که هم ایشان به کارشان می‌رسیدند وهم من.
شما در مرحله‌ای از جنگ به تهران آمدید؟
ــ بله! مسئولان سپاه تصمیم گرفتند زندگی فرماندهان جنگ را به تهران انتقال بدهند. من از این خبر خوشحال نبودم. به اهواز و زندگی در آن خو گرفته بودم. زندگی در اهواز را جمع کردیم و در تهران پهن.

←← زندگی جنگی


ما اصلا در این خانه زندگی نکردیم، چون در فاصله کمی، منطقه‌ای برای عملیات انتخاب‌شده بود که نزدیک دزفول بود. ایشان گفتند که برویم دزفول. اتاقی در منزل یکی از دوستانش گرفته بود. آن روزها نرگس دخترم به دنیا آمد. نرگس رنگ و بوی تازه‌ای به این زندگی جنگی داد.
شما حدود یک سال و نیم با این شهید زندگی کر دید. او در خانه چطور بود؟
ــ همین‌طور است. ازنظر زمانی کمی بود، ولی ازلحاظ کیفیت ارزش بالایی داشت. بارها شد که من ده روز ایشان را نمی‌دیدم. مخصوصا وقتی عملیاتی صورت می‌گرفت این زمان بیشتر می‌شد و تا روزی که جبهه‌ها استقرار و ثبات پیدا نمی‌کرد به خانه نمی‌آمد. آن‌هم حدود سه یا چهار ساعت. در همین ساعت‌های کم آن‌قدر برخوردش مهربانانه و سنجیده بود که بعد از رفتن او احساس می‌کردم اگر یک ماه دیگر هم نیاید همین توان معنوی برایم کافی است. وقتی می‌آمد چشم‌هایش از فرط کار و بی‌خوابی سرخ بود و از خستگی صدایش به‌زحمت درمی‌آمد. همه‌اش تلاش بود. لحظه‌ای آرام و قرار نداشت؛ اما باآن‌همه خستگی وقتی پایش به خانه می‌رسید باحوصله می‌نشست و با من صحبت می‌کرد. قدردان بود. تقید او به مطالعه برای من بسیار عزیز بود. حتی بعضی از کتاب‌هایی که خوانده بود به من توصیه می‌کرد بخوانم، چون فرصت داشتم. از طرف دیگر او به زبان عربی تسلط داشت و. متون خوبی برای مطالعه انتخاب می‌کرد.
این فرصت‌های دیدار در دزفول بیشتر شد؟
ــ بله! او بیشتر به خانه می‌آمد و من هم مادر شده بودم. بچه‌ام شیرین بود. طبیعی است که بچه فرصت‌هایی را از مادر می‌گیرد. از طرف دیگر دزفول شهر پدری من بود. همخانه‌ای هم داشتم که همسر یکی از سرداران بود. ما هر دو با منطق جنگ آشنا بودیم و به همین خاطر وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه می‌آمد آن‌قدر کارکرده بود که شده بود یک‌پوست و استخوان و حتی روزها گرسنگی کشیده بود، جاده‌ها و بیابان‌ها را برای شناسایی پشت سر گذاشته بود، اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمی‌داد. می‌نشست و به من می‌گفت در این چند روزی که نبودم چه‌کار کرده‌ای، چه کتابی خوانده‌ای و همان حرف‌هایی که یک زن درنهایت به دنبالش هست. من واقعا احساس خوشبختی می‌کردم.
از آن روز بگویید؟
ـ آن روز صبح، با تانی رفت؛ یعنی مثل همیشه صبح زود نرفت. با نرگس بازی کرد. ناخن‌های نرگس را گرفت. به‌هرحال نرگس هم کمی بزرگ‌شده بود. چهارماهه بود. عکس‌العمل نشان می‌داد او سربه‌سر نرگس می‌گذاشت و به من می‌گفت: ببین پدرسوخته چقدر شیرین شده. خودشو لوس می کنه. گفتم با تانی از خانه بیرون رفت. حتی یک‌بار هم برگشت ویکی – دوتا نوار کاست که صحبت‌های یکی از آقایان بود به من داد و گفت: گوش کن. حرف‌های خوبی دارد و حوصله‌ات هم سر نمی‌رود.

←← و... شهادت


آن روز از خانه رفت. رفت شناسایی مواضع دشمن که مجید بقایی و برادرش محمد آقا همراهش بودند. بعد، از محمد آقا شنیدم از سنگری که دیده‌بانی می‌کرد گلوله خمپاره کنار سنگر می‌افتد و ...
کی از شهادت ایشان مطلع شدید؟
ــ همیشه به ایشان می‌گفتم، اگر شهادت نصیب شما شد به دوستانت بسپار، من اولین نفری باشم که باخبرمی شوم. آن روز صبح ظاهرا اخبار رادیو اطلاعاتی داده بود. چند ساعت بعد همان دوستم که باعث این وصلت شده بود با من تلفنی تماس گرفت. از لحن من متوجه شده بود که از موضوع هنوز خبر ندارم.
اخبار ساعت دو بعدازظهر هم خبر را اعلام کرده بود و من نشنیده بودم؛ اما همخانه‌ام خبر داشت. بعد از ساعت دو دوباره همین دوستم از اهواز تماس گرفت و گفت: اخبار را شنیدی؟ گفتم: نه. جواب داد: مثل‌اینکه چند نفر شهید شده‌اند و اسم شهید مجید بقایی را هم گفته‌اند و نفر اول را من نشنیدم کی بوده. من اصلا نمی‌خواستم به خودم بقبولانم که نفر اول همسر من است.
پس خبر را چه کسی به شما داد؟
ــ دوباره تلفن زنگ زد. به گمانم سردار احمد غلام‌پور بود. دیدم درست نمی‌تواند صحبت کند. گفتم اگر اتفاقی افتاده به من بگویید. ایشان هم گوشی را دادند به محمد آقا، برادر همسرم و او به‌صراحت گفت که غلامحسین شهید شده است. در همان ساعت‌ها بود که محمد آقا آمد و گفت باید برویم تهران.
آمدید تهران؟
ــ بله. در مراسم تدفین این توفیق را یافتم که خودم را به غسال‌خانه برسانم. آمدم بالای سرش؛ برای خداحافظی و طلب شفاعت.
آن روزها نرگس چندماهه بود؟
ــ سه‌چهارماهه. جالب اینکه او تمایلی به بچه‌دار شدن نداشت ولی من عاشق بچه بودم. او می‌دانست که ماندنی نیست به همین خاطر نمی‌خواست زحمت من زیاد شود. از طرف دیگر من هم می‌دانستم که او ماندنی نیست و می‌خواستم یادگاری از او داشته باشم هردو استخاره کردیم آیه‌ای آمد درباره داستان حضرت موسی(ع) و مادرش که گفته‌شده بود ما اندوه را از دل مادر می‌گیریم هردو تصمیم گرفتیم اگر بچه‌مان پسر شد نام او را موسی بگذاریم و اگر دختر شد به خاطر شدت علاقه او به امام زمان(ع) نام مادر ایشان نرگس را بگذاریم. از آن روزبه بعد می‌گفتم: خدایا! راضی‌ام به رضای تو. ولی این‌قدر به همسرم مهلت بده که فرزندمان را ببیند. ماند و دید و حتی چند ماه با او سرگرم شد و پدری کرد.
نشانه‌هایی از شهادت از ایشان دیده بودید؟ شده بود برایتان از شهادت بگوید؟
ــ ایشان از محبین راستین ائمه و اهل‌بیت علیه سلام بود. اهل این دنیا نبود. دریکی از سفرهایی که به مشهد داشت از امام رضا(ع) طلب شهادت کرده بود همان سفری که همراه آقای محسن رضایی رفته بودند و حرم را به خاطر آقای رضایی خلوت کرده بودند. در آن خلوت حرم او حرف‌هایش را زده بود. حتی آقای عباس واعظ طبسی دعای حفاظت امام رضا(ع) را به ایشان داده بود. وقتی برگشت پرسیدم: از آقا چه خواستی؟ جواب داد: رفتم پیش امام رضا (ع) و از او خواستم و حالا هم منتظرم هستند. با این حرف لبخندی روی لب‌هایش نشست و یک حلقه اشک در چشمانش ...۲


وصیت‌نامه

[ویرایش]

بسم الله الرحمن الرحیم
...فعلاً انقلاب ما همچون تیر زهرآگینی برای تمام مستکبران درآمده است و یاوری برای همه مستضعفین جهان.
... ما با هیچ دولت و کشوری شوخی نداریم و با تمام مستکبرین جهان سر جنگ داریم و در رابطه با این هدف، جنگ با صدام یزید فقط مقدمه است ...
... در این موقعیت زمانی و مکانی، جنگ ما جنگ کفر است و هرلحظه مسامحه و غفلت، خیانت به پیامبر اکرم (ص) و امام زمان(عج) و پشت پا زدن به خون شهداست. ملت ما باید خودش را آماده هرگونه فداکاری بکند ...
... در چنین میدان وسیع و این هدف رفیع انسانی و الهی جان دادن و مال دادن و فداکاری امری بسیار ساده و پیش‌پاافتاده است؛ و خدا کند که ما توفیق شهادت متعالی درراه اسلام را با خلوص نیت پیدا کنیم ...
... در مورد درآمدها چیزی به آن صورت ندارم و همین بضاعت را هم خمسش را داده‌ام و بقیه را هم درراه کمک رساندن به جنگجویان و سربازان اسلام با سپاه کفر خرج کنند ...
درود بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی، امام خمینی. اللهم عجل فی فرج مولانا صاحب‌الزمان ( عج ) غلامحسین افشردی ساعت ۱۲ شب

پانویس

[ویرایش]
 
۱. مخدومی، رحیم، لوطی و آتش، نشر صریر، تهران، ۱۳۹۰، ص ۶۳    
۲. مخدومی، رحیم، لوطی و آتش، نشر صریر، تهران، ۱۳۹۰، ص ۶۱    
۳. مخدومی، رحیم، لوطی و آتش، نشر صریر، تهران، ۱۳۹۰، ص ۱۱۵    


منبع

[ویرایش]

۱- فرهنگ اعلام شهدای دانشجو، نشر شاهد، تهران،۱۳۹۱، ص ۲۶
۲-خاطرات همسر شهید در وبگاه شهید آوینی    






جعبه ابزار