یونس زنگی آبادی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
بامطالعه روایات شگفتانگیز و تأثیرگذار از نحوه زندگی و ظهور دوبارهاش پس از شهادت، میتوان وی را یکی از بینظیرترین شهدای تاریخ نامید.
[ویرایش]
سال ۱۳۴۰ در خانوادهای متدین در روستای زنگیآباد کرمان دیده به جهان گشود. پدرش ملا حسین، مردی مؤمن و عاشق اهلبیت بود. وقتی از دنیا رفت، یونس دوازده سال بیشتر نداشت. پس از فوت پدر، مادرش با سختی برای تأمین زندگی تلاش کرد؛ اما ازآنپس بود که یونس نوجوان برای کمک به هزینه زندگی در کنار درس خواندن به کارگری روی آورد.
[ویرایش]
با شروع زمزمههای انقلاب، درحالیکه دانشآموز دبیرستانی بود، به تظاهرات و مبارزات انقلابی مردم کرمان برعلیه حکومت محمدرضا پهلوی پیوست و نقش جدی ایفاکرد.
انقلاب اسلامی که پیروز شد، یونس برای مقابله با خرابکاری های ضدانقلاب برعلیه مردم کرد به کردستان رفت.
[ویرایش]
سال ۱۳۶۰ به استخدام سپاه درآمد. تدبیر، اخلاص و شجاعت او در
عملیات فتحالمبین ،
عملیات الی بیتالمقدس ،
عملیات والفجر مقدماتی ،
عملیات رمضان ،
عملیات خیبر و
عملیات بدر باعث شد تا سردار
قاسم سلیمانی ، فرمانده وقت لشکر ۴۱ ثارالله، یونس ۲۳ ساله را به فرماندهی تیپ امام حسین (ع) این لشکر برگزیند و در ۲۵ /۱۰/ ۶۵ در
عملیات کربلای۵ با ریختن خون خود، مصداق آیه عند ربهم یرزقون شود.
[ویرایش]
بامطالعه روایات شگفتانگیز و تأثیرگذار از نحوه زندگی و ظهور دوبارهاش پس از شهادت، میتوان وی را یکی از بینظیرترین شهدای تاریخ نامید. ماجرا ازآنجا آغاز میشود که قرار بر این میشود آقای صفایی خاطرات شهید زنگیآبادی را تدوین و بهصورت یک کتاب درآورد و درحالیکه مشغول خواندن این خاطرات بوده و ناامیدانه از اینکه آیا میتواند این کار را انجام دهد یا نه؛ و آیا میشود در خاطرات شهید دست برد و یک قصه داستانی را به قلم درآورد؟! ناگهان با صدای زنگهای متوالی تلفن بعد از ۲۵ بار که سعی میکرد جوابی ندهد بالاخره مجبور میشود گوشی را بردارد تا ببیند این آدم سمج کیست که افکارش را میپراند! که ناگاه متوجه میشود او کسی نیست جز همان صاحب خاطرات یعنی شهید حاج یونس زنگیآبادی...
متن زیر بخشی از این ماجراست و میتوانید شرح کامل این حکایت را از زبان حجتالاسلام انجوی نژاد بشنوید که فایل صوتی آن نیز در پایان مطلب است و گویای ظهور این شهید برای نویسنده خاطراتش است:
[ویرایش]
این دیگر زنگ نیست، بلکه زینگ است و اصلاً بگذارید ببینیم این کیست که دست برنمیدارد و با سماجت منتظر و امیدوار است که یکی از اینسوی خط پس از زنگ بیست و پنجم او گوشی را بردارد: بله؟ سلامعلیکم. علیک.
میخواستم بگویم شما میتوانی برای رفع این بهظاهر مشکل از صناعات داستانی برای پرداخت خاطره استفاده کنی و جای دست بردن در آن کاری کنی که خواندنیتر شود. سکوت…
سنگین شدم...
حیرت کردهام.
ـ شما؟
ـ من زنگیآبادی هستم.
ـ ببخشید، کی؟!
ـ یونس زنگیآبادی.
وحشتزده گوشی را گذاشتم و با چشمانی از حدقه درآمده به پنجره خیره شدم که در پس خود از میان تاریکی دو چشم را خیره من کرده بود.
[ویرایش]
فرقی نمیکند، چه در داستان چه در واقعیت، رسم مألوف این است که بهمحض حضور ارواح دلهرهآمیز میشود. در این حالت همینطور که در واقعیت زبان بند میآید و لرزه براندام میافتد و صدا در گلو خفه میشود، در داستان نیز نثر بریده میشود، جملات کوتاه و مقطع میشوند و کلمات سخت و سنگین …استفاده از سهنقطه بهمنزله طنینی که گوش را میآزارد و چشم را خیره میکند، کاربرد فراوان مییابد تا فضای لازم برای ایجاد دلهره فراهم آید تا بهخصوص خواننده وحشتی را که لازمه آن صحنه است، با تمام وجود احساس کند.
همه اینها قبول؛ میدانم که اینگونه عملیات زبانی باید در پایان فصل گذشته یا آغاز این فصل انجام میشد، من همچنین قصدی داشتم، ولی راستش، آن دوچشمی را که در پس پنجره دیدم یا بهتر است بگویم احساس کردم، به نظرم مهربانتر از آن آمدند که بترسانند و داستان مرا پر از سهنقطه و کلمات سنگین و نثر بریده کنند. برعکس چنان فروغی داشتند که بر تاریکی غالب آمدند و فضا را بهشدت دوستانه کردند و من حتی وقتی آن دو چشم را در طرح سری دیدم که بدن نداشت یا از بدن جدا افتاده بود، نهتنها نترسیدم که از لبخندش فهمیدم اگر این سر به بدنی وصل بود، دست راست آن بدن به سویم دراز میشد تا دست مرا به مهر بفشارد و اینهمه سریعتر از آن بود که به ثانیهای درآید؛ آنقدر که من آن را به قدرت تخیل خود نسبت دادم، چون آنچه به چشم آمد، محو شد و بلافاصله زنگ تلفن به صدا درآمد.
[ویرایش]
باآنکه دریافته بودم جایی برای ترس نیست، این دریافت هنوز از ذهن به جسم منتقل نشده بود، انگار باید جسم من فاصله ابری میان برق و رعد را برای آنکه به چشم بیاید و سپس گوش بشنود، طی کند تا گوشی را بردارم، طول کشید و وقتی برداشتم، شنیدم:
ـ خواب نمیبینم؟
ـ هر عباسی یک حسین دارد و هر حسینی یک زینب و هر زینبی که شمشیری است درنیام که باید برآید. من این شمشیر را در دستتو میگذارم، زیرا از خدا خواستم که یکبار چون عباس شوم و یکبار چون حسین. بهوقت عباس شدن بیدست شدم و یکبار چون حسین شدن بیسر. مرا از پاهایم شناختند. اینها را میدانی…
خواندهای….
ـ یعنی من انتخابشدهام؟
ـ ما خود را تحمیل نمیکنیم بلکه در دلها جا میکنیم.
ـ باید چه کنم؟
ـ حق را ادا کن. حق این اثر آن است که مرا طوری در یادها برانگیزد که در قیامت برانگیخته میشوم، کامل و نه شرحه شرحه، آنطور که در دنیا شدم. اگر حسین را سر بریدند و عباس را دست، آنان قیامت نه با سر و دستبریده که بااندام کامل خویش برانگیخته خواهند شد و من نیز که مرید آنان بودهام، چنینم. پس تو خاطرات مرا که اینکه چون جسم دنیاییام شرحه شرحه است، همچون جسمی که در قیامت برانگیخته میشود، به اندام کن، با سر و دست. بخواهی میتوانی. میخواهم، پس حتماً میتوانم.
ـ مرا نه ناظر خود که خوانندهای فرض کن که با کلمه به کلمه تو پیش میآید و به هر جملهات قد میکشد. اگر کتاب تو جسم باشد، من روح آنم.
ـ من مفتخرم.
ـ از تعارف کم کن.
ـ حرف دلم را زدم.
ـ برای آنکه به مکان مسلط شوی، به روستای زنگیآباد برو …
ـ آیا ارتباط یکطرفه است؟
ـ تو اراده کن من میآیم.
ـ همینطور تلفنی؟
ـ به هر صورتی که بخواهم. من اذن از خدا دارم.
[ویرایش]
ناگهان تلفن شروع کرد به بوق ممتد زدن، انگار دربند شمارهای نبوده است. گوشی را گذاشتم و بهطرف پنجره رفتم. تاریکی حجیم بود و سنگین. به نظرم آمد به هزاران چشم پاییده میشوم؛ یعنی خواب میبینم؟ از آن خوابهایی که سخت واقعی مینماید؟ باید دراینباره سکوت کنم یا دربارهاش با هرکسی سخن نگویم. چه نیازی است اتفاقی را که افتاده….
منظورم این است که…
صدایی را که شنیدهام و…
چهرهای را که دیدهام، با قسم و آیه به دیگرانی که باور نمیکنند، ثابت کنم؟ این سهنقطهها را جان نثر من چه میخواهند؟ یا بازتاب از مناند که خود نیز به آن آگاه نیستم یا سعی در پوشاندن آن دارم؟ کتمان نمیشود کرد که مهمانی در اتاق است که…
یعنی ممکن است خوابدیده باشم؟ خوابی که هنوز هم ادامه دارد؟ تا صبح نشود…
[ویرایش]
مؤذنی،علی،ظهور،لشکر۴۱ثارالله،کرمان،۱۳۸۷