محمدحسین ذوالفقاری
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
جنگ که شروع شد،او۱۲ساله بود.در کشورکویت همراه عمویش کار می کرد.با اصرار فراوان خودش را به ایران رساند تا به جبهه برود.
[ویرایش]
در فروردين سال ۱۳۴۸ در خانواده ای مذهبي در یزد به دنيا آمد. او كوچكترين فرزند خانواده بود ولی شجاعت و جسارت او در بین دیگران، زبانزد بود.
[ویرایش]
حاج رجب ذوالفقاري (پدر شهید) می گوید: مصادف با ايام محرم و عاشوراي حسيني بود كه خداوند پسري به ما عنايت كرد و ما نيز به يمن اينكه وي در اين ايام متولد شده بود، نامش را محمدحسين گذاشتيم. محمدحسين در كودكي قرآن را نزد خود من آموخت و از رفتارش بر ميآمد كه علاقهي زيادي به قرآن و نماز و اعمال معنوي دارد. او طي زندگي كوتاهش، دو بار به سفر كربلا رفت و امام حسين(ع) و يارانش را زيارت كرد.
[ویرایش]
در شش سالگي وارد دبستان شد و مقطع ابتدايي را به پايان رساند. در حين تحصيل، به كار كردن نيز ميپرداخت. شروع تحصيل محمّدحسین در دبستان، با شروع جنگ تحميلي بر عليه ايران همراه شد.
در مهر ماه سال ۱۳۶۰ ادامه تحصیل در مقطع راهنمایی را آغاز کرد. هنگام درس خواندن، عشق و علاقه زیاد او به مقابله با دشمن بعثی، هوش و حواسش را ربوده بود و همین مسئله باعث شد تا درس را رها كند و به جبهه برود.
[ویرایش]
جنگ که شروع شد،او۱۲ساله بود.در کشورکویت همراه عمویش کار می کرد.با اصرار فراوان خودش را به ایران رساند تا به جبهه برود.
برای دوره آموزش نظامي به پادگان رفت و پس از اينكه دوره اش به پايان رسيد، عازم جبهه شد. محمدحسین قبل از اعزام به جبهه، نزد پدرش میرود تا از او کسب اجازه کند. پدر به او میگوید: درس واجبتر است و تو هنوز دوازده سال بيشتر نداري و باید دَرسَت را ادامه بدهی. تو خیلی کوچک هستی و در جبهه کاری برای تو نیست. محمدحسین در نهایت احترام، به پدر میگوید: آيا ميگوئيد نروم؟ آيا نميتوانم براي رزمندگان اسلام، آب هم ببرم؟ وقتی پدر در جواب محمدحسین میگوید: تو ميتواني اين كار را بكني؛ او میگوید: پس من ميروم و راهی جبهه میشود.
[ویرایش]
محمدحسین ذوالفقاری، پس از دو سه بار، حضور در جبهه، سرانجام در روز ۲۸ دیماه سال ۱۳۶۰ مصادف با چهلمین روز شهادت برادرش، زمانی که حدود سیزده سال سن داشت، در منطقهی شوش، و بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد. پیکر پاک و مطهر او، در كنار آرامگاه برادرش
علیرضاذوالفقاری و در جوار ساير شهيدان یزد، به خاك سپرده شده است. محمدحسین دهمین شهید از محلهای بود که در آن زندگی می کرد.
[ویرایش]
او زندگی در آرامش و آسایش و رفاه را نادیده گرفت و ترجیح داد تا برای دفاع از اسلام و میهن اسلامی، در خاک و خون زندگی کند.
برادرم (عموی محمدحسین) در كشور كويت كار ميكرد. محمدحسین هم به كويت، نزد عمویش رفته بود. با شنیدن اخبار جنگ، برای برگشتن به ایران و دفاع از وطن، بیتابی کرده و تصمیم به بازگشت میگیرد. هر چه به او اصرار میکنند که بماند، قبول نمیکند و به ایران باز میگردد. گرچه محمدحسين، دوازده سال بيشتر نداشت اما به راستي شجاع و جسور بود. مثل آدمهای بزرگ فکر میکرد و تصمیم میگرفت. او زندگی در آرامش و آسایش و رفاه را نادیده گرفت و ترجیح داد تا برای دفاع از اسلام و میهن اسلامی، در خاک و خون زندگی کند.
با اينكه در آن زمان، عليرضا (برادر محمدحسین) هم در جبهه بود، ولي ما نتوانستيم مانع رفتن او بشويم. يك روز خبر آوردند كه عليرضا شهيد شده است. او را با افتخار تشييع كرده و به خاك سپرديم. محمدحسين هم براي تشييع جنازه عليرضا، از جبهه برگشته بود. ما هرگز تصور نمي كرديم كه بعد از شهادت برادرش، دوباره به جبهه برود. ولي درست بر خلاف تصور ما، سه روز بعد از خاکسپاری عليرضا عازم جبهه شد و به ما گفت: من بايد برگردم. نبايد اسلحهی عليرضا و دیگر برداران شهیدمان بر روي زمين بماند. اين بار بود كه با اشتیاق و احساس عجيبتري عازم جبهه شد.
آفتاب گرم خوزستان طلوع كرده بود. داشتم از خط مقدم جبههی شوش ميگذشتم. ناگهان كوچكترين بسيجي و فعالترين سرباز امام را ملاقات كردم. نام اين سرباز كوچك محمدحسين ذوالفقاري بود. او ۱۲ سال بيشتر نداشت. برادر بزرگترش (عليرضا) با برادرم كريم، همرزم بودند و او با من همرزم و همراه شد.
يك روز با خبر شدم كه عليرضا (برادر بزرگتر محمدحسين) در جبههی سوسنگرد به شهادت رسيده است. نمیدانستم چطور به او خبر بدهم. گفتم: محمدحسين به خانه برو و سري به پدر و مادرت بزن. محمدحسين گفت: خودم خبر دارم كه عليرضا شهيد شده! خیالم راحت شد که میداند. اشکی ریختم و به او گفتم: خب، پس برای تشييع جنازه برادرت برو. او با شجاعت و دليري فراوان گفت: او شهيد شده براي خودش، من هم در جبهه ميمانم براي خودم! من نگاهی به صورتش انداختم، چهرهاش خندان بود.
روز بعد متوجه شدم كه فرماندهمان (شهيد
محمدرضا دلاک ) محمدحسين را به همراه يك اكيپ، به ميبد فرستاده است. چند روزي از رفتنش گذشت. برايم اتفاقي افتاد که من هم مجبور شدم از خط برگردم به میبد بروم. وقتی رسیدم، در نزديكی پايگاه مقاومت بسیج، محمدحسين را ديدم و احوالپرسي كردم. او گفت: برادرت كريم با اينكه زخمي است به جبهه سوسنگرد برگشته تا اسلحهی همرزم شهيدش (عليرضا) را بردارد. خيلي آرام و مؤدبانه، نزديكتر آمد و گفت: غلامرضا تو را به خدا و حضرت عباس، چيزي به پدرم نگو. من قصد دارم تا همراه تو به جبهه بیایم. به او گفتم: اگر پدرت بفهمد شايد خيال كند من تو را همراه كردم. دست از سر ما بردار. محمدحسين از اين گفته من ناراحت شد. چیزی نگفت و رفت.
چند روزي گذشت، تا اينكه خانوادههاي هم سنگرانم، كه در جبههی شوش بودند، براي بچههایشان، لباس و آجيل و نامه و... به منزل ما آوردند تا به جبهه ببرم. روی هر کدام از بستهها نام صاحبش را نوشتم و آنها را داخل يك گوني نايلوني بزرگ گذاشتم. يك مرتبه يادم آمد بايد به منزل یحیی سیفی (رزمنده) هم بروم و از پدر و مادرش مقداري خوراكي و لباس و نامه، برای یحیی بگیرم.
هنگامی که پدر يحيي آذوقهها را به من میداد اشكي همراه با تبسم از ديدگانش جاري شد و مادرش هم چهرهاش را با چادر پوشاند و گریهکنان دعایی کرد. من منقلب شدم و يك حالي به من دست داد كه خدا ميداند.
صبح فردای آن روز، با رضایت کامل والدینم، از زير قرآن گذشتم و از منزل خارج شدم. مادرم پشت سرم آب ریخت. در مسیر، تعدادي از بچههاي محلهمان جلويم را گرفتند و گفتند: غلامرضا، محمدحسين ذوالفقاري، هر روز از ما سؤال مي كند كه غلامرضا كي به جبهه ميرود و بعضي وقتها هم ميرود پشت آبانبار سر قلعه، مخفي ميشود كه تو را ببيند!
من خندهام گرفت...
بعد از خداحافظی با آنها، هنوز چند قدمي پيش نرفته بودم كه چشمم به جمال مبارك محمدحسين روشن شد. چيزي نگفت و فوراً رفت! من هم مسیرم را به سمت محل اعزام ادامه دادم.
وقتی رسیدم و سوار اتوبوس شدم، يكمرتبه محمدحسين را ديدم كه سوار ماشين شده است. تعجب کردم ولی چيزي نگفتم. تا اينكه اتوبوس بهراه افتاد. مدتی گذشت تا اینکه از استان يزد خارج شدیم.
محمدحسين آمد و در كنارم نشست. با لبي خندان گفت: ديدي آمدم! ديدي!
گفتم: پدر و مادرت چه میشوند؟
محمدحسين گفت: از ته دل راضياند، راضی راضي!
گفتم: محمدحسين تو که برگه عبور نداري. چطور میخواهی از مقر رد شوی؟
گفت: اولاً برگه عبور من خداست. دوماً تو كه داري...!
ماشين ساعت ۱۰.۳۰ به شوش رسيد. به سمت مقر پشت خط حرکت کردیم. به مقر که رسيديم از ماشين پياده شديم و گونيهای پر از وسايل را (یکی من و یکی محمدحسین) بر روی دوشمان گذاشتیم و پياده بهراه افتاديم. از مقر، برگه عبور گرفتم. محمدحسين هم، از برگه عبور من استفاده كرد و هر دو، روانه خط مقدم كه ۳-۴ كيلومتر با مقر فاصله داشت، شديم. وارد جنگل اطراف رودخانهی كرخه شديم. چون بعثیها بر كل منطقه، ديد مستقيم داشتند ما را ديدند و اطراف ما را با خمپاره ۱۲۰ زدند. برای استتار، مقداري شاخ و برگ، از درختان جنگل كنديم و بر روي گونيهاي سفيد ريختيم. از لابلاي درختان، كه خيلي ترسناك و مخوف بودند گذشتيم. بيشتر احشام مردم، در جنگل رها شده و حیوانات درنده هم برای شکار آنها در جنگل پراکنده بودند.
بهراه افتاديم تا به رودخانهی كرخه رسيديم. سوار قایق شديم و در آن طرف رودخانه، پياده شديم. دوباره گوني بر پشت، روانه سنگرهايمان شديم. باز، در طول مسير اطرافمان را با آرپیجی و سيمينوف و گیرینوف و كاليبر۵ ميزدند. خدا ميداند كه چقدر در طول راه، با اين گونيهاي سنگين، بر روي زمين خيز رفتيم.
محمدحسين گفت: غلامرضا ما قاصدهای خوبي هستيم كه در این شرایط، اين همه نامه و آذوقه را براي رزمندگان ميبريم. این کار ارزش زیادی دارد. با این اتفاقات خاطرات زيبايي به ياد ميماند. خاطرهاي از گونيهاي پر از نامه و وسايل بچهها...!
در حين صحبت كردن، يك خمپاره، در فاصله ۳-۲ متري ما فرود آمد. خوشبختانه هر دو به موقع خيز رفتيم. فقط یکی از انگشتان دستم زخمي شد. بلند شديم و دوباره به راه افتاديم تا به سنگر پشتيباني و تداركات رسيديم. بچهها وقتی من و محمدحسين را با سر و صورت خاكي و گوني بر پشت دیدند، خنديدند و خوشحال شدند. هر کدام سراسيمه به طرف ما آمدند و سراغ پدر و مادرشان را گرفتند.
محمدحسين گونیاش را روی زمین گذاشت و گفت: غلامرضا این هم گونی، بیا و گونی را بگیر. من به داخل سنگر میروم. گفتم: رفيق نيمهراه! ناراحت شد و گفت باشد، میآیم. برگشت تا با هم، نامهها و وسايل را به دست بچهها بدهیم.
در حین تحویل نامهها و وسایل رزمندهها، محمدحسین گفت: با این کارمان بچهها را خوشحال کردیم. خوشحالي آنها عبادت است.
بعد از توزیع نامهها و وسایل بچهها، جلوی سنگر
یحیی سیفی رفتیم كه نامه و وسايلش را تحویلش بدهيم. هر چه يحيي را صدا زديم جوابي نشنيديم. بچههایی که در آن سنگر بودند همه بيرون آمدند. گفتم چه شده؟! یحیی کجاست؟! چرا نميآيد نامه و وسايلش را بگيرد؟!
ديديم همهی بچهها زدند زیر گریه و گفتند: يحيي سيفي شهيد شده است.
به ياد لحظهاي كه به درب منزل يحيي رفته بودم و حالت پدر و مادرش، افتادم. شاید پدر و مادر یحیی، شهادت فرزندشان را حس کرده بودند که آن حال عجیب را داشتند. دلم گرفت... . برايش فاتحهای خواندم. نامهی همه بچه ها را تحویل داده بودم و فقط نامهی یحیی پيشم مانده بود.
من در تاريخ ۱۸/۱۰/۱۳۶۰ در منطقه ۱۰ شوش، به شدت زخمي شدم و مدت زيادي را در بيمارستان بستري بودم. ده روز بعد از زخمي شدن من، در تاریخ ۲۸/۱۰/۱۳۶۰ خبر شهادت كوچكترين شهيد دارالعباد یزد را شنيدم. شهادت محمدحسين ذوالفقاري. شهادت محمدحسین، مرا به ياد شهادت حضرت علياكبر(ع) انداخت.
وقتي خبر شهادت برادرم
کریم کارگرشورکی و شهادت عليرضا و محمدحسين ذوالفقاری را شنيدم، این حديث قدسي در ذهنم خطور كرد و تبسمي بر لبم آمد...
وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاء عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ
مپنداريد كسانى كه در راه خدا كشته شدهاند، مردهاند. بلكه زندهاند و نزد خدا روزى مىخورند.
محمدحسين، فرزند كوچك خانواده بود و براي خانواده عزيزتر بود. اما با این حال، زحمات زیادی ميكشيد. هر كاري كه داشتيم انجام ميداد. با آنكه خيلي كوچك بود كارهاي بزرگي میکرد. به ما سفارش ميكرد نمازتان را سر وقت بخوانيد. عاشق جبهه بود.
چون كوچك بود و سنش کم بود، و چون برادرم عليرضا شهيد شده بود، به او مي گفتيم پیش پدر و مادر بمان و به آنها در كارها كمك كن. اما او ميگفت كمك به جبهه و رزمندگان انقلاب، واجبتر است و همه مردم، چه پير و چه جوان، بايد به جبهه برويم. چون اسلام و انقلاب و رهبر، در خطر است.
همراه پدر و مادرمان، به زيارت عتبات عاليات مشرف شده بود. مادرم ميگفت: همیشه توي حرم ميخوابيد. ميگفت: اينجا قبر من است.
هر چه دربارهی اين شهيد بگوييم، كم گفتهايم. همهی حرفها و كارهاي ايشان خاطره است.
در دوازده سالگی اشتياق عجیبی برای رفتن به جبهه داشت. براي مراسم تشييع برادرمان (عليرضا) که آمده بود بيشتر از سه روز نماند. وقتی ميخواست برود، به او گفتیم كه در این شرایط کمی بیشتر پیش ما بمان و نرو. اما او ميگفت: چرا به من ميگويید نرو؟ و چرا نميگويید برو و اسلحهی برادرت را بر دوش بگير و بهجاي برادرت باش و جاي او را پر كن؟
به جبهه رفت و در چهلمین روز شهادت برادرش عليرضا (۲۸/۱۰/۱۳۶۰) خبر شهادت او را هم آوردند.
[ویرایش]
به نام خدا
سلام به رهبر کبیر انقلاب اسلامی
پدر و مادر عزیزم؛ سلام
امیدوارم که حال شما خوب باشد. اگر از احوالات اینجانب محمدحسین ذوالفقاری، خواسته باشید، من صحیح و سالم هستم. بگویید که خبری از برادرم علیرضا دارید یا نه؟ یزد هست یا جبهه؟
انشاءالله هر کجا که هست، صحیح و سالم باشد. فعلاً نگران من نباشید. من صحیح و سالم در جبهه هستم. چون وقت نبود که خودم بیایم و برادر حبیب سلمانی میآمد، چند کلمه نامه برای شما نوشتم تا نگران من نباشید. سلام مرا به برادرهایم و خواهرانم برسانید و به تمام همسایگان و رفیقان، یک به یک سلام برسانید.
[ویرایش]
بسم رب الشهدا والصديقين
...إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعونَ
سلام بر امام زمان(عج) و سلام بر امام خمينى و سلام بر ملت شريف ايران.
به نام خداى درهم كوبنده ستمگران و به نام خداى يارى دهنده مستضعفان.
[ویرایش]
اى دشمن، بدان كه ملت ما هميشه بيدار و پيروز خواهد بود. اى منافق! اى ستون پنجم! بدان كه اگر اسلام در كشورى ريشه نهد ديگر جاى تو نيست. اى دشمن! به من نگاه كن. ببين كه چگونه آزادانه به جنگ با كفار مىروم و جانم را در راه اسلام و قرآن و خدا فدا مىكنم. خودت فكر كن اى منافق! كه تو در راه چه كسى كشته مىشوى! به خاطر احساسات نفسانى و درونيت؟ يا به خاطر شخص و اشخاص؟ يا براى خدا؟ معلوم است. تو براى شخص و براى احساسات نفسانى و شيطانيت كشته مىشوى. چه بيهوده...!
[ویرایش]
درود بر آن كسانى كه راه حق را پيمودند و در آن راه، يك قدم به عقب نگذاشتند و جان خود را نثار راه حق كردند.
اى ملت ايران! هرگز نگذاريد فرزندانتان در دامن اين منافقين يا ستون پنجم گرفتار شوند. اى ملت ايران! از كودكى فرزندانتان را طوری تربیت کنید كه خودساخته باشند تا آيندهشان خوب باشد. اى مردم! هرگز فرزندانتان را به خاطر مالاندوزى و طمع دنيا بزرگ نكنيد؛ كه دنيا، شما و فرزندانتان را در كام خود فرو مىبرد و از خدا دور مىكند و بازگشت آنها را ناهموار مىكند.
اى مردم! خمينى را رها نكنيد كه حسينى است. كه اگر خمينى را رها كرديد، از اهل كوفه و شام هستيد و از يزيديان زمانيد. اگر رهايش نكرديد و پيرو او بوديد، از حسينيان و از پيروان مسیر راستين او هستيد و هل من ناصر ينصرنى حسين را لبيك گفتهايد. به اميد اينكه چنين باشد.
اى كارمند! اى كشاورز! اى كارگر! اى بازارى! اى مردم ايران! كوچكترين كارى كه به نفع اين مملكت مىكنيد، براى اسلام است. به خدا كه چنين است. اى مردم ايران! همه مسلمان شويد؛ كه مسلمان هستيد. مسلمان واقعى شويد. ظهور امام زمان(عج) در اين مملكت است. حكومت امام زمان(عج) در اين مملكت استقرار خواهد يافت و شما براى استقبال او باید هر لحظه آماده باشيد.
خداحافظ، به اميد پيروزى اسلام بر كفر. محمدحسين ذوالفقارى
سلام بر شما اى پدر و مادرم.
سلام بر تو ای مادر كه شب و روز، از كوچكيام نخوابیدی تا من بزرگ شدم. سلام بر تو اى پدر كه بازوانت را شب و روز به كار بردى تا من رشد كنم و تا به اين حد برسم و براى زندگى آينده شما پر ثمر باشم. ولى چه كنم كه نه مال شما هستم و نه مال خودم. بلكه هر عضو از اعضاى بدن من امانت است و بايد آن را قربانى كنم و زودتر امانت را به صاحبش برسانم. پس شما نبايد غصه بخوريد و از مرگ من بگرييد و زارى کنید. زيرا كه خدا در قرآن مىفرمايد:
وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاء عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ
مپنداريد كسانى كه در راه خدا كشته شدهاند، مردهاند. بلكه زندهاند و نزد خدا روزى مىخورند.
ان شاء الله كه اين آيه از قرآن، به شما و ديگر كسانى كه در سوگ من نشستهاند قوت و نيرو عطا كند.
اى پدر و مادر! از دوستان و آشنايان بخواهيد كه اگر آنها را اذيت و آزارى كردهام و از من ناراضى هستند مرا ببخشند، كه خداى مهربان مرا ببخشد.
خداحافظ ـ فرزند شما محمدحسين ذوالفقاری
در اهتزاز باد پرچم خونين جمهورى اسلامى ايران به رهبرى امام خمينى.
[ویرایش]