عمران همرنگ
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
نی ها قد خم کرده ،بر پوتین رزمندگان بوسه می زدند.دیگر نوای هجران را از یاد برده بودند و هر چه بود،شوق وصال بود.سکوت شب را صدای توپخانه ها و گاه زوزه خمپاره ای در هم می شکست...
[ویرایش]
سال ۱۳۳۸ در اردبیل چشم به جهان گشود.تا کلاس سوم نظری تحصیل کرد.او تحصیل را رها کرد تا در دانشگاه انقلاب وجبهه آموخته هایش را به کار گیرد.
[ویرایش]
از آبان ماه ۱۳۵۹همکاری خود را با سپاه آغاز کرد . اوکه در ابتدای ورود به سپاه یک نیروی عادی بود بعد از مدتی با اثباط توانایی و لیاقت به سمت معاون فرمانده گردان حضرت قاسم (س) از لشکر ۳۱ عاشورا برگزیده شد. .
[ویرایش]
او از روزی که وارد جنگ شد در جبهه ماند تا در اسفند ۱۳۶۵درعملیات کربلای ۵ و در کنار«نهر جاسم» به درجه رفیع شهادت نایل آمد.ازعمران دو فرزند به نام های مهدی و رقیه به یادگار مانده است.
[ویرایش]
به اتاق کارم بر گشتم،دیگر حوصله نداشتم.در تنهایی وجود،با خود خلوتی کرده ،به عمران می اندیشیدم .راستی چه توانمند ند آنها که در کوران حوادث زندگی با مشکلات دست و پنجه نرم کرده اند و چه آهنین و استوار ساخته می شوند!
گنجینه اسرار دوستانش بود و در تمامی مشکلات آنها را یاری می کرد .به خاطر بر جستگی های ویژه اش شیفته او شده بودم .پس از او دیگر نتوانسته ام با کسی پیوند محبت و دوستی داشته باشم.آن عبارت که از تصمیم بزرگ و عزم راسخ عمران حکایت می کرد ،هنوز در گوش هوشم طنین انداز است :باید به بستان سری بزنیم هنگام چیدن است .و توضیح می داد که امروز ما به جبهه ها محتاجیم ارزشهای والای انسانی در آنجا به بار نشسته اند و اگر نتوانیم از آنها بهره بگیریم ،دیگر دیر می شود و ممکن است این فرصت برای همیشه ازما گرفته شود .اگر چه او قبلا چندین بار به جبهه های نبرد اعزام شده بود،این بار حال و هوای دیگری داشت .با دوستان حساب و کتاب کرده ،سبکبال راهی صحنه های نبرد بود.عقربه های ساعت شتاب گرفته بودند.
در ساختمان مرکزی سپاه اردبیل منتظر رسیدن اتوبوس ها بودیم ،خیلی آرام و با متانتی وصف ناپذیر می گفت :اگر خداوند پذیرا باشد آماده شهادت هستم .عرق سردی بر پیشانی ام نشست .می خواستم فریاد بکشم و های های گریه کنم .رویم نشد .با هزار زحمت بغض را در گلویم خفه کردم و خود را در برابر این شکوه و ایثار چقدر زبون یافتم .اتوبوس ها به راه افتادند،تکان دستی و تبسمی و آنگاه محو از منظر چشم و جاودانگی در افق خاطره ها .
به اتاق کارم بر گشتم،دیگر حوصله نداشتم.در تنهایی وجود،با خود خلوتی کرده ،به عمران می اندیشیدم .راستی چه توانمند ند آنها که در کوران حوادث زندگی با مشکلات دست و پنجه نرم کرده اند و چه آهنین و استوار ساخته می شوند!
او از جمله مردانی بود که طعم محرومیت را با تمام وجود لمس کرده اند .کودکی اش پشت دار قالی سپری شده بود وآنگاه از خستگی کار فراغتی می یافت،در کلاسهای شبانه شهر به تحصیل می پرداخت .ایام به این ترتیب سپری می شدند تا اینکه رایحه انقلاب در فضای کشور پیچید .عمران نیز به صف مبارزان پیوست و تا آنجا که در توان داشت برای پیروزی تلاش می کرد .بعد از پیروزی ابتدا با گروهی برای حراست از بیت المال به منطقه طوالش رفت تا از کارخانجات کاغذ سازی چوکا پاسداری کند و پس از بازگشت در سال ۱۳۵۹ به سپاه پاسداران پیوست .مدتی یکی از محافظین امام جمعه ی محترم اردبیل بود و زمانی نیز مسئولیت ستاد نمین و سرعین و معاونت سازماندهی بسیج اردبیل را عهده دار شد و هر از چند گاهی که موقعیت را مناسب می دید به جبهه های رزم اعزام می شد و با دشمن بعثی به نبرد می پرداخت .
او اعتقاد داشت که باید در صحنه های جنگ حضور پیدا کند و تا پیروزی نهایی با دشمن مبارزه کرد .او اگر چه خود از فرماندهان شجاع و دلیر بود فقط به آن بسنده نمی کرد،به همراه دیگر همرزمان ،تیر بار و آرپی جی به دست می گرفت و سینه خصم را نشانه می رفت.
درعملیات مختلف،مخصوصا والفجر ۸ و کربلای ۴ و ۵ زبانزده همه بود.هنوز هم الله اکبر او درگوش همسنگرانش می پیچد . با اینکه از برادرانش در عملیات رمضان یک پای خود را از دست داد،و برادر دیگرش نیز از بازوی راست زخمی شد.
از مبارزه علیه دشمن بعثی دست بر نمی داشت و به میدان های نبرد اعزام شد.
استقلال فکری عجیبی داشت.با وجود این به مشورت اهمیت فوق العاده ای قائل بود در سخت ترین لحظات او را خسته ندیدم و هیچگاه اظهار ضعف و خستگی نمی کرد .تمامی کارهایش بر نظمی منظم استوار بود ،حتی شوخی هایش .از بیان رسایی بر خوردار بود و قدرت سازماندهی با ارزشی داشت هر توفیقی را خواست الهی می دانست .در عملیات کربلای ۵ در خدمتش بودم .گردانهای ما با هم عمل می کردند .به علت آتش سنگین دشمن تعداد زیادی از بچه ها زخمی شده بودند و چون تخلیه شهدا و مجروحین مشکل بود بیشتر آنها ناراحت بودند.آن شب این وضع ،فکر عمران را هم به خود مشغول ساخته بود،عمران در جستجوی باند و دارو به آن ساختمام سر زده ،مقدار زیادی وسایل پانسمان با خود آورد .به من گفت:اگر همکاری کنی یکی ازخودروهای دشمن را با خود به اینجا می آوریم .گفتم :عمران خیلی سخت است و خدای ناکرده ممکن است جانمان تیز به خطر بیفتد.
گفت:نه!با لا خره مرا راضی کرد تا با او به محل بروم .
از بقل خاکریزی گذشتیم و راه افتادیم ماشین جیپی در آنجا افتاده بود با زحمت آن را روشن کرده ،به من گفت :تو دیگر بر گرد تا ببینم چکار می توانم بکنم .من به سرعت باز گشتم .بر بالای خاکریزی ایستاده تا همتش را نظاره گر باشم .با چابکی و مهادت بی مانند از مناطقی که در دید و تیر رس دشمن قرار داشت ،رد شد و اتومبیل را سالم به پشت خاکریز انتقال داد.
او با همه مشکلاتی که داشت همیشه در صحنه های جنگ حاضر می شد .حتی یادم هست که به خاطر این حضور برای خانواده اش مشکلی پیش آمد که منجر به از دست دادن یکی از فرزندانش شد ولی این مسایل در روحیه او بی تاثیر بود .
آن شب هوا تاریک بود.زمان بیشتر از سرعت ما حرکت داشت .
نی ها قد خم کرده ،بر پوتین رزمندگان بوسه می زدند .دیگر نوای هجران را از یاد برده بودند و هر چه بود ،شوق وصال بود .سکوت شب را صدای توپخانه ها و گاه زوزه خمپاره ای در هم می شکست و از به هم آمیختن این صدا ها ،موسیقی عجیبی ایجاد می شد که من آن را سمفونی جنگ می گفتم . خواستم اجازه دهد ،من هم به حمل پل کمک کنم ،اجازه نداد .قرار بود بچه های گردان قاسم از دو محور نزدیک به هم حمله کنند .گروهان شهید همرنگ از دست چپ حرکت کرد و یکی دیگر از گروهانها از سمت راست رفتند ،فاصله ما و دشمن نهر جاسم بود .صابر خود را به آب زد و با هر مشکلی بود ،پل ایجاد کرد .لحظه ای که از خط رهایی گذشتیم ،آتش دشمن خیلی شدید تر شده بود .هنوز محور بعدی باز نشده بود که بچه ها از سمت ما به قلب دشمن تاختند .همرنگ خود را به آب زده و از نهر گذشته بود. لحظاتی بعد کمین دشمن شکست .درگیری اوج گرفت .فرمانده لشکر پشت بی سیم بود .مدام از وضع خط سوال می کرد و راهنمایی های لازم را ارائه می داد .تمام توان خود را به کار گرفتیم و به هر ترتیبی بود ،جلو تر رفتیم .به جاده رسیده بودیم .بچه های لشکر نجف آنجا بودند .ارتباط بی سیم همرنگ قطع شد .فهمیدیم که روح بلندش به ملکوت پیوسته است .
جنازه اش را نهر جاسم به آغوش گرفته بود .بعد از ۲۵ روز به کمک غواصان پیدا شد و در میان اندوه بچه ها تشییع و به خاک سپرده شد .
آن روز خبر شهادت عمران را در سپاه شنیدم .خود گفته بود که آماده شهادت هستم و من نیز باور کرده بودم که به آرزویش خواهد رسید .
[ویرایش]
...شکر خدایی را که به ما توفیق داد تا در این جنگ شرکت کنیم و شاهد پیروزی ها و دلاوریهای سپاه اسلام باشیم .اکنون در ایام ماه محرم هستیم ،ماهی که خون بر شمشیر پیروز شد .ماهی که تاریکی ها را پس زد و نور را پیروز گرداند .
برادران و خواهران عزیز م !رسالت ما در مقابل اسلام و انقلاب و همه شهیدان و کیفیت ادامه راه آن در رساندن پیام مظلومیت اسلام و مظلومیت این انقلاب – که بر همه جهانیان جان بر کف ،به غیر از جان چیزی ندارم که به دین اسلام هدیه کنم .لذا خواستم جان خود را در راه مسلکم و عقیده ام و قرآنم قربانی کنم .ایمان ما استوار و قلب ما آرام است ،ما را گریه مادران داغ دیده و زاری خواهران بی برادر و اشک سالخوردگان از راه خویش باز نمی گرداند...