علی محمد اربابی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
دستگیره در را فشار دادم با تعجب متوجه شدم که در باز است و اربابی داخل اطاق مشغول کار می باشد. پیشانی و اطراف چهره اش از عرق خیس بود و موهای جلو سرش به پیشانی چسبیده و لباسش از عرق نقش گرفته بود. اول فکر کردم برق نیست یا کولر خراب است.
وقتی از اربابی پرسیدم که این اطاق که کولر گازی دارد،چرا روشن نمی کنی؟ یا دستمال عرق هایش را پاک کرد و گفت: الان بچه ها داخل چادر از گرما نفس هایشان حبس شده، اگر من کولر را روشن کنم مرتکب گناه شده ام.
[ویرایش]
سال ۱۳۴۳ در بید گل کاشان متولد شد . به دلیل فقر مادی از دوران کودکی به کارهای سخت بدنی مشغول بود و در کنار کار به صورت شبانه به تحصیل می پرداخت.
[ویرایش]
با شروع جنگ تحمیلی به جبهه شتافت و مدتی در جبهه بود.او هرچه در جبهه آموخته بود در کاشان به دیگران یاد می داد. مدتی مسئولیت پذیرش سپاه کاشان را عهده دار بود.
قبل از عملیات بدر به عنوان مسئول واحد آموزش نظامی لشکر ۸ نجف اشرف مشغول انجام خدمت شد. پس از آن به مسئولیت واحد بسیج لشکر منصوب گشت. چندین بار در طول جنگ مجروح شد و هر بار مصمم تر از همیشه به جبهه باز می گشت. در عملیات کربلای ۴ با مسئولیت ریاست ستاد لشکر شرکت نمود و از عهده مسئولیت اداره امور لشکر به خوبی بر می آمد.
[ویرایش]
علی محمد در عملیات کربلای ۴ برای نظارت دقیق بر عملیات، انتقال نیرو و امکانات، مسئولیت اسکله لشکر رانیز پذیرفت و در نیمه شب ۵/۱۰/ ۱۳۶۵ در همانجا به شهادت رسید.
[ویرایش]
آن روزهایی که شهید علی اربابی فرمانده پایگاه مقاومت آران و بیدگل کاشان بود، من یک بسیجی بودم. به اقتضای سن و سال یا شرایط روحی و تربیتی، آدم سر سخت و نافرمانی بودم.
دلم می خواست اربابی را اذیت کنم. چرا؟ نمی دانم. هر چه فکر می کنم هیچ بدی از او ندیده بودم ولی هر چه او می گفت من عکس آن را عمل می کردم. با همه این شرایط، اربابی هیچ نمی گفت و تحمل می کرد. هر کاری می کردم که به من معترض شود، دعوا کند ولی او با صبر، بردباری و متانت و اخلاق عملی خود مرا متوجه اشتباه کرد و شرمنده او شدم.
قبل از عملیات بدر مجدداً به جبهه اعزام شدم. با اینکه بنده و اکثر نیروهای اعزامی از خمینی شهر اعزام مجدد بودند و تجربه کافی از عملیات های قبلی داشتند ولی برادر علی محمد اربابی که مسئول آموزش لشکر بود قابل قبول نبود.
در منطقه جنوب یک اموزش فشرده برای ما گذاشت و یک شب نیز رزم شبانه داشتیم. صحنه رزم شبانه برای ما که شب عملیات را بار ها تجربه کرده بودیم عیناً مثل جنگ واقعی بود.
اربابی و همکارانش با مهمات واقعی یک خط آتش سنگینی روی سر ما درست کرده بودند و خودش از پشت بلند گو اعلام کرد: فرض کنید این ها (برادران آموزش) دشمن هستند که به شما تیر اندازی می کنند؛ به دشمن امان ندهید! با کمترین تلفات بیشترین تلفات را وارد کنید. رزم شروع شد.
در طول این رزم شبانه بعضی از بچه ها سر و صدایشان در آمد.می خواهند ما را بکشند. این چه رزم شبانه ای است، قربان شب عملیات و...
بعد از اینکه رزم شبانه با موفقیت، با تمام سختی هایش تمام شد، شهید اربابی پشت بلند گو قرار گرفت اول از همه عذر خواهی کرد، بعد حلالیت طلبید و اضافه کرد:
اگر ما سخت گیری می کردیم به خاطر خود شما بود، هدف از این سخت گیری ها این است که بتوانیم وظیفه خویش را به نحو احسن انجام دهیم.
بعد از عملیات والفجر ۴ از دیدگاه سنندج قصد حرکت به کرمانشاه و نهایتاً تهران را داشتیم. ساعت سه بامداد می خواستیم حرکت کنیم. موقع سوار شدن متوجه شدیم شهید اربابی در جمع ما نیست.
متحیر شدم که کجا رفته است؟
کمی منتظر ماندم. نیامد. به دنبالش گشتم؛ از بقیه همراهان سراغش را گرفتم. کسی اربابی را ندیده بود. با خود گفتم: نصفه شبی مگر چه کار مهمی داشته که دنبالش رفته است.
کنار دیدگاه چند درخت سرو بود، دیدم سرو قامتی پشت یکی از درختان ایستاده و غرق در عبادت و مشغول خواندن نماز شب است. صدای العفو، العفو های دلنشین اش چنان مجذوبم کرد که مدتی بی حرکت ایستاده تماشایش کردم. زیبا تر از گل، خوش اندام تر از سرو خوش لهجه تر از بلبل و فاخته زمزمه های عاشقانمه اش گوش هر رونده ای را نوازش می داد.
یکی درخت گل اندر میان خانه ماست
که سروهای چمن پیش قامتش پستند
علی محمد اربابی در هر مسئولیتی که بود مدیریت داخلی، بسیج، ستاد دو مشخصه بارز داشت: از کار هیچگاه احساس خستگی نمی کرد. گاه می شد آنقدر گرفتار کارهای محوله بود که حتی خوردن غذا یادش می رفت. مع الوصف در گرما گرم کار، وقتی به او می گفتی: اربابی، خسته نباشی، خدا قوت. می گفت: کار برای خدا خستگی ندارد و این فرموده امام است.
دوم اینکه بی نظمی و قصور را به هیچ وجه تحمل نمی کزد. با آن همه صبر و برد باری این مورد که پیش می آمد. ناراحت و آزرده می شد.
بارها او را در حالی که در آن گرمای زیاد و طاقت فرسای جنوب می دیدم پیاده از این واحد به آن واحد به آن واحد یا از این گردان به آن گردان می رفت حتی فاصله طولانی دژبانی تا ستاد را پیاده طی می کرد. از او می پرسیدم: چرا پیاده؟ پس این همه وسیله نقلیه برای چه اینجاست؟ با تبسمی زیبا می گفت:
کار مشخصی داشتم برای همین از بیت المال استفاده نکردم. در حالی که در جبهه همه کارها برای دفاع بود و کار شخصی برای کسی پیش نمی آمد.
زمانی که اربابی تازه به ریاست ستاد منصوب شده بود، جلسه ای گذاشت. اولین جلسه او بود. پس از شروع جلسه مقد مه ای راجع به راستگویی و صداقت بیان کرد. پس از آن اهمیت آمار صحیح را بر شمرد و تأکید کرد اگر آمار درست و صحیح باشد، مسئولین جهت طرح ریزی و برنامه های آینده بهتر تصمیم می گیرند.
هنوز نمی دانستم چرا این صحبت ها را می کند تا اینکه ادامه داد: اگر غذای که به برادران می دهند کم است و سیر نمی شوند به دروغ آمار اضافه ندهند. راست بگویند. من خودم پیگیری می کنم به حدی غذا بدهند که همه سیر شوند.
تعجب کردم چون این موضوع در بخش هایی از جبهه بود و فکر نمی کردم دروغ محسوب شود و یا گناه داشته باشد. از اتفاق، پیگیری این کار را به عهده من گذاشت. وقتی نظر او تحقق یافت گفت:همین افتخار مرا بس است که در بین دوستان باشم و باعث شوم یک رزمنده حتی یک دروغ آن هم مصلحتی نگوید.
منطقه حال و هوای عملیات داشت. جوش و خروش و جنب و جوش عملیات را می شد حس کرد. فرماندهان و مسئولان مرتب جهت شناسایی و توجیه به منطقه و رفع نواقص عملیات سر کشی می کردند.
ماشینی از دور نمایان شد، به سرعت می آمد و خط گرد و غباری مثل مار از د ور به دنبالش کشیده می شد. در یک لحظه آن مار چنبر زد و گرد و خاک به هوا بلند شد. یکی از بچه ها گفت: چپ کرد. سریعاً خود را لبه محل رساندیم. از میان گرد و غبار ماشین چپ کرده ای هویدا شد. اربابی با سر و صورت و لباس خاکی از ماشین خارج شد. نگاهی به ما کرد و خندید. گفتم: چی شده آقای اربابی؟
گفت: تقصیر خودم بود باید بیشتر مواظب بودم. احتیاط نکردم بعد دست را به سمت جیبش برده گفت: خسارتش را می دهم.
در حرم امام هشتم ناگهان چشمم به شهید اربابی افتاد که مشغول زیارت بود. آنچنان غرق در راز و نیاز بود که انگار با خود امام صحبت می کرد. آرام به طوری که متوجه من نشود پشت سرش ایستادم تا از روحیات و حالت تضرع او بهره ای نیز به من برسد. بعد از خواندن زیارت نامه همانطور که به ضریح مطهر نگاه می کرد آرام آرام در محوطه حرم قدم می زد. در این لحظه متوجه آمدن او شدم. نه قد بلندی نه هیکل قوی و نیرومندی. با خود گفتم:
چرا او را رئیس ستاد لشکر کرده اند؟ مگر چه خصوصیتی دارد.
در این بین که همه سعی می کردند خود را به ضریح برسانند متوجّه اربابی بودم، دیدم حواسش به پیرمردی است که قصد دارد خود را به ضریح نزدیک کند ولی ازدحام جمعیت و ضعف و قنور پیری این مجال را به او نمی دهد.
اربابی در حالتی که با لبانش ذکر می گفت جلو رفت و دست پیرمرد را گرفت، راه را باز کرد و او را به ضریح رسانیده خود بر گشت و به نجوا و زمزمه عاشقانه اش مشغول شد.
قرار بود که ما از پادگان شوشتر به فاو جهت پدافند منتقل کرده نیروها ی خط را برای استراحت تعویض نمایند. عشق و علاقه به خط وجوه همه را لبریز کرده، لحظه شماری می کردند. با اعلام آماده شدن نیروها جهت انتقال به خط سریعاً همه آماده شدیم تا به فاو برویم.
وسایل نقلیه به دلیل مشکلاتی نتوانستند سر موعد مقرر بیایند. در گرمای خوزستان؛، با لباس و سلاح و تجهیزات کامل، نیروها کلافه شدند و سر و صدای اعتراض ها کم کم بالا گرفت.
یک نفر پیشنهاد کرد به ستاد فرماندهی رفته اعتراض کنیم. رفتیم، مسئول دفتر فرماندهی گفت: برادر اربابی تشریف دارند ولی به لحاظ کارهای طاقت فرسا، خسته هستند و استراحت می کنند. ناراحتی جلوی چشممان را گرفته بود، گفتیم:
بیدارش کنید. لحظاتی بعد شهید اربابی با چشمانی خواب آلود از اتاق خارج شد. انتظار داشتیم اول به بیدار کردنش اعتراض کند ولی خلاف انتظارمان، با روی گشاده به حرف های بچه ها گوش داد و پس از کمی تأمل گفت:
حق با شماست، من از جانب مسئولین از شما معذرت می خواهم. الان پیگیری می کنم ماشین ها بیایند.
وقتی او عذر خواهی کرد، عرق خجالت بر چهره خیلی از بچه ها نشست، از شرم سرها را پایین انداخته یارای نگاه کردن در چشمان لبریز از محبت او را نداشتیم.
شهید اربابی قبل از عملیات والفجر ۸ ازدواج کرد ولی با شروع عملیات به جبهه آمد. بعد از عملیات اصرار داشت که در جبهه بماند و به مرخصی نرود. گر چه عملیات از تب و تاب افتاده بود ولی هنوز منطقه به طور کامل تثبیت نشده و هنوز تحرکات و پاتک های دشمن به اتمام نرسیده بود.
فرمانده لشکر، اربابی را ملزم و موظف به مرخصی کرد. اربابی علی رغم میلش و با اجبار فرمانده باید به مرخصی می رفت. در سنگر فرماندهی مشغول تعویض لباس و بستن بار سفر بود. همه ما او را نگاه می کردیم چون ناراحتی از سر و رویش بارز و مشخص بود.
وقتی داشت لباس های شخصی خود را می پوشید. خیلی جدی گفت: بچه ها! به لباس های من نگاه نکنید، روحیه تان ضعیف می شود! از این حرف او همه خندیدند ولی او ناراحت تر از این بود که با این چیزها بخندد.
یک روز به ستاد لشکر ۸ جهت ملاقات با رئیس ستاد، شهید علی محمد اربابی رفتم. تابستان بود و گرما بیداد می کرد. از پشت پنجره ستاد که رد می شدم دیدم کولر گازی اتاق رئیس ستاد خاموش است. با خود گفتم: حالا هم که در این گرمای طاقت فرسا تا اینجاآمدم اربابی نیست.
دستگیره در را فشار دادم با تعجب متوجه شدم که در باز است و اربابی داخل اطاق مشغول کار می باشد. پیشانی و اطراف چهره اش از عرق خیس بود و موهای جلو سرش به پیشانی چسبیده و لباسش از عرق نقش گرفته بود. اول فکر کردم برق نیست یا کولر خراب است.
وقتی از اربابی پرسیدم که این اطاق که کولر گازی دارد، چرا روشن نمی کنی؟ یا دستمال عرق هایش را پاک کرد و گفت: الان بچه ها داخل چادر از گرما نفس هایشان حبس شده، اگر من کولر را روشن کنم مرتکب گناه شده ام.
یک شب ساعت دو بعد از نیمه شب شهید علی محمد اربابی از مأموریت به مقر لشکر باز گشت. دژبان وقت، یک پاسدار وظیفه جدید بود که اربابی را نمی شناخت. اربابی وقتی که دید دژبان او را نشناخت موقعیت را مغتنم شمرد، تا کار دژبان و دژبانی را بهتر کنترل و ارزیابی نماید. لذا از اراده کارت شناسایی و حکم ماموریت امتناع نمود و با دادن جواب های سر بالا سعی در مشکوک نمودن دژبان کرد.
او که کاملا ًبه اربابی مشکوک شده بود با خشونت وی را از ماشین پیاده کرده روی زمین سینه خیز برد. سپس او را در گوشه ای تحت مراقبت قرار داده با تلفن رده ما فوق را خبر می کند که یک فرد مشکوک را باز داشت کرده است. آن مسئول وقتی آمد؛ اربابی را با لباس خاک آلود و خسته از تنبیه بدنی دژبانی آمد؛ اربابی را با لباس خاک آلود خسته از تنبیه بدنی دژبان مشاهده کرد به شدت و با خشونت تمام با دژبان بر خورد نمود که:
بیچاره ایشان برادر اربابی رئیس ستاد لشکر هستند.
دژبان که از تعجب داشت شاخ در می آورد با تنبیه بدنی شدید مسئولش مواجه شد.
اینجا اربابی سر رسید و دژبان را نجات داد. صبح فردا سر صبحگاه به محض اینکه نام دژبان را برده، او را به جایگاه احضار کردند. دل همه به حالش سوخت چون ماجرای شب گذشته مثل توپ در پادگان صدا کرده بود. دژبان در حالی که مثل بید می لرزید به جایگاه رفت. اربابی جلو آمد دستی بر شانه دژبان گذاشته، گفت:
امروز می خواهم یکی از وظیفه شناس ترین پاسداران وظیفه لشکر را معرفی نمایم. بعد اضافه کرد: به این سرباز وظیفه شناس چند روز مرخصی تشویقی می دهیم تا همه بدانند انجام وظیفه تشویق و قصور در آن تنبیه در پی خواهد داشت.