علی فکوری

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



چهار، پنج سال مطالعات گسترده ،بر اديان مختلف، باعث گرايش شديد او به اسلام شد. نمازش به موقع و قرآن و روزه‌اش ترك نمي‌شد.


فهرست مندرجات

۱ - خاطرات
       ۱.۱ - همسر شهید
              ۱.۱.۱ - بورسیه آمریکا
              ۱.۱.۲ - گروگان
              ۱.۱.۳ - فرمانده نیروی هوایی
              ۱.۱.۴ - انتخاب اسلام با مطالعه
              ۱.۱.۵ - دستگیری از افتادگان
              ۱.۱.۶ - شهادت

خاطرات

[ویرایش]

به او گفتم:‌امسال،‌ سال درجه‌ات است. با ربيعي سر ناسازگاري نگذار. اما جواد تاكيد كرد: دينم را به درجه و دوره نمي‌فروشم.

← همسر شهيد


اين قدر در خانواده و فاميل ارتشي داشتيم كه تا صحبت يك خواستگار، ارتشي براي من شد،‌ مادربزرگم و دايي و عمه‌ام ، كه در واقع به خاطر مرگ زود هنگام پدر و مادرم ، سرپرستي و نظارت كلي بر زندگي من داشتند، نداي مخالفت سر دادند. موضوع مدتي مسكوت ماند، تا وقتي كه تحصيلات شهيد فكوري در آمريكا تمام شد و اين بار خودش به خواستگاري آمد،‌ براي ازدواج خيلي بزرگ نشده بودم، ولي از او خوشم آمد، ‌خانواده هم وقتي رضايت مرا ديدند،‌ چاره‌اي جز موافقت نداشتند. مهريه ۵۰ هزار توماني تعيين شد. سال ۱۳۴۲ بود و مراسمي انجام گرفت و بعد از يك ماه نامزدي ، من به خانه شهيد فكوري رفتم. ۶ ماه بعد زندگي سيال ما شروع شد. ۶ ماه در فرودگاه مهرآباد، سه سال در پايگاه شاهرخي همدان،‌ ۳ سال در تهران، ۸ سال هم در شيراز و ... سپری شد و همينطور زندگي‌مان در جاهاي مختلف مي‌گذشت.

←← بورسیه آمریکا


انوش و آيدا به فاصله يك سال ، در همدان به دنيا آمدند و علي پسر كوچكم در شيراز. تا قبل از تولد بچه‌ها، اغلب وقتها كه جواد ماموريت داشت، ‌من هم با او مي‌رفتم ولي بعد از آن،‌ وقتي كه براي ادامه تحصيل دوباره‌ بورسيه آمريكا گرفت، تنها ماندم. سال ۵۶ كه بايست دوره ستاد را در آمريكا مي‌گذراند، ‌من و بچه‌ها هم با او رفتيم.
حجم زياد كار، به او اجازه استفاده از مرخصي نداده بود. براي همين درخواست ۳ ماه مرخصي داد. قرار بود بعد از اتمام دوره، مدتي براي تفريح به سفر برويم. ولي با وقوع انقلاب، روز بعد از تمام شدن دوره به ايران برگشتيم. اسفند ۱۳۵۷ بود. خانه و زندگي‌مان در شيراز بود ولي بعد از سه ماه به تبريز منتقل شد.

←← گروگان


در تبريز درگيري با گروه ضد مردمی و ضدانقلاب حزب خلق مسلمان آغاز شده بود و جواد فرمانده مقابله با آنها بود.
۴۸ ساعت، او را گروگان گرفته بودند كه با وساطت يك درجه‌دار، نيروي زميني كه او را نشناختيم، آزاد شد.‌ وقتي برگشت، تمام تنش كبود بود.‌ زخمهاي عميقي در پايش به وجود آمده بود. او در تبريز ماند و من و بچه‌ها در خانه‌ عمه‌ام در تهران مستقر شديم.

←← فرمانده نیروی هوایی


بعد از ماموريت تبريز و سركوب حزب خلق مسلمان به فرماندهي پايگاه يكم فرودگاه مهرآباد منصوب شد. بعد از يك ماه فرمانده نيروي هوايي شد و ما نيز با او به دوشان تپه منتقل شديم. با شروع جنگ،‌ ۲۰ روز خانه نيامد.
يك سال بعد از فرماندهي، با حفظ سمت وزير دفاع شد و يك سال و چند ماه وزير بود و بعد مشاور عالي ستاد مشترك ارتش شد و بالاخره در ۷ مهرماه سال ۱۳۶۰ در راه برگشت از جبهه بر اثر سقوط هواپيما شهيد شد.

←← انتخاب اسلام با مطالعه


چهار، پنج سال مطالعات گسترده ،بر اديان مختلف، باعث گرايش شديد او به اسلام شد. نمازش به موقع و قرآن و روزه‌اش ترك نمي‌شد. آن موقع كسي ، به اسم تيمسار ربيعي فرمانده پايگاه شيراز بود. وي در ماه رمضان ساعت ۱۰ صبح جواد را براي صرف نوشيدني به دفترش دعوت كرده بود. مي‌دانست جواد اهل روزه است. جواد هم نرفت. به او گفتم:‌ امسال،‌ سال درجه‌ات است. با ربيعي سر ناسازگاري نگذار. اما جواد تاكيد كرد: دينم را به درجه و دوره نمي‌فروشم.
تيمسار ربيعي هم مرا ديد و گفت: شوهر تو شب و روز را گذاشته و به دينش مي‌رسد. اغلب اوقات عادت داشتيم براي ناهار روز جمعه، به باشگاه افسران در پايگاه برويم. پايگاه سه رستوران داشت ، كه هركدام مخصوص يك گروه بود. باشگاه افسران،‌ باشگاه همافرها و باشگاه درجه‌دارها. آخرين باري كه به باشگاه رفتيم يك همافر، به دليل اينكه غذاي رستوران‌هاي ديگر تمام شده بود، به باشگاه افسران آمد،‌ تيمسار ربيعي، قبل از اينكه همافر شروع به خوردن كند، ضمن اينكه از او مي‌پرسيد چرا به اين باشگاه آمده، او را بلند كرد و سيلي محكمي به او زد. غذاي ما به نیمه رسيده بود، جواد ما را بلند كرد و به خانه رفتيم و از آن به بعد ديگر به باشگاه نرفتيم.جواد مي‌گفت: تحمل اين زورگويي‌ها را ندارم. در اين مواقع، به خاطر اينكه خجالت آن فرد را بيشتر نكند، سكوت مي‌كرد.

←← دستگیری از افتادگان


زيردست، نواز بود. بعداز شهادتش فهميديم كه سرپرستي۵ یا۶ خانواده را برعهده داشت. در پايگاه شيراز معماري ، به نام قبادي بود كه براي نجات يك مقني از چاه، خفه شد. جواد از آشپز رستوران، خواسته بود از همان غذايي كه تيمسار و افسران مي‌خورند، به خانواده قبادي هم بدهند و خودش پول آن را حساب مي‌كرد. البته هيچ وقت به من نمي‌گفت. يك روز خانم قبادي به منزل ما آمد و موضوع را به من گفت و تاكيد كرد: مي‌خواهم شما هم راضي باشيد. گفتم: آنچه سرهنگ فكوري مي‌كند، مورد قبول و رضايت من است.

←← شهادت


يك روز، جواد هراسان به خانه آمد و گفت: ساك مرا ببند، مي‌خواهم با تيمسار ولی اله فلاحی به جبهه بروم. برخلاف هميشه ، نگران شدم و خواهش كردم، نرود. به او گفتم: تو مدتها در جبهه بودي، من و بچه‌ها دوري تو را زياد تحمل كرديم. به خاطر بچه‌ها نرو. او برخلاف هميشه شماره تلفني داد و گفت: هر وقت كاري بود، تماس بگير، ولي من بايد بروم. سه‌شنبه قرار بود، بيايد ولي دوشنبه زنگ زد و گفت: برگشت ما به تاخير افتاده و پنجشنبه مي‌آيم. آن شب نگراني و دلشوره‌ام بيشتر شد و بي‌خوابي به سرم زد. صبح خواب ماندم و برخلاف هميشه اخبار ساعت ۸ را گوش ندادم. هنوز خواب بوديم كه يكي يكي دوستانم به بهانه‌هاي مختلف به خانه ما آمدند و وقتي ديدند من از ماجرا خبر ندارم، چيزي نمي‌گفتند.
حتي ظهر وقتي علي را از مدرسه آوردم، متوجه حضور ماشين‌هاي متعدد دوستان و آشنايان نشدم كه منتظر بودند بعد ازخبردار شدن من از ماجرا، داخل خانه شوند. تا اينكه پسر دايي‌ام ، كه برادر شيري من بود، با من تماس گرفت و خبر را داد. جيغ كشيدم و بي‌هوش شدم. خيلي‌ها به ديدن من آمدند ، ولي بيشتر اوقات بي‌هوش بودم. حتي در ديدار با حضرت امام (ره) بي‌هوش شدم.






جعبه ابزار