عقیل عرش نشین
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
یک روز بچه ها را جمع کردند گفتند ۱۵ نفر احتیاج داریم بروند خاکریز ایجاد کنند. از آنجایی که صمیمیت خاصی با بچه ها داشتند، گردان ما که در آن موقع ۳۱۲ نفر بسیجی بودیم، همه گردان اعلام آمادگی کردند که بروند.به نظر من خصوصیات اخلاقی ایشان بود که باعث شد همه گردان به ندای یک فرمانده جوان لبیک گفته و آماده ماموریت شوند.
[ویرایش]
در سال ۱۳۴۲ دیده به جهان گشوده است . خانواده و دوستانش، وی را فردی آرام معرفی کرده اند. سال ۱۳۵۹ در سن ۱۹ یا ۱۸ سالگی وارد سپاه می شود. سال ۱۳۶۰ معاون واحد اعزام نیرو می شود.بعد از اصرار زیاد در گردان جند الله به عنوان معاون گردان به فرماندهی مرحوم میرفاضل دولت آبادی به منطقه بازی دراز ارتفاعات ۱۱۰۰ و تپه سعید در مرز قصر شیرین می رود . بعد از تشکیل تیپ ۹ حضرت عباس (ع) به منطقه فکه می رود و در آنجا به عنوان پیک گردان انجام وظیفه می کند؛ تا اینکه در عملیات والفجر یک در ابوغریب بر اثر اصابت تیر کالیبر پنجاه در ۲۲فروردین ۱۳۶۲۲ درسن ۲۱ سالگی به خیل شهیدان می پیوندد.
نکته مهم در زندگی این شهید ارتباطات معنوی و روحانی وی با مرحوم منعم اردبیلی بوده است که به گفته دوستان در طی ۴۰ روزی که مرحوم منعم در منطقه فکه بودند،خیلی با هم بودند. استادبرعقیل خیلی تاثیر گذاربوده واو رافردی عارف و فارغ از نیازهای مادی و دنیوی تربیت کرده است.
به گفته دوستان وی خط زیبایی داشته و در هر جا که امکان و فرصت دست می داد، جملات زیبای عرفانی را می نوشته است. در اواخر روزه گرفتن مدام وی و عدم خوردن غذا بجز نان خشک از نکات بارز زندگی وی به حساب می آمد.طبق بیان خود از زبان شهید
مصطفی چمران همیشه این را به زبان داشته است که:« خدایا خوش دارم تنها باشم در کهکشان های پوچ دنیا نپوسم.
[ویرایش]
به نماز اول وقت بسیار اهمیت می داد. برای ایشان نماز اول وقت بیش از هر چیز با ارزش بود و سعی می کرد نماز خود را در اول وقت بخواند و ما را نیز تشویق می کرد.
در سال ۱۳۶۰ وارد سپاه پاسداران انقلاب اردبیل شدم. بعد از عضویت در سپاه توفیق آشنایی با ایشان را پیدا کردم. مدتی در سپاه به عنوان همکار بودیم و توفیق حاصل شد و در یک نوبت با هم به جبهه اعزام شدیم. آن موقع اردبیل دارای تیپ نبود،بلکه در قالب یک گردان پیاده به نام گردان حزب الله به فرماندهی آقای دولت آبادی بود که شهید عرش نشین به عنوان جانشین گردان و بنده نیز در کنار ایشان به عنوان فرمانده یکی از گروهانهای گردان بودم، که حدود چهار ماه با هم در جبهه بودیم.
مدتی که با هم بودیم، چه در پشت جبهه و چه در جبهه، بعضی از خصوصیات بارزی که ایشان داشتند او را از دیگران متمایز می کرد. فردی بسیار مهربان، دلسوز، خوش برخورد، خوش چهره، باصفا و با محبت بود. طوری با انسان برخورد می کرد که واقعاً حتی نزدیک ترین فرد شاید آن برخورد را نداشته باشد. با توجه به اینکه من اهل خلخال بودم و ایشان اهل اردبیل بود، با من بسیار صمیمی بود. شاید هم به لحاظ غیر بومی بودن من بود ومن نیزاو را به عنوان برادر دوست می داشتم و به ایشان عشق می ورزیدم، که واقعاً زیبنده او بود. عاشق ولایت بود و به نماز اول وقت بسیار اهمیت می داد. برای ایشان نماز اول وقت بیش از هر چیز با ارزش بود و سعی می کرد نماز خود را در اول وقت بخواند و ما را نیز تشویق می کرد.
زمانی که در جبهه بودیم، سنگرمان یکی بود. اکثراً با هم بودیم. بارها می دیدم در دل شب وقتی که همه در خواب بودند، به آرامی از جای خود برمی خاست و برای راز و نیاز با معشوق خود به سنگری که به عنوان نمازخانه بود، می رفت. اکثر شبها بیدار بود و با خدای خود راز و نیاز می کرد. همیشه دعای او این بود که خدایا مرگ ما را شهادت در راه خود قرار بده. اینگونه هم شد و به لقا الله رسید. امیدوارم ما را از ادامه دهندگان راه ایشان و شهدا قرار بدهد.
محلی که با هم به جبهه اعزام شدیم، غرب کشور در سرپل ذهاب، خط مقدم بازی ارتفاعات دراز بود که قبل از ما نیروهای شهرستان نور مازندران درآنجا مستقر بودند و عملیاتی نیز جهت تصرف ارتفاعات توسط نیروهای آن شهرستان انجام شده بود، ولی به لحاظ اینکه محل استقرار بعثی ها نسبت به نیروهای خودی استرارتژیک بود، نتوانسته بودند تصرف نمایند و امکان عقب نشینی نیز نبوده واکثراً شهید شده بودند و حتی پیکرهایشان در نزدیکی دشمن مانده بود و نتوانسته بودند به پشت جبهه انتقال دهند. این قسمت از منطقه تحویل نیروهای اعزامی از شهرستان اردبیل شد. از آنجایی که تعدادی از شهدا بین دو خط ما ودشمن مانده بودند،عقیل همیشه ناراحت بود و به این فکر بودند که باید این شهیدان به خانواده هایشان برگردند.
واقعاً انتقال آنها به پشت جبهه با توجه به موقعیت جغرافیایی منطقه مقدور نبود و ایشان مصمم بودند به هر طریق ممکن باید شهدا را آورد. خوشبختانه زمانی که ما درجبهه حضور داشتیم، زمستان و اوایل بهار بود و اکثر مواقع هوا ابری و مه آلود بود. برنامه ریزی که ایشان انجام دادند، بعلت اینکه شب نمی شود نسبت به انتقال شهدا اقدام کرد بایستی روزهایی که هوا مه آلود می شد، رفت و شهدا را آورد. بارها با هم رفتیم حدود ۵۰ متری دشمن و شهدا را آوردیم.بعثی ها هیچ بویی نمی بردند. حدوداً توانسته بودیم در مدت مأموریتی که در آنجا داشتیم، حداقل ۵۰ تن از پیکر شهدا را انتقال دهیم و تحویل خانواده هایشان شد.
یک روز که هوا مه آلود بود، رفتیم و ۲ تن از شهدا را در بلانکارد قرار دادیم. وقتی خواستیم حرکت کنیم، هوا روشن شد و حرکت مقدور نشد. مجبور شدیم تا شب بمانیم .با اینکه منطقه برای حرکت در شب نیز مناسب نبود. هر آن ممکن بود اتفاقی بیفتد. وقتی داشتیم به طرف نیروهای خودی می آمدیم و شب بود، یکی از بچه ها به نام محمدرضا آتشین روی مین رفت و پایش قطع شد و بعثی ها نیز فهمیدند. مدتی زیر آتش آنها بودیم. وقتی که آتش دشمن آرام شد، می بایستی یک جانباز و دو تن از شهدا را انتقال می دادیم که شهید عرش نیشین واقعاً ایثارگری کرد و جانباز را به تنهایی آورد. واقعاً زحمت کشید و هر بار می رفتیم و از پیکر شهدا می آوردیم و تحویل خانواده شان می شد، ایشان احساس می کرد وظیفه خود را بهتر از پیش انجام داده و با این اقدام خوشحال می شدند که توانسته اند پیکر مبارک شهدا را به خانواده هایشان برگردانند.
آنچه که برای ایشان ارزش نداشت مادیات و آنچه که متعلق به دنیا بود. زمانی بعضی از کالاهای مورد نیاز را به صورت سهمیه در حد خیلی محدود به پرسنل واگذار می کرد. یادم است یک روز موتورسیکلت به سپاه آورده بودند. به لحاظ اینکه تعدادشان کم بود، ثبت نام کرده بودند تا با قرعه کشی به افراد تحویل شود که ما هم نام نویسی کردیم. ایشان نیز ثبت نام کرده بودند. البته برای من جای تعجب بود که ایشان هم ثبت نام کنند. در مراسم قرعه کشی ما نبودیم ولی ایشان حضور داشتند. آمد به من گفت موتور برای شما در آمد. من هم در جریان نبودم، ولی برادرانی که در مراسم قرعه کشی بودند ،گفتند به اسم خودش درآمد، اما اسم تو را نوشت. بنده فهمیدم و قبول نکردم، ولی اصرار کرد که حتماً باید قبول کنم. بنده ناچار شدم قبول کنم و وقتی شهید شد به عنوان یادگاری از ایشان داشتم.
بعد ما یک روز به منطقه آنها رفتیم. وقتی که به منطقه بازی دراز وارد شدیم، شهید عرش نشین در آنجا نبودند؛ چون که آنجا منطقه دوری بود و بچه ها در آنجا کمین می کردند و همه می گفتند عقیل هم رفته جلو و گفتند که می آید. تقریباً شب هنگام یا نزدیکی های غروب بود که عقیل تشریف آوردند. پس از اینکه احوالپرسی کردیم و به همراه ایشان به سنگر بچه های رزمنده مان رفتیم. بعد دوباره ما برگشتیم به چادر که چادر فرماندهی گردان بود. آن روز واقعاً آتش دشمن خیلی زیاد بود. ما دو شب آنجا بودیم. تا آنجایی که یادم است احتمالاً عقیل درعرض این دو شب، کمتر از یک ساعت خوابیده بود. علتش را پرسیدم؛ گفتند که فاصله ما با دشمن خیلی نزدیک است.
به خاطر اینکه بچه های ما روحیه بگیرند به آنها سر می زدند، که بچه ها از این بابت یک نیرو بگیرند.عقیل درست است که معاون گردان بود، ولی در کارهایی شرکت می کرد که بچه ها از آن بی خبر بودند و با خود بچه ها رفت و آمد و سرکشی می کرد. احتمالاً بچه های رزمنده دیگر درعوض آن چند ماهی که بودند، به مرخصی می رفتند، ولی شهید عقیل تا پایان به مرخصی نرفتند.
عقیل در ابتدا در یکی از گردان ها خدمت می کرد که به عنوان پیک تیپ معرفی شده بود و وظیفه اش این بود که پیام های ستاد را به واحدها و گردان ها ابلاغ کند. ایام سوگواری امام حسین(ع)بود که از اردبیل چند نفر از مداحان اهل بیت (ع) به اتفاق شاعر مذهبی استاد منعم اردبیلی آمدند به منطقه.
شبها مرتب سینه می زدیم و عقیل هم شده بود سردسته مان؛ واقعیت این بود که عقیل مراسم را به خوبی انجام می داد.
واقعاً در آن مراسمی که عقیل شرکت می کرد و به عنوان سردسته هم بود، مراسم حالت خاصی داشت و عقیل با یک حال و هوای بخصوصی مراسم را اجرا می کرد.
در این راستا عقیل آشنایی نزدیکی را با استاد منعم اردبیلی پیدا کردند و کسانی که استاد را می شناختند، او را دارای یک حالت معنوی به خصوصی می دیدند و عقیل هم که با ایشان رابطه برقرار کرده بود، صاحب این روحیات ویژه شده بود و حالت معنوی خاصی پیدا کرده بود.
مرتب با آقای منعم ارتباط داشتند و چیزهایی می گفتند که ما از آن مسائل خبری نداشتیم؛ طوری وانمود می کردند که عقیل شهید خواهد شد. شاید شهادت ایشان حالت معنوی داشت و این حالت معنوی به دلیل ارتباط با آقای منعم بود و روی ایشان اثر گذاشته بود و همانطور که گفتم، عقیل حالت خاص و معنوی پیدا کرده بود.
در تاریخ ۲۳/۱۰/۶۰ از سپاه اردبیل یک گردان به منطقه دولت آبادی رفت که منطقه ای در غرب کشور بود. بنده بعد از تقسیم به این گردان راه یافتم که از این گردان به ارتفاعات اعزام شدیم و در آنجا مستقرشدیم.
درهمان موقع با عقیل آشنا شدم که معاون فرمانده گردان بود. تقریباً در ۵۰ متری بعثی ها، بچه ها برای کسب اطلاعات و حمل جنازه های شهدا که قبلأ آنجا مانده بودند،می رفتند و شبانه آنها را حمل می کردند؛ که معمولأ شهید عقیل اکثر این کارها را خودش هم انجام می داد؛ یعنی در ماه، حدود ۲۰ نوبت می رفتند که تا ۱۹ بار خودش هم می رفت. از شهدا گفتن خیلی سخت است؛ عقیل ۱۸ یا ۱۹ سال سن داشت .آدم خیلی خوشرو و خنده رویی بود؛ محجوب بود و خیلی با نیروهای گردان انس داشت. سعی می کرد روحیه بچه ها را خوب نگه دارد .
در زمستان ودر جبهه های سرد غرب کشور ،هنگام شب و نیمه های شب به تمام بچه ها سر می زد. در حالی که رفت و آمد با قاطر انجام می شد و حمل تجهزات و آب خیلی سخت بود. فصل زمستان بود و هوا برفی.با توصیه مرحوم که حمل آب سخت بود، برف ها را آب می کردند که برای نظافت و بهداشت مورد استفاده قرار گیرد.
عقیل با وجود اینکه فرمانده بود،ولی مثل سایر رزمنده ها بود. مثلاً خودشان می آمدند و آب می بردند،یعنی هیچ وقت نمی خواست کار خودش را به گردن کسی بیندازد.
یک روز بچه ها را جمع کردند گفتند ۱۵ نفر احتیاج داریم بروند خاکریز ایجاد کنند. از آنجایی که صمیمیت خاصی با بچه ها داشتند، گردان ما که در آن موقع ۳۱۲ نفر بسیجی بودیم، همه گردان اعلام آمادگی کردند که بروند.به نظر من خصوصیات اخلاقی ایشان بود که باعث شد همه گردان به ندای یک فرمانده جوان لبیک گفته و آماده ماموریت شوند.
یک روز ظهر بود؛ دسته جمعی رفتیم وضو بگیریم. بچه ها داشتند زیر تانکر آب وضو می گرفتند و شیر آب بازمانده بود. آب داشت هدر می رفت. ایشان با صراحت گفتند این طور وضو گرفتن درست نیست. بچه ها گفتند چرا؟ گفت: شما فکر کنید این آب با چه زحمتی تأمین می شود و چه طوری به دست ما می رسد.
تیر ماه بود؛ در منطقه عمومی ابوغریب خواستند برویم جُفِیر. قرار بود درعملیات شرکت کنیم. ایشان خیلی خوشحال بودند که بالاخره توفیق شد ما هم در عملیات شرکت کنیم. در منطقه بودیم که خبر شهادت
جلال عرش نشین به او رسید و تنها اشاره فرمودندکه خدایا شکر. فرمانده گردان ها را جمع کرد. گفت بالاخره برادرش شهید شده و ایشان باید برگردد.با اصرار زیاد فرمانده و ما ففقط برای مراسم جلال به مرخصی آمد.
ساده بود؛ خیلی ساده، سنگرش با سنگرهای دیگر بچه ها و رزمندگان هیچ فرقی نداشت. تنها فرقی که داشت این بود که سنگر فرماندهی بود و مابین دو تا گروهان ۱ و ۲ بود.
دائم ذکر خدا را می گفت. اوقات فراقت و بیکاریشان را زمانی که با بچه ها کاری نداشتند، ذکرمی گفتند. تکیه کلامشان حضرت ابوالفضل بود. در بین ائمه به حضرت ابوالفضل تمسک خاصی داشت. شب زنده داری های خوبی داشت. نماز شب را معمولاً ترک نمی کرد. به بچه ها سفارش می کرد اینجا که فرصت هست، آن را غنیمت شمارید.اوقات بیکاریش را با شعر و قرآن خواندن و ذکر خدا سپری می کرد.
اسراف خیلی بدش می آمد. واقعأ فرد صرفه جویی بود. یادم هست داشتیم شام می خوردیم و سفره پهن بود. آن شب تن ماهی داشتیم. نان خشک بود و هرکس خواست غذا بردارد، با قاشق زد پشت دستش. بچه ها گفتند چرا؟ گفت: باید خودتان حدس بزنید که چرا این کار را می کنم. همه مات مانده بودند که عقیل چرا این کار را می کند. گفت:باید این خرده نانها را از کنار سفره جمع بکنید،بعد غذا بخورید.
تنبیه آن موقع بین بچه ها هیچ معنی نداشت، ولی تشویق چرا. بچه ها را تشویق می کردند. یک شهید صداقتی داشتیم. نماز ظهر بود، ایشان رفته بود بالای سنگر نماز می خواند. نماز ایشان را قطع کرد و گفت بیا پایین. آمد پایین. گفت که برادر تو چرا بازی می کنی با خودت؟ این کار درست نیست و دشمن تو را دارد می بیند و ممکن است بزند. این یک نوع خودکشی است. یک تذکر شدیدی به ایشان داد و گفت: این اولین و آخرین بار باشد. امیدوارم انشا ء ا... از این به بعد تکرار نشود.
با اینکه منطقه خاکی بود و پر از گرد و غبار و گرما، همیشه با لباس تمیز زندگی می کردند. اهمیت خاصی به نظافت و پاکیزگی می داد. ایامی که آنجا بودم، مصادف با ما ه مبارک رمضان بود. با اینکه حکم مسافر داشتیم و روزه گرفتن بر ما واجب نبود،شهید همیشه سعی می کرد ایام رمضان را با روزه های مستحبی سپری بکند.
یک چفیه داشت که می گفتند از شهید چمران برایش به یادگار مانده است. افطاریش را همیشه روی این چفیه باز می کرد. نمازهایش را همیشه روی آن چفیه می خواند.یک جا نماز سبزی داشتند. هر موقع می خواستند نماز بخوانند، ابتدا ذکر فاطمه زهرا(س) می گفت و سپس به حضرت ابوالفضل(ع) متوسل می شد.
[ویرایش]
بسم الله الرحمن الرحیم
درود خالصانه بر بت شکن تاریخ خمینی کبیر.اکنون که چاره ای جز نوشتن ندارم، لاجرم قلم بر نامه می گذارم و آرزوی دلم را بیان می دارم.
از روزی که خود را و محیط خود را شناختم، فهمیده ام که چقدر در زندگی عقب افتاده ام . خجالتها و شرمندگی های بسیاری کشیده ام و همیشه غم و اندوه برمن غلبه کرده است. نمی دانم آیا خوشبختی با من سازگار نیست و یا اینکه اصلاً معنی خوشبختی را نفهمیده ام. بالاخره هر طور باشد،خوشبختی با ما یار نیست و دوست و غم خوار من، غم و اندوه خودم می باشد.تا حال نتوانسته ام خدا و قرآن و اسلام را بشناسم و این سبب شده که به گناهان بزرگی مرتکب شوم .
بنده ای هستم ذلیل و حقیر که اگر خدا از من نگذرد همچنان در ضلالت و حقارت باقی خواهم ماند.
پروردگارا: به حق مقربین درگاهت و منزهین آگاهت از گناهان بنده حقیر درگذر و مرا به حال خود وامگذار که تو نگهدارنده و مهربانی .
آرزو دارم مردم جهان همه یکدل و یکرنگ باشند و ستمی از سوی یکی بر دیگری نشود .
آرزو دارم که در راه انسان های آگاه بمیرم و دنیا را با تمام تلخی و شیرینی به حال خودواگذارم. دوست دارم در راه خدا ... عقیل عرش نشین