ایرج رستمیذخیره مقاله با فرمت پی دی افخندید و گفت: آرزو هات رو باید تو ایستگاه تهران جا می گذاشتی! جر و بحث با او بی فایده بود، برای لحظه ای ایرج رستمی فرمانده دهلاویه آمد کنارمان. نگاهی به منصور کرد و گفت: نشستی اینجا واسه چی؟...مگه نمی بینی بچه ها دارن قیچی می شن؟ خاطرات[ویرایش]تهران اوضاع و احوال درستی نداشت، درگیریهای خیابانی همه چیز را در این شهر بی سر و ته ریخته بود به هم. نمی دانستم نگران موطنم تهران باشم یا دشمنی که می توانستم بدون دوربین حضورش را در نزدیک ام حس کنم. ← حمید طهماسب پوردیوارهای آجر سه سانتی دانشگاه هوش و حواسم را برد سمت شهر اهواز. اما نمی دانم چرا آنجا! برای اولین بار پا در شهری می گذاشتم که دشمن در پنج کیلومتری اش خاکریز زده بود. شهر جنگ زده اهواز به همه چیز شبیه بود جز یک منطقه کاملا" نظامی. مردم هنوز مانده بودند. گاهی اوقات صدای زوزه توپ و انفجار، پیکره زخم خورده این شهر قدیمی را می لرزاند، اما ظاهرا" همه چیز عادی بود. کنار ورودی در دانشگاه جوان خوش خلقی سر راهمان سبز شد. رضا صدایش می زدند. هیچ کس آنجا نام واقعی نداشت. شگرد گروه دکتر بر همین امر بود. کسی از هویت واقعی دیگری نباید با اطلاع شود. هر نفر رده و دسته ای داشت و موظف بود در همان سیکل خودش حرکت کند. همراه منصور مرا برد نزد فرمانده شان ایرج رستمی. جثه نحیفم را که رستمی دید گفت: بگذاریدش پیش بچه های تبلیغات. در ضمن دوره آموزشی هم ببیند. با رضا به دفتر تبلیغات رفتیم، نفری آنجا بود به نام محسن تاجیک، خدا رحمتش کند، او در عملیات آزاد سازی خرمشهر شهید شد. از بچه های منطقه نازی آباد! بچه بسیار زرنگی بود، تمام فوت و فن کارها را یادم داد. ←← اوضاع تهران خوب نبودتهران اوضاع و احوال درستی نداشت، درگیریهای خیابانی همه چیز را در این شهر بی سر و ته ریخته بود به هم. نمی دانستم نگران موطنم تهران باشم یا دشمنی که می توانستم بدون دوربین حضورش را در نزدیک ام حس کنم. چند روزی می شد زمزمه آزاد سازی ارتفاعات الله اکبر در اطراف بستان بین بچه ها افتاده بود. برنامه حمله جدی بود. نیمه های شب اعزاممان کردند نزدیکی دهلاویه. مقرهای ایذایی درست کرده بودند و من همراه منصور شدم. شوق شعفی در چشمانش می دیدم. هر چه به طلوع فجر نزدیک تر می شدیم ، بی قراری اش بیشتر! شده بودم بی سیم چی اش و او هم مسئول محور. سنگینی بی سیم PR۳۷ کلافه ام کرده بود. می دویدم دنبالش و او هم با آن قد بلندش مدام خیز بر می داشت. مانده بودم از سر نترسش. طاقت نیاوردم. شروع کردم داد و فریاد زدن! تصور کرد مجروح شده ام. برگشت سویم دید بی حال افتاده ام کنار سنگر حفره روباهی شکلی. ←← آرزوهای منخس و خس نفس هایم وادارش کرد کمی آرام شود. به پشت خاکریز تکیه داده نشست. کلاه خودش را کمی عقب داد. بی آنکه نگاهم کند گفت: برای موندن همیشه فرصت داری اما وقت رفتن که برسه دیر بجنبی قافیه رو باختی! فیلسوف بازی اش که گل می کرد حرف هایی می زد که ذهن من توان درکش را نداشت. به شوخی گفتم: من هنوز آرزو دارم. خندید و گفت: آرزو هات رو باید تو ایستگاه تهران جا می گذاشتی! جر و بحث با او بی فایده بود، برای لحظه ای ایرج رستمی فرمانده دهلاویه آمد کنارمان. نگاهی به منصور کرد و گفت: نشستی اینجا واسه چی؟...مگه نمی بینی بچه ها دارن قیچی می شن؟ این را گفت و دوید پشت شیار و رفت جلو.... منصور وقتی مطمئن شد کمی آرام شدم، نگاهم کرد و گفت: ما رفتیم ... ←← اولین عروججستی زده خودش را رساند پشت شیار. خمپاره ها تنه زخمی شیارها را درو کردند. دود و غبار که خوابید دویدم پشت شیار، منصور گوشه ای به پهلو افتاده بود. سینه خیز کشاندم خودم را سمتش. پهلویش دریده بود. بیسیم را از روی کولم زمین گذاشتم. برای اولین بار شاهد عروج رفیقی بودم که مشتاقانه برای پریدن به آسمان ثانیه شماری می کرد. ترس و گریه توامان اختیارم را ربوده بود. دست گرمی شانه ام را لمس کرد. ایرج رستمی بود. دو نفری که کنارش بودند، پیکر پاره پاره منصور را درون سنگری کشاندند. رستمی نشست مقابلم. خیره در چشمانم شد که غرقابه اشک بود. به آرامی گفت : می خوای برگردی عقب؟ مانده بودم از جواب دادن. نصیحتم کرد و همراه همان دونفر رفتند سمت خط. ←← چهره دکتربیسیم را در بغل گرفتم و به آسمانی خیره شدم که از شدت انفجار روشن شده بود، منورهای رنگ و وارنگ فضا را پر کرده بودند، صدای رگبار گلوله ها یک آن قطع نمی شد. تیرهای رسام درست از کنار صورتم رد می شدند و من مبهوت نشسته بودم و به صورت منصور نگاه کردم. چهر ه اش در زیر انوار زیبا می درخشید. ایرج رستمی فرمانده دلاور دهلاویه صبح همان روز پس از فتح ارتفاعات الله اکبر به شهادت رسید. دکتر چمران وقتی خبر شهادت ایرج را دادند، خودش را رساند میان جمع بچه ها. رضا می گفت چهره دکتر همانند یک پرنده در انتظار پریدن بود. وقتی در جمع مان حاضر شد، با تبسمی که خاص خودش بود گفت: خدا رستمی را دوست داشت و برد و اگر خدا ما را هم دوست داشته باشد، میبرد. آرزوی دکتر برآورده شد و او نیز در همان دهلاویه به شهادت رسید. چه دردناک بود برایم در یک روز شاهد پرواز عزیزانی باشم که نبودشان را هنوز در باور ندارم. منصور زینعلی ، ایرج رستمی معاون شهید مصطفی چمران فرمانده ستاد جنگ های نامنظم و از همه مهم تر دکتر مصطفی چمران... با عقب نشینی بعثی ها، پیکر منصور را به عقب منتقل کردند. و من همراه رضا یک هفته آنجا ماندم. ←← روزهشتمروز هشتم رضا گفت باید برگردی اهواز. همان روز به اتفاق رضا و با یک وانت لت و پار برگشتیم اهواز. وضعیت شهر غیر عادی بود. خبر شهادت دکتر چمران اهواز را ماتم زده کرده بود. عراقی ها مدام شهر را زیر گلوله توپ گرفته بودند. مستقیم رفتیم دانشگاه جندی شاپور... مقر فرمانده مظلوم جنگ های نامنظم. دیدنی بود. همه در ماتم و عزای از دست دادن دکتر بودند. می دانستم ستاد جنگ های نامنظم بعد از شهادت دکتر دیگر مثل سابق نخواهد بود. مدت کوتاهی را آنجا ماندم. اوضاع که کمی آرام شد تصمیم گرفتم برگردم تهران. بیشتر از سه ماه می شد که از خانواده بی خبر بودم. بار و بندیلم را جمع کردم تا برای مرخصی عازم شهرم شوم. رضا تا ایستگاه قطار اهواز بدرقه ام کرد. هوای داغ تابستان اهواز مغزم را به جوش آورده بود. کنار قطار خیره شد به چشمانم و گفت: بر می گردی ؟ گفتم: مگه می شه برنگشت... منبع[ویرایش]تدوين شده توسط دانشنامه شهیدان از خاطرات شفاهي خانواده و دوستان شهيد |