هاشم اعتمادی

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



علی اکبر اگرچه خود بارها به این موضوع اندیشیده بود، اما شنیدن آن از زبان او که مردی عالم و دنیا دیده بود برایش جالب بود.
سپس به فکر فرو رفت و به گفته های سید اندیشید؛ و اینکه شاید دوستش اتفاقی آن نام را بر زبان نیاورده باشد؛ و اینکه هاشم برای فرزندش، نام برازنده ای است.




تولد

[ویرایش]

اسفند ۱۳۴۱ سپیدان استان فارس و در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. پدرش از روحانیون و فعالان فرهنگی این بود. اوپس از گذراندن تحصیلات ابتدایی و متوسطه، در سال ۱۳۶۰ موفق به اخذ مدرک دیپلم در شیراز گردید.

مبارزات انقلاب

[ویرایش]

در دوران مبارزات انقلابی مردم ایران برعلیه حکومت شاه، علیرغم سن کمی که داشت همدوش با مردم به مبارزه با رژیم شاه ستمگر پرداخت.
پس از به ثمر رسیدن نهال نوپای انقلاب، داوطلبانه و با علاقه در کمیته های انتظامی محلی و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سپیدان فعالیت می کرد.

حضور در جبهه

[ویرایش]

شیپور جنگ که نواخته شد، شهر و خانه را رها کرد و در جبهه های غرب کشور، کرخه نور، کوه های الله اکبر، سوسنگرد، بستان و... به ستیز با متجاوزان و اشغالگران برخاست.
مدتی بعد به طور رسمی وارد سپاه شد و در لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب(ع) به عنوان فرمانده گروهان در عملیات فتح المبین و بیت المقدس حضوری فعال و تاثیر گذار داشت.
مدتی بعد یکی از بهترین فرماندهان گردان عملیاتی در تیپ امام سجاد (ع) شد.

فرمانده تیپ امام حسن(ع)

[ویرایش]

کارایی و لیاقت هاشم باعث شد در زمانی اندک به عنوان فرمانده واحد طرح و عملیات درتیپ امام سجاد (ع) و فرمانده واحد ادوات(ضد زره)در تیپ ۳۳ المهدی(عج) به مجاهدت ادامه دهد.
همرزمانش، صفا و صمیمیت با نیروهای تحت امر و رسیدگی به آنان، فروتنی، در صف اول خطر بودن و صفات عالی دیگری از او بیان می کنند.
پس از عملیات کربلای۴، در حالی که فرماندهی تیپ امام حسن (ع) از لشکر۱۹ فجر را عهده دار بود، برای دیدار با خانواده دو روز به شیراز آمد. گویی کسی از آسمان ها به او گفته بود که وقت، وقت و هنگامه کوچ به سمت خداست.

شهادت

[ویرایش]

پدرش می گوید:
در لحظه خداحافظی دخترش سمانه دائم برایش دست تکان می داد و گره نگاههای پدر و دختر در آخرین وداع باز نمی شد؛ گویی رازی سرخ در دل هر دو بود.
شب ۲۵ دی ماه ۱۳۶۵ و موعد نظر به وجه الله در عملیات کربلای ۵ فرا رسید و او با بالی زخمی و خسته؛ از تمنایی دائم به هفت آسمان عروج کرد.
از خصوصیات بارزش، مشورت در امور، رسیدگی به احوال نیروهای تحت امر، آماده کردن زمینه های اجرای دستوراتش و مهربانی و اخلاق نیکو بود.
او همواره می گفت:
خدایا! از آن واهمه دارم که نکند در مقابل دشمن پاهایم بلرزد و جزو سربازان تو قرار نگیرم. خدایا! قدرتی به من عطا فرما که این بار بتوانم در راه تو قدم بردارم و در خودسازی خود کوشا باشم. خدایا! اگر توفیق شهادت را نیافتم، توفیق ادامه راه راستین شهدا را به من عطا فرما.



خاطرات

[ویرایش]

یکی دو روز بود که خبر تجاوز نظامی ارتش اشغال گر بعثی در میان مردم پخش شده بود و هیجان و اضطراب شدیدی سراسر شهر را در بر گرفته بود.
نسیم خنک آخرین شب تابستان در حیاط منزل پیچید و هاشم که روی تخت در کنار پدرش نشسته بود، تصمیم گرفت آنچه را در دل داشت بر زبان آورد...

← رویای صادقه هاشم


هنوز یک سال مانده بود که هاشم وارد دوره ابتدایی بشود؛ با فرا رسیدن ماه محرم، مادر به این فکر افتاد که پیراهن مشکی اش را از صندوغچه قدیمی پستوی خانه بیرون آورد؛ مادر با کمک برادر بزرگتر هاشم (ارسطو)، صندوغچه را به وسط اتاق آوردند و پس از باز کردن قفل آن، قاب عکسی را از میان لباسها بیرون کشید و روی قالی گذاشت؛ ارسطو با کنجکاوی به تصویر قدیمی و رنگ و رو رفته درون قاب نگاهی انداخت و پرسید :
این عکس کیه ؟
مادر که همچنان مشغول بیرون آوردن لباسها بود گفت:
"اجدادتون از علمای اردکان بودن و این، آقا بزرگِ باباتونه که روحانی بوده ..."
هاشم با دقت و کنجکاوی به گفتگوی مادر و برادرش گوش داد اما چیز زیادی از معنای حرف آنها دستگیرش نمی شد؛ آرام خودش را جلو کشید و قاب عکس را برداشت و به آن خیره شد؛ یکباره چیزی به سرعت در ذهنش نقش بست؛ به نظرش رسید این مرد یا یکی شبیه او را قبلا در خواب دیده است. محاسن سفید و بلند؛ عمامه ای که بر سر داشت و عبایی که روی دوشش انداخته بود؛ همگی او را به یاد خوابی که سال پیش دیده بود انداخت:
محرم است؛ او به همراه پدرش از مراسم عزاداری بر می گردد؛ خسته و کوفته روی قالی خوابش می برد؛ مردی بلند قامت با محاسن سفید، عمامه ای بر سر و ردایی بر دوش، در اتاق را باز می کند و بالای سرش می نشیند. کمی به او نگاه می کند، سپس خم می شود و بوسه ای نرم بر پیشانیش می نشاند و دوباره به سوی در اتاق به راه می افتد؛ چشم باز می کند و دستانش را به سوی آن مرد دراز می کند و صدا می زند: آقا... مرد می ایستد؛ لبخندی بر لب می نشاند و می گوید: دوباره میام پهلوت... و ناگهان در پرتو نوری که از لای در به درون می تابد ناپدید می شود...

← فرشاد یا هاشم


پدر از خواب بعد از ظهر بیدار شد و به حیاط منزل رفت تا آبی به دست و رویش بزند؛ فرشاد با پیراهن مشکی میان تعدادی از دوستانش زیر سایه درخت نشسته بود ؛ پدر لحظه ای ایستاد و آنها را تماشا کرد ؛ سپس دست و رویش را شست و به اتاق برگشت ؛ مدتی بعد صدای در خانه بلند شد و کسی او را صدا زد:
مشدی علی اکبر.
صدا برایش آشنا بود؛ سرش را از پنجره بیرون برد و فریاد زد:
بفرمایید... بفرمایید.
در خانه باز شد و قامت بلند و موزون سید ابوتراب ظاهر گشت.
سید از دوستان صمیمی و قدیمی آقای علی اکبر اعتمادی بود که پس از چند سال دوباره همدیگر را دیده بودند.
پس از سلام و احوال پرسی گرم...
هنگامی که آقای اعتمادی به اتاق رفت، سید را دید که پشت پنجره ایستاده و به بچه ها خیره شده . پرسید چرا اونجا ایستادی؟
سید بی آنکه رو برگرداند آهسته گفت:
خیلی جالبه... بیا... بیا...
کنارش ایستاد و به حیاط نگریست؛ فرشاد میان بچه ها نشسته بود و با لحنی کودکانه، نوحه هایی را که در مراسم عزاداری شنیده بود برایشان می خواند و آنها نیز یکصدا به او پاسخ می دادند.
از کجا یاد گرفته؟ خیلی خوب می خونه ! تا حالا همچین چیزی ندیده بودم ! بچه ای با این سن و سال...
علی اکبر لبخندی زد و گفت:
بیا بشین سید... یکی دو ساله که ماه محرم کار فرشاد همینه... بچه ها را جمع می کنه و نوحه می خونه... دیگه برای ما عادی شده.
سید کنارش نشست و گفت:
داغش را نبینی ... از همون لحظه اول که دیدمش به دلم نشست.
سپس به چشمان علی اکبر خیره شد و ادامه داد:
یه چیزی می گم دستِ کم نگیر... هاشم بچه زیرک و باهوشیه... حسابی مواظبش باش... یه دعا هم بنویس و بزن به پیرهنش...
علی اکبر با تعجب پرسید:
هاشم ؟ هاشم کیه ؟
سید:
مگر من گفتم هاشم ؟
علی اکبر:
بله.
سید:
منظورم فرشاد بود.
علی اکبر:
به چشم سید. حتما.
سید که احساس می کرد هنوز او حرفش را جدی نگرفته تأکید کرد:
بحث تعارف نیست مشدی. دعا را فراموش نکن. حتما بنویس و سنجاق کن به پیرهنش.
علی اکبر اگرچه خود بارها به این موضوع اندیشیده بود، اما شنیدن آن از زبان او که مردی عالم و دنیا دیده بود برایش جالب بود.
سپس به فکر فرو رفت و به گفته های سید اندیشید؛ و اینکه شاید دوستش اتفاقی آن نام را بر زبان نیاورده باشد؛ و اینکه هاشم برای فرزندش، نام برازنده ای است.

← شیپور جنگ


یکی دو روز بود که خبر تجاوز نظامی ارتش اشغال گر بعثی در میان مردم پخش شده بود و هیجان و اضطراب شدیدی سراسر شهر را در بر گرفته بود.
نسیم خنک آخرین شب تابستان در حیاط منزل پیچید و هاشم که روی تخت در کنار پدرش نشسته بود، تصمیم گرفت آنچه را در دل داشت بر زبان آورد:
- بابا
- چیه ؟
- امروز بین بچه ها صحبت هایی بود. اون جور که می گفتن، دشمن با تمام نیروهاش وارد عمل شده، دست تنها هم نیست، در این شرایط نمی شه ارتش رو تنها گذاشت. حرف از نیروهای داوطلب مردمی بود.
پدر که فرزندش را به خوبی می شناخت و بی خوابی امشب او را دیده بود، به همه چیز پی برد و منتظر شنیدن چنین حرفی بود. با آنکه افکار هاشم را قبول داشت، عواطف پدری و به ویژه علاقه خاصی که نسبت به این فرزندش داشت، او را در تنگنایی حساس و دشوار قرار می داد و نمی گذاشت به راحتی تصمیم بگیرد. پس ملافه را از روی دوشش کنار زد و گفت:
- ما تابع امامیم. هر دستوری بده اطاعت می کنیم.
و بی آنکه مجال ادامه گفتگو را به هاشم بدهد، برخاست و لحظه ای بعد در تاریکی گوشه حیاط ناپدید شد.
هنوز هاشم کاملا به خواب نرفته بود که صدای هق هق آرام و بغض آلود مادرش در فضای تاریک حیاط پیچید.
یک ماه از این قضیه گذشت. باران یکریز تا به صبح باریده بود و هاشم حتی لحظه ای پلک روی هم نگذاشته بود. آستین ها را بالا زد و با گامهایی سست و بی رمق از بی خوابی شب پیش، بیرون رفت. پشت در اتاق پدر لحظه ای ایستاد و به زمزمه تلاوت قرآن او گوش داد. یک لحظه به نظرش رسید که بهترین فرصت برای گفتن آنچه که تمام شب به آن می اندیشیده بود، فرا رسیده است. دستگیره در را فشار داد اما یک بار دیگر خاطره هق هق فرو خرده مادر را در آن شب تابستانی به یاد آورد و انگشتانش سست شد. روی برگرداند و رفت وضو گرفت؛ و سپس به اتاقش بازگشت.

← اسب سواران سپید پوش


پس از اقامه نماز صبح، زیارت عاشورا را خواند و سپس به سجده رفت. چیزی نگذشت که آرام آرام پلکهایش روی هم آمد و خوابش برد و در عالم رؤیا دید:
زیر درختی که شاخه هایش تا آسمان بالا رفته و در میان ابرهای سفید ناپدید شده، دراز کشیده است. یکباره به نظرش می رسد زمین به لرزه در می آید؛ چشم باز می کند و به صحرای بی آب و علف پیش رویش نگاه می کند؛ از سمت چپ هزاران اسب سیاه با سوارانی سیاه پوش، و از سمت راست هزاران اسب سفید با سوارانی سفید پوش به هم نزدیک می شوند. ناگهان دچار دلهره و اضطراب می شود. از جا برمی خیزد؛ اما احساس می کند پاهایش مانند دو ستون سنگی به زمین چسبیده اند؛ اسبهای سیاه لحظه به لحظه نزدیک و نزدیک تر می شوند. ناگهان اسب سفیدی از خیل اسبان جدا شده و به سوی او می تازد و همین که به او می رسد، سوار سفید پوش آن سرنگون می شود؛ تیری بر بازو و تیری بر چشم سوار نشسته و از جای زخم به جای هر قطره خون، گل سرخی فرو می چکد. سوار دست دراز کرده و شمشیرش را به طرف او می گیرد؛ یکباره پاهایش از زمین جدا می شوند؛ پیش می رود و شمشیر را از دست سوار مجروح می گیرد و بر پشت اسب می نشیند؛ اسبان سیاه به طرفش هجوم می برند؛ اسب سفید ناگهان به پرواز در می آید و از فراز درخت به سوی چشمه نوری که در سینه آسمان می درخشد، اوج می گیرد.
خوابی بابا جون ؟
هاشم سر از سجده برداشت و پدرش را روبروی خود دید؛ آنگاه پدر نزدیک تر رفت، نگاه را در نگاه او گره زد و آهسته گفت:
هر کاری که صلاحه بکن.

← تحقق رویای صادقه هاشم


اوایل بامداد چهارمین روز عملیات کربلای۵، هاشم اعتمادی به همراه چند تن دیگر از فرماندهان گردان ها در حال پیشروی در مسیر مناطق پاکسازی شده منتهی به اروند رود بودند که ناگهان در نقطه ای با مقاومت نیروهای بعثی روبرو می شوند. منطقه درگیری لحظه به لحظه گستردگی بیشتری می یافت و تاریکی همه جا را در خود فرو برده بود ؛ هاشم رو به شهید مجید سپاسی نموده و می گوید:
گردان امام حسین پشت سر ماست؛ هرچه زودتر برو و موضوع را براشون توضیح بده. بگو که احتیاج به آر.پی.جی زن و تیربارچی داریم. عجله کن.
سپس هاشم و بقیه همراهانش پشت یک جیپ پناه می گیرند اما هاشم و شهید ظریفیان جهت پیشروی از کنار جیپ به راه می افتد.
ناگهان چیزی در تاریکی شب می درخشد و اشباحی به حرکت در می آیند و لحظه ای بعد غرش گوشخراش تیرباری سکوت شب را می شکند و در پی آن قامت راست و استوار هاشم نقش بر زمین می گردد.
اندکی بعد شهید مجید سپاسی، پیشاپیش یک گروه آر.پی.جی زن و تیربارچی به محل باز می گردد، اما با پیکر غرق به خون صمیمی ترین دوست و همرزم خود، یعنی هاشم اعتمادی مواجه می شود که مطابق با آن رؤیای صادقش، تیری بر چشم راست و تیری هم بر بازوی راست او بوسه زده بود.

وصیت نامه

[ویرایش]

بسمِ رَبِّ الشّهداءِ وَ الصِّدیقین
بنام خدایی که جز به فزونی بخشش او امیدوار نیستم. بنام خدایی که عالم به تسبیح و ستایش او پیشانی به سجده نهاده است و با سلام و درود بر یگانه منجی عالم بشریت، خاتم الاوصیا و صاحب الزمان روحی و ارواح العالمین له الفدا. آنکه قلب های شکسته بدو توسل جویند و او که هنگام پرپر شدن گلی از گلزار خمینی، دامانش را می گشاید و آن دست یافته به عزت ابدی را نزد پروردگار روانه می سازد.
شکر خداوند تبارک و تعالی را که توفیقی نصیب فرمود و مرا از زمره نیکان و شیفتگان خود دانست و در مأموریت مهدی صاحب زمان به عنوان معیتی پذیرفت .اکنون که دست بر قلم برده ام و به نوشتن اولین و آخرین یادگار خود اقدام می کنم، می دانم که ممکن است دیگر در دنیا نباشم. با وجود اینکه می دانم این دنیا دوست داشتنی و زیباست، این مطلب را تا کنون در یافته ام که زیبایی دنیا چون کفی است و همچون سرابی است فریبنده و آخرت زیبا تر است. گرچه این دنیا زیباست اما ماندنی نیست. آنچه می ماند آخرت است و زندگانی در آن سراست.
اشکهای شوق همچون باران بهاری از دیدگانم روان است و این دعاها بر لبانم زمزمه می شود که:
اللّهمَ الرزٌقني توفیق الشهادة في سبیلک
خداوندا ! شهادت در راه خودت را که مختص حامیان درگاهت است، به من عطا فرما. خداوندا ! گناهانم را که مانند دوده قلبم را سیاه کرده، بر من ببخشای.

وصیت به خانواده

[ویرایش]

و تو خانواده ام ! اگر روزی توفیق دیدن اماممان را پیدا کردید به او بگویید که سربازی داشتی که آرزوی دیدنت را داشت اما گناهانش باعث شد که نتواند تو را ببیند؛ به او بگویید که برایم دعا کند که خداوند گناهان مرا ببخشاید.
امت اسلامی! آگاه باشید و بدانید که نعمتهای باری تعالی در سرزمین ایران همچون باران روان است ؛ بدانید قدر و منزلت این نعمت را ؛ برایش دعا کنید که انشاء الله تا انقلاب مهدی او را حافظ باشد.

وصیت به دشمنان انقلاب

[ویرایش]

وای بر شما از خدا بی خبران! به شما کوردلان این توصیه را دارم که اگر چنانچه علیه این انقلاب که خون بهای هزاران شهید غرق به خون است، حرکتی کنید، در خط یزید و مشرکین گام برداشته اید و خود را آزار می دهید چون حق پیروز است و باطل نابود است. یزیدیان تاریخ نابود و روسیاهان هرگز روی عزت را نخواهند دید.
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته هاشم اعتمادی ۹/۹/۱۳۶۵







جعبه ابزار