ناصر علی صوفی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
هنوز از اتاق خارج نشده بودیم که نوجوان مصمم سیزده ساله ای پا به درون اتاق گذاشت.پوتین رزم به پا داشت و بند کیف از شانه اش آویزان بود .او ناصر علی صوفی بود.در نگاهش اشتیاق رفتن موج می زد .به سخن در آمد و گفت :کی می رویم ؟هاج و واج ماندیم.
[ویرایش]
در سال ۱۳۴۱ در اردبیل به دنیا آمد .تا سال چهارم متوسطه تحصیل کرد وبه عنوان بسیجی در جبهه ها حضور یافت. از روزی که موفق شد به جبهه ربرود،جنگ را ترک نکرد.ناصر علی در بیست آذر ۱۳۶۵ در جبهه شلمچه به شهادت رسید. او هنگام شهادت جانشین فرمانده گردان قاسم (ع) از لشکر ۳۱ عاشورا بود.
[ویرایش]
آتش بود که از زمین و آسمان بر سرمان می بارید و ناصر علی با آن که کوفتگی راه را در تن داشت ،آرپی جی به دوش و تیر بار به دست می جنگید و تانکهای دشمن را شکار می کرد.
شاید او را نشناسی ،چون خواست او بود که ساکت باشد و بی نام ،دریایی بود با ظاهری آرام و درونی خروشان و درونی خروشان ،عارفی بود عالم ،بودنش نمودی از رفتنش بود .سیمای او نمایانگر آشنایی اش با شهیدان راه خدا بود .آوای سوزناکش در نیمه شب ،بند دل دوستان را پاره می کرد .هر کسی اندکی او را می شناخت دوست می داشت که بیشتر با او باشد .دل داغدیده اش را از هجران دوستان لخته خون به خود داشت .فراق همرزمان شهیدش بند بند دلش را می آزرد .
بی اطلاع می رفت و بی موقع باز می گشت و چه بگویم !تنها شهادتش توانست تسلی بخش دل شرحه شرحه از فراق محبوب و معبودش باشد .یاد حماسه هایش در جبهه ،صلابتش در طریق ،دردمندیش در دردها و صفایش در جمع ،یادگاری ماندگار در قلوب دوستانش خواهد بود .
تصمیم داشتیم به جبهه شلمچه برویم.در دزفول بودیم .آن شب شهر در زیر بارانی از آتش و انفجار می لرزید. لرزه مداوم موج انفجارها از ۱۳ کیلومتری دور تر از قرار گاه ما ،چادر ها را به اوج و فرود در انداخته بود .
ناصر علی در اردبیل بود و طبق قرار های قبلی مان می خواستم او را مطلع کنم .چون کالک عملیاتی را توجیه شده بودم، معلوم بود که بزودی عملیات ویژه ای در پیش خواهیم داشت .بارها اینگونه عمل کرده بودیم .او دوران آرامش را به شهر می گذراند و در لحظه های آغازین نبرد ،خود را به ما رساند .
آنگاه که می رسید روز شادی بچه ها شروع می شد ،چون حضورش تعیین کننده بود.شهید خباز احسنی می گفت :نیروهای دشمن در یک عملیات روی یک محور نظامی فشار بیشتری وارد می آوردند .من می دانستم که ناصر علی در این عملیات شهید شده ،هر گز نمی توانستم در آنجا بمانم ،چون او موجب امیدواریم بود .
به هر حال ،خبر را به ناصر علی رساندم ،او وقتی رسید که گردان قاسم ،عملیات را شروع کرده بود .خدا می داند که در چه حالی بود !
اول مرا مورد عتاب قرار داد که چرا دیر خبر داده ام .سپس زباله آتش خشمش را متوجه خویشتن نمود و سرزنش خویش را آغاز کرد .گفتم :ناصر !هنوز که اول کار است و عملیات که به پایان نرسیده است !اگر چنین ناراحتی ،خوب فرماندهی گردان تازه ای را که به تو پیشنهاد کرد اند بپذیر .
سری با لا انداخت و ترنم غمناله های جان آشفته اش چنین جاری بود .
بچه ها رفتند و من !...اینک آنها در چه حالی اند و من ...
لهیب سوزان فراق یاران ،خاکسترش می کرد .آن شب را در بیدار خوابی به صبح رساند .صبح آن روز بیدار شد .آبی شد .روان در شیارهای پیچاپیچ گلگون دره های خط عملیاتی چمید .بره آهویی در جستجوی مادر با هزار چشم جستجو گر در خم هر شکاف می ایستاد .
باز می رمید و از کنار او می گذشت و سر می گردانید و نشان از گمشده خویش می جست .ناصر علی چشم در چشم او می گریست و رسید به بچه های گردان قاسم .نقطه رهایی را می پویید و آن را یافت و گذشت و رسید به نقطه رهایی جسم .
گونه ها چون شقایق سرخی می تافت و ژاله اشک رخسارش را بخار می کرد .گفتم :سرخی گونه هایش چیست ؟گفت :شوق رسیدن به نقطه رهایی آتش در دلم بر تافته است .فضا پر از گرد و غبار شده بود و چادرها را بر می چیدیم .کاروان عشاق ،کوچ خویش آغاز می کرد .
پراکندگی بار و بونه گردان ،در گوشه و کنار صحرا منظره ابهام آلودگی گرفته و جلوه خاصی به آنجا بخشیده بود .صدای قافله سالار ،نوید هجرت می داد .غم فراق ،بر دل سایه می انداخت اما در مقابل شوق دیدار محبوب هیچ بود .مدتی زیاد نگذشت .کاروان ،آماده حرکت ش .ناصر ،آرپی جی زن عارف گردان را نمی دیدیم .همه به دنبال او می گشتند .با شنیدن فریاد یکی از بچه ها ،ناگهان در گوشه ای از صحرا شاهد صحنه ای پر شکوه شدیم سجاده ای بر سینه دشت ،پهن شده بود و عارفی وارسته ،قامت بسته بود تنا نماز هجرت به پا دارد .همه گردان مجذوب او شده بودند .حالات او ما را به سوی خود می خواند .
قطرات اشکی که بر گونه هایش ره می سپرد .لحظاتی چند تمام افراد گردان در آن فوران نور و عطش ،کرخت شدند .آهسته به کنارش رفتم و گفتم :ناصر علی چه می خواهی ؟نکند به یاد شهر و دوستان افتاده ای ؟
سری با لا انداخت و گفت :نه اصرار کردم ،با انگشت حلقه ای در فضا ،ترسیم کرد و گفت :دور هم بودن ....دور هم نشستن .چیزی دستگیرم نشد .دوباره پرسیدم .باز انگشتانش همان حلقه را در فضا کشید و این بار گفت :با شهدا بودن را ...سخت تحت تاثیر لحظات عارفانه اش قرار داشتم .اشک بر چشمانم حلقه زده بود .دست در دستش نهادم تا به همراه هم در وادی هجرت گام نهیم .
در نوک دریاچه ماهی در پشت بتون ،حدود شش تانک را به سهولت طفلی که ماشینهای نایلونی را در هم می پراکند از بین برد.پیشاپیش تقریبا ۳۰ نفری از یاران گردان قاسم به حرکت ادامه داد .چون سروی قد بر می کشید .در سروستان عشق ،تمام قد پیش می تاخت تا بهتر ببیند و دشمن را بهتر بچیند .همراه او دو برادر دیگرش محمد حسن و محمد حسین نیز پیش می تاختند .در گرما گرم لحظه های آتش و خون ،گاه دمی در درنگ بارش عاطفه بهم می رسیدند و چشمها بوسه گاه مهر برادری می شد و می گذشتند .
آرزوی سر کشیدن آن جام واپسین ،جام جان ،دیدار آن دو را بر نمی تافت تا درنگی در میقات حاصل نگردد.ناگاه اصابت نارنجکی ،سرو قدش را بر زمین می زد هر چه خون بیشتر می رفت سبک تر می شد تا سبکبال به پرواز در آید .خون ،تن را سنگین می کند .خون زنجیر پای دل است .باید بریزی تا سعود سهل تر گردد .با ادامه خون ریزی ،تشنگی به سراغش می آمد .آب خواست .آب در چنین لحظه ها ،دیگر زیان می آورد یاران ،آگاه از حال وی ،آب از وی دریغ نداشتند چون دم رحیل ناصر فرا رسیده بود .نگاهی ژرف بر آب انداخت .آب انگار او را چنین می گفت :عباس – سقای کربلا – تشنه کام به در گاه حق رسیده بود .تو ...؟
پیام آب را دریافت .پس آن را با دست بی رمق خویش دور کرد .آب ،آخرین سد رفتنش بود .سد به نیروی پرهیز گرد دلاور ما شکست .ناصر خود را قفس تن رهید و رسید به بیکرانگی ایزدی .
انقلاب تازه به ثمر رسیده بود .با توطئه جهانخواران ،تک نغمه های شوم و نفاق از گوشه و کنار کشور به گوش می رسید.جوانان مومن و مسلمان دست در دست یکدیگر ،دور هم جمع شده و از شرف و آرمانهای انقلاب دفاع می کردند .گروه ضربت اربیل نیز میعادگاه عاشقان وارسته ای بود که گوش به فرمان مرادشان نهاده بود .
در اتاق نشسته بودم که خبر یافتیم در شاهین دژ ضدانقلاب تشنج ایجاد کرده است .روز بعد برای حفظ ارزشهای انقلاب و پاسداری از حریم آن و استقلال مملکت شتابان آماده رفتن به منطقه شدیم .هنوز از اتاق خارج نشده بودیم که نوجوان مصمم سیزده ساله ای پا به درون اتاق گذاشت .پوتین رزم به پا داشت و بند کیف از شانه اش آویزان بود .او ناصر علی صوفی بود .در نگاهش اشتیاق رفتن موج می زد .به سخن در آمد و گفت :کی می رویم ؟هاج و واج ماندیم .عزم سفر داشت .نمی خواستیم با پاسخ منفی ،آزرده اش کنیم .از طرز نگاهمان فهمید که نمی تواند همسفرمان باشد .گفت :اما من باید بروم .و این حرکت ناصر ،نقطه عطفی بود برای سلوک پر افت و خیز ناصر علی صوفی ،تا در فردای انقلاب در وادی فنا ،آزمون صفا دهد.
قایق با سرعت تمام سینه آب را می شکافت و پیش می رفت .ناصر از مدتها پیش ،لحظه شماری کرده بود تا چنین فرصتی پیش آید .شتابان خود را از اردبیل به مارسانده بود تا در عملیات خیبر ،یاریگر ما باشد.
غرق تفکر در گوشه قایق نشسته بود .گفتم :ناصربه چه فکر می کنی؟
از حالت خود بیرون آمد و تبسم کنان گفت :ساعتی بعد آزمونی دیگر پیش رو دارم .
همین طور سر گرم صحبت بودیم که ناگهان از سرعت قایق کاسته شد .نی های نیزاردر لای پروانه قایق محکم پیچیده بود. هراس در سیمای قایقران آشکار بود. گفت :پیش رفتن ممکن نیست .سکان قایق را رها کرده ،خود را عقب کشید .ناصر علی گفت :باید برویم .جزیره مجنون در انتظار ماست .اما قایقران به هیچ وجه نمی خواست راه را ادامه دهد .ناصر تا چنین دید آستین با لا زد و نی ها را از لا به لای پروانه بیرون کشید و خود سکان به دست گرفت .دستانش بر اثر برخورد با تیغ های نی خونین شده بود .گفتم :ناصر علی بر گرد .اما او تصمیم داشت به هر نحو ممکن به میعادگاه برسد .اولین باری بود کخه قایق می راند .خواستم مانع شوم اما نگاههای مصممش مرا بر جایم نشاند .ناصر علی قایق را پیش می برد .ترس آن داشتم که بی تجربگی او کاری دستمان بدهد اما هر گز چنین نشد .او دلاورانه قایق را هدایت نمود و ما را به جزیره مجنون رساند.
خستگی از سرو رویش می بارید .با این همه تبسم شوق بر لب ،وامید پیروزی بر دل داشت .خنده کنان گفت :خستگی در راه وصال ،عین لذت است .با سرعت ،خود را به صحنه جنگ رساندیم .پس از لحظاتی در خط مقدم بودیم و از ساعت ۱۱ صبح تا ۶ بعد از ظهر آتش بود که از زمین و آسمان بر سرمان می بارید و ناصر علی با آن که کوفتگی راه را در تن داشت ،آرپی جی به دوش و تیر بار به دست می جنگید و تانکهای دشمن را شکار می کرد.