نادر دیرین

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



نردیک که شدم دیدم که هر دو تیر خورده اند و تیرها نیز درست بر سینه شان نشسته ،همانطور که خوابش را برایم تعریف کرده بود...



تولد

[ویرایش]

سال ۱۳۴۱ در اردبیل متولد شد و تا مقطع دیپلم متوسطه در این شهر به تحصیل پرداخت.

تحصیلات

[ویرایش]

او شوق زیادی به تحصیل علو دینی داشت وبرای ادامه ی تحصیل در حوزه علمیه،رهسپار مشهد گردید.اوبا استفاده از دانش اساتید آن حوزه وهوش سرشارو خدادادی خود،به کسوت روحانیت درآمد.«نادر دیرین» در لباس روحانیت منشا خدمات قابل تحسینی شد.
او خدمت به اسلام ومردم مسلمان را دوست داشت.

حضوردرجبهه

[ویرایش]

با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران که به نمایندگی از قدرتهای بزرگ جهان و در سال ۱۳۵۹ آغاز شده بود «نادر »تحصیل را رها کرد و وارد جنگ شد.
از روزی که وارد جنگ شد از آن جدا نشد .

شهادت

[ویرایش]

در ۲۸ /۱۲/ ۶۶ در منطقه عمومی ماووت عراق،بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.موقع شهادت او سمت معاونت فرمانده گردان امام سجاد(ع) را به عهده داشت .

خاطرات

[ویرایش]

همسر عزیزم !خواندن درسهایت،غم و اندوه فراق را تسلی خواهد بخشید.چشم امید به تو دارم.من به علی(ع) می اندیشم .تو نیز فاطمه (س) را سر مشق خود قرار بده .تکلیف بیشتری بر دوش داریم .اسلحه کاظم بر زمین افتاده است .باید آن را بر دوش بگیریم و بر توست که با صبر و شکیبایی خود در قبال این مسئولیت بزرگ،یاریگر باشی.

← همسرعزیزم


از سالها پیش ،شور این نوا مرا از خود بی خود می کرد و به افلاکیان ،ندای ملکوتی تکبیر را به ارمغان می برد و این اشتیاق درونی ،عامل دوستی من و او شد .هر روز در میعاد محراب به زیارتش می شتافتم و دیده از دیدارش روشن می ساختم .در گذشت امام جماعت ،مدتی در نماز فترت ایجاد کرد .و این مرا در غربت صدای نادر بی تاب نمود.
نسیم انقلاب وزیدن گرفت .دیگر مسجد هر محله به پایگاهی تبدیل شده بود .صبح درز جلوی مسجد جمع می شدیم و همراه بچه های محل با شور عجیبی در خیابانها ی شهر به راه می افتادیم .بر خورد ماموران رژیم ،برایمان عادی شده بود .گاز اشک آور و آژیر ،بر خورد ماموران رژیم ،برایمان عادی شده بود .گاز اشک آور و آژیر ماشینهای آتش نشانی را به بزی می گرفتیم .مصمم شدیم که شبها نیز در مسجد بمانیم و این سر آغازی بود که بار دیگر در دست طنین د لکش نادر داده ،در اعماق اعصار به همراه کمیل جوان به نیایش مولا بسپاریم و از خدای خویش ،توان جوارح و جوانح طلبیم تا در خدمت اسلام باشیم و همین جلسات ،تا حجرات شهید دیرین برای ادامنه تحصیلات حوزوی به مشهد مقدس ،هر پنجشنبه در مسجد میرضا علی اکبر مرحوم ادامه داشت و دعای ماههای رمضان او نیز – که از رادیو پخش می شد – بر معنویت فضای شهر می افزود.
تصمیم گرفته بودبرای تزکیه روح و روان به مشهد هجرت کند.همین ،میان او و همسرش فاصله انداخته بود .هر از چندی،آموخته های خود را برای تعلیم وی در اختیارش قرار می داد .بهترین وسیله ارتباط ،نامه بود.بار سنگین وظایف زناشویی را هرگز از یاد از یاد نمی برد .همسرش را تشویق می کرد تا به خاطر آینده پر بارشان دوری را تحمل نماید.سطور نامه هایش زینت بخش محفل خانواده بود و بذر امید می پاشید و شالوده محکم زندگی را در آینده ای نه چندان دور پی ریزی می کرد.
هنوز هم جملات آتشین او در ذهن و زبان همسر،نقشی ماندگار دارد:همسر عزیزم !خواندن درسهایت،غم و اندوه فراق را تسلی خواهد بخشید.چشم امید به تو دارم.من به علی(ع) می اندیشم .تو نیز فاطمه (س) را سر مشق خود قرار بده .تکلیف بیشتری بر دوش داریم .اسلحه کاظم بر زمین افتاده است .باید آن را بر دوش بگیریم و بر توست که با صبر و شکیبایی خود در قبال این مسئولیت بزرگ،یاریگر باشی.

← محرم اسرار


وقتی دلش می گرفت به گوشه ای می رفت و در محراب دشت به عبادت می نشست .این حالت او همه ما را به تعجب وا می داشت .در دل شبهای تار با خدای خود راز و نیاز می کرد .شب،تنها محرم اسرارش بود.
با شنیدن صدایی از چادر بیرون زدم .چون نزدیک شدم ،نادر رادیدم که مثل هر شب با معبود خویش خلوط کرده است .تا آن شب نمی دانستم که چنین صوت دلربا و زیبایی دارد .در آن لحظه ،پرواز روحش در حریم یار و آستان عشق الهی ،دیدنی و شگفت انگیز بود.
تضرع کنان می گفت:خدایا !از گناهی که حجاب اکبر شود بر تو پناه می برم.

← آموزش علوم دینی با لباس رزم


به یاد اولین روزی افتادم که نادر در مشهد به جمع ما پیوسته بود .لباس رزم را هنوز بر تن داشت و می گفت:به فرمان امام ،برای فراگیری علوم دینی به اینجا آمده ام .با آمدن نادر ،هفده نفر شده بودیم همه همشهری .با توجه به کمی امکانات آن مدرسه ،انجام امور به عهده خودمان بود .با این که کارها را بین همه تقسیم کرده بودیم ،باز نادر از همه پیشی می گرفت و می خواست که سنگین ترین آنها را به تنهایی انجام دهد .روزی بعد از صرف شام تصمیم گرفتم که ظرفها را بشویم.
تا به خود آمدم،او ظرفها را به حیاط برده بود و در آن سوز زمستان ،با آب سرد مشغول شستن بود،با ناراختی گفتم:نادر ،این وظیفه من است.لبخندی زد و گفت :فرقی ندارد فردا هم تو می شویی.
تصمیم داشتم هر طور شده ظرفها را خودم بشویم .آستین با لا زدم و حتی ،یکی ادو تا از بشقاب ها را بر داشتم .وقتی قیافه مصمم مرا دید ،چشمانش را به من د.وخت .با نگاهش خواست دست از اصرار و پافشاری بر دارم.

← آماده برای روزهای سخت


همین که دیدم با شستن ظرفها خشنود است،بر خلاف میل باطنی،تبسمی کردم و به شوخی گفتم :از فردا ،کارهای مرا نیز انجام می دهی.
تا من این حرف را زدم،با خوشحالی گفت :دروغ می گویی .قول بده که حتما که کارهای تو را نیز انجام بدهم.تعجب کرده بودم که با آن همه درس و اشتغال،چرا دوست دارد کارهای دیگران را نیز انجام بدهد!تا این که این امر در جبهه کاملا برایم مشخص شد.
هر کار سنگینی بود با شوق به سوی آن می رفت و همه تعجب می کردیم .فهمیدم که خود را برای چنین روزی آماده می کند.
آن روز نادر به چادر من آمد.از ظاهرش پیدا بود که حال و هوای همیشگی خود را ندارد.گفت: امشب خواب دیدم که در عملیاتی،دوشادوش یکی از رزمندگان می جنگیدم .نبرد سختی در گرفته بود.بی باکانه پیش می تاختم و در گرد و غبار صحنه رزم ،گم شده بودم و سر از پا نمی شناختم .انفجار ها فضا را تیره و تار ساخته بود .دو تیر از کمین گاه خصم سینه ما را نشانه گرفت تا خواستیم به خود آییم ،تیرها زوزه منان بر سینه ها یمان نشسته بود .از خواب پریدم .خیس عرق شده بودم و باورم نمی شد که رویاست .وقتی متوجه شدم خواب است ،سخت ناراحت شدم و زار زار گریستم.
خواب نادر مرا دگر گون کرد.نامه ای از اردبیل داشتم.نگاهی به من انداخت و گفت :تو چرا ناراحتی ؟نامه اردبیل را نشانش دادم .تا بیماری بچه ام را بفهمد،از حال و هوای خود بیرو آمد و با فراموش کردن دردش ،پس از لحظاتی سکوت گفت،پیشنهادی دارم .سری به اردبیل بزنید من کارهایتان را انجام می دهم.
راضی به زحمتش نبودم .با لا خره با اصرار مرا راضی کرد و مسئولیت مرا به عهده گرفت.

← همسرم ...ببخش


روزی نادر مشغول نوشتن نامه بود وبعضی از جملات و عبارات را باصدای بلند تکرار می کرد:...همسرم !عملیات تازه ای در پیش است .در تدارکات عملیات به اردبیل آمده بودم اما چون بیش از ۴ ساعت نمی توانستم در آنجا بمانم،نتوانستم به شما سری بزنم .مرا ببخشید .شما را به خدا می سپارم .به محض تمام شدن نامه،از من پرسید :عملیات کی شروع می شود ؟گفتم :امشب یا فردا شب .قبل از شروع ،طرح عملیات را با او در میان گذاشتم .سر سرستی بخشی از نیروها را به وی سپرده بودم .از من خواست تا همان رزمنده –که چند شب پیش در خواب دیده بود – با او همراه باشد .فردای آن روز عملیات شروع شد پس از ساعاتی به من خبر دادند که نادر تیر خورده است .بلافاصله خود را به محل رساندم بر زمین افتاده بود .شاهد صحنه حیرت انگیزی شدم .نادر بود و همراهش ،هم که او را در خواب دیده بود هر دو آرام و خونین بر خاک...
نردیک که شدم دیدم که هر دو تیر خورده اند و تیرها نیز درست بر سینه شان نشسته،همانطور که خوابش را برایم تعریف کرده بود.
بر خیل شهیدان ،خدایی و عاشورایی،شهیدی دیگر از تبار والایی ها،افزوده شد.شهیدی که الگوی پایداری بود و سرمشق استواری.
آن فرو ریخته گل های پریشان در باد
کز می جام شهادت همه مدهوشانند
یادشان زمزمه نیمه شب مستان باد
با نگ گویند که از یاد فراموشانند






جعبه ابزار