مهردادآژیر
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
پسرم خنده ای کرد و گفت: اشکالی ندارد ،مانعی برای رسیدن مان نیست چون ممکن است این آخرین باری باشد که مرا می بیندومرا در آغوش می گیرد. این زیباترین و رساترین خاطره ای بود که میان خاطرات دیگرش در ذهن مان بایگانی شده .
[ویرایش]
مهرداد آژیر در پانزدهم اردیبهشت سال ۱۳۴۹ در طاقانک به دنیا آمد. دوران ابتدایی و راهنمایی را در طاقانک سپری کرد و در سال سوم راهنمایی عضو بسیج پایگاه المهدی طاقانک شد. مهرداد خیلی علاقه داشت در بسیج خدمت کند ،به همین خاطر تحصیلات خود را کنارگذاشت.
در سال ۱۳۶۴ پس از پیگیری ها و سماجت زیاد ،موفق شد مسئولین اعزام نیرو را که کمی سنش را مانع از حضور او در جبهه می دانستند؛متقائد کند وبه جبهه اعزام شود.
مهرداد با ذوق و شوق فراوان آموزش های قبل از عملیات را طی کرد و در بهمن ماه همان سال در عملیات والفجر ۸ که برای آزاد سازی بندرفاو انجام شد شرکت کرد.مهرداد در این عملیات به علت اصابت ترکش خمپاره مجروح شد وبرای مداوا به بیمارستان شهید صدوقی اصفهان اعزام گردید.
اوبعد از چند ماه که بهبودی یافت دوباره در تاریخ ۲۶/۶/۶۵ به جبهه اعزام شد. مهرداد در این نوبت در دو عملیات بزرگ کربلای چهار و کربلای پنج حضور داشت.
سرانجام در عملیات کربلای ۵ ودر جبهه شلمچه به فیض عظیم شهادت نائل گردید.
[ویرایش]
مهرداد در جواب پدر گفت نه پدر مگر من به خاطر سپاه به جبهه می روم من برای رضای خداوند و دین اسلام به جبهه می روم و تا زنده هستم از دین و مملکت خود دفاع خواهم کرد.
مهرداد بعد از عملیات والفجر هشت به خانه برگشت. او علاقه شدیدی که به سپاه و لباس مقدس پاسداری داشت با چند نفر از دوستان خود به سپاه مراجعه کردند که از آنها مدارک لازم را خواسته بودند. آنها با عجله ای که برای رفتن به جبهه داشتند در یک روز تمام مدارک را تهیه و ارائه دادند و ثبت نام کردند .قرار بود که به آنها اطلاع داده شود که پذیرفته می شوند یا نه. چند وقتی از این برنامه گذشته دوستان مهرداد که با او ثبت نام کرده بودند سرکار رفتند . مهرداد به سپاه مراجعه کرد ولی آنها به او جواب قانع کننده ای ندادند. پس از چندین بار مراجعه به گزینش سپاه آنها گفتند که شما برای استخدام رسمی تایید نشده اید! او به خانه برگشت ولی با ناراحتی فراوان ،پدر و مادر متوجه ناراحتی او شده از او سوال کردند چه اتفاقی افتاده او با چشمانی اشک بار جواب داد که مرا سپاه تایید نکرده دوستانم همه به جبهه رفتند و پاسدار رسمی شدند اما من عقب ماندم.
پدرش در جواب گفتند حالا که این طور شد دیگر نه طرف سپاه می روی و نه به جبهه . ولی مهرداد در جواب پدر گفت نه پدر مگر من به خاطر سپاه به جبهه می روم من برای رضای خداوند و دین اسلام به جبهه می روم و تا زنده هستم از دین و مملکت خود دفاع خواهم کرد. او سرانجام بار دیگر و برای بار آخر به جبهه اعزام شد و در تاریخ ۲۲/۱۰/۶۵ ساعت ده صبح به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
برای بار دوم به جبهه های حق علیه باطل اعزام می شد. برای بدرقه ی او و همرزمانش به مسجد دو معصوم شهرکرد رفتیم .برادران درون مسجد و خواهران مقابل مسجد بودند .پسرم چندین بار به داخل مسجد و پیش من آمد .هر بار پیشانی اش را می بوسیدم تا این که یکی از مادران رزمنده به پسرم گفت: چرا این قدر پیش مادرت می آیی که او تو را ببوسد و هم تو اذیت شوی و هم مادرت !پسرم خنده ای کرد و گفت: اشکالی ندارد ،مانعی برای رسیدن مان نیست چون ممکن است این آخرین باری باشد که مرا می بیندومرا در آغوش می گیرد. این زیباترین و رساترین خاطره ای بود که میان خاطرات دیگرش در ذهن مان بایگانی شده بود.
[ویرایش]
همه ی روزها با علاقه و شوقی فراوان به بسیج می رفتند. شب ها برای ما از شهید و شهادت می گفتند. ایشان می گفتند من هم روزی به شهادت خواهم رسید. با این حرف برادرم مادرم ناراحت می شد و می گفت: این حرف ها را نزن ،توجوانی و هزار آرزو داری!ولی برادرم می گفت :مادرم حضرت زینب را بیاد آور و مشاهده کن که ایشان اکثر اهل بیتشان را از دست دادند، امام حسین (ع)، حضرت عباس (ع)، جوان کربلا علی اکبر(ع) و نوجوان شان قاسم (ع)؛همه به خاطر پایداری اسلام به شهادت رسیدند، ما نیز باید از دین و کیان و شرفمان یعنی اسلام دفاع کنیم.
[ویرایش]
پسرم همیشه شیفته ی دلاور مردی بود همیشه به من می گفت پدرم وقتی من در جنگ مجروح شدم مثلاً پایم یا دستم را از دست دادم وبرای ملاقات در ساعات غیر ملاقات آمدید، در نگهبانی بیمارستان باید آشنا داشته باشید تا شما را به داخل بیمارستان راه بدهند .روز قیامت و محشر نیز این گونه است ،شما و مادرم باید نام مرا بگویید من با همان لباس های خونی و رزمی به استقبال شما می آیم و شما را با خودم به بهشت می برم.
[ویرایش]
بسم الله الرحمن الرحیم
وَلاَ تَقُولُواْ لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبيلِ اللّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْيَاء وَلَكِن لاَّ تَشْعُرُونَ
کسی را که در راه خدا کشته می شود مرده مپندارید بلکه آنها زنده اند و شما این حقیقت را نخواهید یافت.
بسم رب الشهداء ،اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و اشهدان محمد رسول الله
شکر خدای را که توفیق یافتم در راه مبارزه حق علیه باطل شرکت کنم و آنچه را که دارم در طبق اخلاص نهاده تقدیم ایزد منان کنم و آن چه حسین (ع) و یارانش و تمام رزمندگان صدر اسلام پروانه وار به دور آن می گشتند، من هم آن را باز یافتم و آن چیز شهادت است. آیا انسان به خود اجازه می دهد که با چشم خود ببیند که جنایتکاران ومتجاوزان دست به سوی اسلامش، شرفش و کشورش دراز کرده و قصد نابودی آن را داشته باشند.
[ویرایش]
من اکنون می روم تا با خدای خود ملاقات کنم ،می روم تا آتشی را که در درونم مشتعل شده، خاموش نمایم. من هم اکنون به سوی سنگر خالی همرزم، به سوی لانه باصفای جبهه جنگ پرواز می کنم و دشمن بداند که سنگر رزم هیچ موقع خالی نمی ماند. اما باید از رهبرم، امامم، خمینی بت شکن قدردانی کنم که مرا از میان گرداب های روزگار که به سوی پرتگاهی روان بودم ،نجاتم داد و هادی و راهنمایم شد. و تو ای همرزمم و دوستم خود بهتر می دانی که این انقلاب به چه نحو پیروز است. با کشته شدن علی اکبرها و علی اصغرها و حبیب بن مظاهرها، نکند خدای ناکرده بی تفاوت بنشینی و دنیا را بر آخرت ترجیح بدهی. هیچ حزن و اندوهی به خود راه نده که ما پیروزیم.
[ویرایش]
اما پدر و مادرم نمی دانم چگونه از شما معذرت بخواهم که بدون اجازه شما به جبهه رفتم. پدر و مادرم اگر مرا ندیدید حلالم کنید که خود بهتر می دانید که من از اوائل انقلاب می خواستم در تمام موارد سهمی داشته باشم.
پدرجان و مادرجان بعد از شنیدن خبر مرگ من اشک نریزید و به خواهرانم بگویید در سوگ من اشک نریزند زیرا امام بزرگوارمان در سوگ فرزندش اشک نریخت ،چون می دانست که رضای خدا در این امر است. اکنون که این وصیت نامه را می نویسم صدای توپها و گلوله های لشکر کفر در همه جا پیچیده است برادرانم را می بینم که تکبیرگویان در اثر انفجار گلوله ها شهید می شوند.
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دارد
خداحافظ همگی شما عزیزان مهرداد آژیر
[ویرایش]