مرتضی مهدیزاده
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
جنازه دوستش در جایی بود که احتمال پیدا کردن آن کم بود، با اصرار زیاد از بیمارستان مرخص شد. او پس از پیدا کردن پیکر دوستش و تشییع و خاکسپاری، با اینکه پایش بهبود نیافته بود دوباره به جبهه رفت.
[ویرایش]
سال ۱۳۴۱ در شهر رحیم آباد یکی از شهرهای استان مازندران متولد شد.
مدتی بعد همراه با خانواده به ورامین مهاجرت کرد.او خرداد ماه ۱۳۶۰ از دبیرستان شهید شیرازی ورامین دیپلم تجربی گرفت. مرتضی دوران تحصیل، از دانش آموزان ممتاز بود.
[ویرایش]
اودر تظاهرات و مبارزات خیابانی قبل از پیروزی انقلاب شرکت داشت. بعد از انقلاب علاقه زیادی داشت وارد بسیج شود. برای اینکه در بسیج قبول شود و به جبهه برود، متوسل به حضرت عبد العظیم(ع) شد.
مرتضی دوره آموزش نظامی بسیج را در ورامین گذراند. او شبها در گشت زنی و نگهبانی بسیج شرکت می کرد تا مردم ورامین از اقدامات خرابکارانه ضدانقلاب در امان باشند.
[ویرایش]
به اتفاق یکی از دوستان همکلاسی اش ، به نام شهید رضا مشهدی باقر، عضو ستاد جنگهای نامنظم دکتر چمران شدند و در تهران دوره لازم را دیدند و به جبهه رفتند. در عملیات فتح بستان شرکت داشتند. دوستش شهید شد و مرتضی هم از ناحیه پا مجروح و در بیمارستان بستری شد.
با اینکه به پایش تیر کالیبر هفتاد و پنج خورده بود و احتیاج به استراحت داشت، چون جنازه دوستش در جایی بود که احتمال پیدا کردن آن کم بود، با اصرار زیاد از بیمارستان مرخص شد.اوپس ازپیداکردن پیکردوستش وتشبیع وخاکسپاری،با اینکه پایش بهبودنیافته بود دوباره به جبهه رفت.
[ویرایش]
مرتضی با پای مجروحش دوباره به جبهه رفت تا در عملیات بزرگ فتح المبین شرکت کند.اوقبل از حرکت به سمت جبهه گفته بود: اگر خبر اسارت مرا برای شما آوردند باور نکنید، دروغ است و من هیچ وقت اسیر نمی شوم.
مرتضی دردوم فروردین ۱۳۶۱ دراین عملیات به شهادت رسید.اوچهرروزقبل از شهادت،وصیت نامه اش را نوشت.
نترس بودن او همین بس که ، یک مار زنده ورامینی را که، احتمال سمی بودن آن زیاد است ، با دست خالی گرفت و داخل شیشه کرد و اکنون آن مار در الکل موجود است و در حدیث است که خداوند شجاعان را دوست دارد، حتی کسی را که شجاعت کشتن ماری را داشته باشد.
شهید مرتضی مهدی زاده ، به دولت جمهوری اسلامی ایران علاقه زیادی داشت و به همین دلیل، پول تو جیبی خود را پس انداز می کرد و طبق وصیت نامه ، آن را به دولت جمهوری اسلامی ایران بخشیده است.
سه روز قبل از شهادتش نوشته است و وصیت نامه خود را با الله اکبر خمینی رهبر ختم نموده است.
[ویرایش]
ردوگاه غوغا بود و صدای (یا حجت بن الحسن عجل علی ظهورک) لحظه ای قطع نمی شد،آن برادری که امام زمان را دیده بود،به طوری منقلب شده چند نفر او را گرفته بودند و مهدی مهدی می کرد و چند بار نزدیک بود، با سر از طریق شیشه کتابخانه که درش بسته بود،داخل کتابخانه برود و چند بار به حیاط رفت و با صدای بلند که حاکی از منقلب شدنش بود امام زمان را صدا می کرد و آن شب چند بار از حال رفت و به زور با سه آمپول او را خواب کردند تا امروز هر روز گریه می کند و غش می کند.
بسم الله الرحمن الرحیم
درود و سلام و رحمت بی پایان خداوند بر تو ای روح خدا ،خمینی عزیزم ،
رهبر عزیزم،ای فرزند زهرای اطهر،ای نایب امام زمان(عج)
اکنون یکی از انبوه جوانانی که بعد از هزاران گناه و معصیت که ریشه آن تباهی ها ،از فساد حاکم بر جامعه طاغوتی رژیم جابر شاهنشاهی بوده است،می خواهد افتخار آن را داشته باشد ، تا چند خطی برای رهبرش بنویسد و از آن مرد خدا که در اتصال وی با مولایم امام زمان ، تردیدی ندارم عاجزانه تقاضا کنم که دعایم نماید، تا بلکه با تنی پاره پاره و محاسنی خون آلود به دیدار خدایم بروم.
رهبر عزیزم، زعیم عالیقدر، ای امام امت اسلام، به خدا سوگند که،در آتش عشقی می سوزم که هیچ چیز جز خون بدنمان نخواهد توانست این آتش را که عشق به خدا است، خاموش نماید. ای امام عزیز،من از درون جبهه ها به شما نوید می دهم ،گر چه یقین دارم نیک می دانید که:
استکبار جهانی و سر سپردگان آن ، چه شرقی و چه غربی ، هیچ غلطی نمی توانند بکنند .
آخر کدامین قدرت مادی می تواند با قدرت معنوی جوانان و رزمندگان ملت و امتی پنجه در افکند ؟که شبها در تاریکی سنگر بپا می خیزند و نماز شب می خوانند و با وجود آنکه از پاک ترین جوانان هستند، به درگاه خداوند ندبه و زاری می کنند و اشک می ریزند و ناله های یارب یارب شان و فریاد های الهی العفو شان ، کاخ ستم و ستم پیشگان شرقی و غربی را می لرزاند و بر آنها نهیب می زند که ، ای ابر جنایتکاران بر جای خود بنشینند که این امت، امت امام زمان است. این امت، امتی است که سرورش حسین بن علی است ، این امت پیرو علی است و این امت رهبرش فرزند زهرا سلام الله، خمینی است.
امام عزیز ، من از درون جبهه ها به شما نوید می دهم ، گر چه یقین دارم نیک می دانید که:
استکبار جهانی و سر سپردگان آن چه شرقی و چه غربی هیچ غلطی نمی توانند بکنند چرا؟
امام عزیز،آرزو دارم شهید شوم و همیشه به یاد سیمای نورانیتان هستم و دعایتان می کنم و از مولایم امام زمان(عج) می خواهم که یاریتان کند،خیلی دوست داشتم تا چهره تابناکتان را ببینم ، اما اکنون اسلام احتیاج به آن دارد که ، ما جوانان در جبهه باشیم. والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته
جبهه شوش دانیال – ۲۸/ ۱۲/ ۱۳۶۰
مرتضی مهدی زاده
[ویرایش]
خدمت برادر و دوست مهربانم حسین آقا کاشانی
پس از عرض سلام،در شب سیزدهم دی ماه در اردوگاه شهید باهنر در اهواز بودیم. آن شب بچه ها گفته بودند،که دلمان گرفته است، کمی سینه بزنیم.بعد از نماز مغرب و عشا و شام،من به مسجد رفتم تا بچه ها هم جمع شوند و من هم خواندم و آن شب عجب مجلس با صفا و با شکوهی بود. دعای توسل هم خواندیم. هنگامی که مصیبت می خواندم ، یک نفر از حال رفت و مجلس شور عجیبی داشت و وقتی مجلس تمام شد، دیدم که یکی از رزمندگان با چشمان اشک آلود،خود را به من رسانید و گفت آن آقایی که پهلوی شما ایستاده بود کجا رفت. من متوجه نشدم و پرسیدم که چه می گوید و او بغض گلویش را گرفته بود، شروع کرد به گریه کردن و گفت:شما بودید که آن گوشه نوحه می خواندید گفتم بله،گفت:یک آقایی که سراسر نور و روشنایی بود از کتابخانه (همان جا که من ایستاده بودم )بیرون آمد و شانه به شانه شما ایستاده بود و مجلس را نگاه می کرد،دوست عزیزم به خدا قسم، اکنون که این مطلب را می نویسم،تمام بدنم می لرزد.با اینکه حدود چهار روز از آن ماجرا گذشته است،بغض گلویم را گرفته است و چشمانم اشک آلود است.آن شب بعد از آنکه این مطلب گفته شد،اردوگاه غوغا بود و صدای (یا حجت بن الحسن عجل علی ظهورک) لحظه ای قطع نمی شد،آن برادری که امام زمان را دیده بود،به طوری منقلب شده چند نفر او را گرفته بودند و مهدی مهدی می کرد و چند بار نزدیک بود با سر از طریق شیشه کتابخانه که درش بسته بود،داخل کتابخانه برود و چند بار به حیاط رفت و با صدای بلند که حاکی از منقلب شدنش بود، امام زمان را صدا می کرد و آن شب چند بار از حال رفت و به زور با سه آمپول او را خواب کردند تا امروز هر روز گریه می کند و غش می کند.
والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته
جبهه شوش دانیال – ۱۷/۱۰/۶۰
مرتضی مهدی زاده
[ویرایش]
بسه تعالی
خدمت پدر و مادر گرامی ام،از کربلای سوسنگرد. در میان رزمندگان اسلام و پاک باختگان برومند مکتب تشیع سرخ علوی و از فراز آسمان به سوگ عزیزان نشسته خوزستان ، از سنگر آغشته به خون و از خاکی گلگون از خون بهترین جوانان ایران اسلامیمان ، بهترین و پر شور ترین سلام ها را بدرقه راه عظیم و مقدستان می کنم، بپذیرید. عزیزان من ،نامه پر شور و پر محبتتان واصل و موجب مسرت و شاد کامی شد. نامه برادر کوچکم علیرضا و نامه برادر ارجمندم، آقا رضا نیز بسیار زیبا و گیرا بود و جانی تازه در کالبدم دمید .
عزیزان من و برادران عزیزم ،پدر و مادر گرامی ، از جبهه سخن بسیار است که در نامه نمی گنجد اما آنچه که مرا بر آن می دارد تا الان که خسته هستم بنشینم و جواب بنویسم آن محتوای نامه هایتان بوده است.
آری! من امروز با خواندن نامه هایتان در یافتم، پر سعادت ترین و یا یکی از با سعادت ترین افراد هستم. پدر و مادر و برادران گرامی ام ! نامه را چندین بار خواندم و خدای را سپاس گفتم که پدرها و مادرهای کشور ما را چنین ایثارگر و فداکار آفریده و شکر محبت های بی پایانش را با زبان ناتوانم بر جای آوردم. نامه شما پیوند محکمتان را با اسلام عزیز نشان داد و این نامه معاهده و عهد نامه ای بودکه با خدای منان بستید. پس اجر و پاداش آن را هیچ کس جز خدای بزرگ نمی تواند بدهد و من جز آنکه افتخار کنم و می بالم که فرزند،چنان پدر بزرگوار و آن گونه مادری شیر دل هستم که همه جان و هستی خویش را در راه خدا بی پروا نثار می کند ، کاری از دستم بر نمی آید.
من هم اکنون در سوسنگرد هستم و جبهه ام را می خواهم عوض کنم و به جبهه دیگری بروم ه انشا الله بزودی از آنجا،حمله ای در پیش است،امیدوارم که سعادت شهادت نصیبم شود،که هیچ چیز برایم با ارزش تر از آن سخن امام بت شکنمان خمینی کبیر نیست ،که می فرماید : شهادت سعادتی است که نصیب مردان خدا می شود. سعادت و سلامتیتان را از درگاه ایزد باری تعالی خواستارم.
فرزندتان – مرتضی مهدی زاده ۱۲/۷/ ۱۳۶۰
[ویرایش]
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت برادر عزیزم و دوست مهربان و یاور انقلاب اسلامی مان (انشا الله) کوچولوی دوست داشتنی حمید ، سلام گرم و دوستانه ای را که از فرسنگ ها راه دور از کنار رودی گلگون از خون و از دشتی لاله گون از تن های پاک،در میان مردمی چون کوه استوار و از شهری آماج گلوله های دشمن، آماج خمپاره ها ، توپها و...بپذیر .
حمید عزیزم ! آنچه مرا بر آن داشت تا قلم به دست گیرم و باز بنویسم جریاناتی است که در چند روز اخیر برایم اتفاق افتاده است و تقاضا دارم که نامه را با دقت بخوان و سعی کن که به مفهوم آن برسی.
برادر کوچکم: آنگاه که من تصمیم گرفتم به جبهه بروم و به خیال خودم هجرت کنم و از این طریق به خود سازی و شناسایی خویشتنِ خویش و در نهایت به خدا برسم، با وجود آنکه قبلا هدفم تنها خدا بود ، باز هم احساس غروری به من دست داده بود و من حس می کردم که تمامی راههای جهاد و همه پله های انسانیت و کمال انسانی را پیموده ام. هنگامی که روز موعود فرا رسید و من در مقابل درب ستاد عملیاتی جنگهای نامنظم ، این میعادگاه مرگ و این غزل خوان شهادت رسیدم و آن سیل خروشان جوانان و نوجوانان حزب الله را در پیش رو دیدم ، ناگهان به خود آمدم که خدایا ! آیا به راستی من هدفم با تمامی اینها یکی است ؟یا من باز هم آن طوری که باید با همه وجودم نیامده ام و اینجا نخستین مرحله توقف و تفکر برای من بود و من از اولین بر خورد اجتماعی،در اولین ساعات هجرت (بقول خودم) پی بردم که هنوز خیلی بچه گانه فکر می کنم.
هنگامی که به خط شدیم ، اسم ها را خواندند ، اسامی قبولی ها را خواندند ساک ها را بررسی کردند و ....سر انجام اهواز .
آنگاه که نام اهواز آمد و گفتند که عده ای را برای اعزام به اهواز می خواهند، باز بر خود لرزیدم که ای خدا، آیا من لایق آن هستم ، که پا به چنین مکان مقدسی ، که نام و خاکش کربلای امام حسین(ع) را تداعی می کند، بگذارم. نذر و نیاز ها آغاز شد و باز من یک قدم از فکر نخستینم عقب نشستم که باز هم کمبود دارم و خدای تبارک و تعالی بر من منت نهاد و مرا آن سعادتی نصیب ساخت ، که در تب وصالش می سوختم و ...به اهواز قهرمان رسیدیم.
ما را برای پاسداری از اردوگاه به اهواز بردند ، البته کار آسانی است. حفاظت از یک اردوگاه نظامی در شهر جنگ زده، شهری که تا چند ماه قبل ، آن طور که فرمانده اردوگاه نقل می کرد، ستون پنجم از داخل شهر، با خمپاره رزمندگان را مورد هدف قرار می داد و شهری و اردوگاهی که ویرانه های بسیارش ، حاکی از استقامت دلیرانه اش در برابر توپ ها و خمپاره ها و موشک های دشمن پلید است می کند. این کار مهم و عادی است ، حفاظت از جان رزمندگان که از جبهه ها باز می گردند ، تا دمی بیاسایند و باز دوباره به نبرد با غول استعمار و استبداد در خاک سوزان و گرم خوزستان بشتابند و خون خویش را بر این دیار پیروان و رهروان حسین بریزند. کاری خطیر و اجرش با خداست...
از این مسائل بگذریم ، با وجود این که این کار بسیار کار خوب و انقلابی بود ، اما من حس کردم هدفم چیز دیگری است که با ماندن در اردوگاه من اقناع نمی شوم ، به خصوص آن زمانی که بچه ها از جبهه ها باز می گشتند و به اردو گاه می آمدند. حمید عزیزم ، به خدا سوگند یاد می کنم که اشک می ریختم و آنجا پی بردم که برای چه آمدم و این قلب و وجود من چه می خواهد و در جستجوی کدامین مرغ عشق بی تابی می کند.
بچه ها از جبهه ها می آمدند جبهه طراح – الله اکبر – دارخوین – دهلاویه -...می آمدند و انقلابی درون وجودم به پا می شد و هر لحظه مرا بی تاب تر می کرد. آن چهره های سوخته در برابرآفتاب و آن خاک های صورتشان، به قدری بود که موهایشان کاملا خاکی رنگ بود و صورتشان کاملا مشخص نبود و لباس هایشان خاک آلود و اما قلبشان پاک و بی آلایش و زیبا و عشق آلود. حمید عزیزم،اینها مسائلی بودند که در همان چهار پنج روز اول مرا به خود متوجه ساخت و مسائلی دیگر نیز هست که به علت کمی وقت از ذکر آن خود داری می کنم.
[ویرایش]
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت پدر و مادر و خانواده عزیزم سلام عرض می کنم و سلامتی تان را از درگاه خدای تبارک و تعالی خواستارم . من حالم خوب است و دعا گو هستم ، فعلا وقت نامه نوشتن را ندارم ، قبلا یک نامه برایتان نوشته ام که امیدوارم به دستتان رسیده باشد. من فعلا در جبهه شوش دانیال هستم و قرار است حمله ای بشود. اگر شهید شدم، وسایل مرا بگیرید دفترچه دویست برگی دارم وصیت نامه را هم در آن نوشته ام. در ضمن پولی را که در بانک دارم در صورت شهید شدنم به مادرم می بخشم که با آن به کربلا یا به مکه برود و مقداری پول هم در جنگ های نامنظم دارم که همه آن ها را به دولت جمهوری اسلامی می بخشم.
زهرا و علیرضا را از قول من ببوسید و در ضمن به رضا هم سلام برسانید. از مادر رضا مشهدی باقر از طرف من عذر خواهی کنید و سلام مرا به آنها برسانید. در ضمن من در اینجا فرمانده یک گروه ۲۲ نفری هستم که در حمله انشا ا....سعی می کنم به نحو احسن عمل کنم.
پیروزی و موفقیت تان را خواستارم برای سلامتی امام و رزمندگان اسلام و فرج امام زمان دعا کنید.
اهواز – تیپ کربلا – گردان امام حسن(ع)
گروهان شهید مطهری
مرتضی مهدی زاده