محمدرضا شفیعی

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



وقتي وارد سردخانه شدم پاهايم سست شد، ياد آن روز اولي که مجروح شده بود، افتادم. دلم مي‌خواست دوباره خودش به استقبالم بيايد، نفسم بند آمد. بالاخره او را ديدم. نوراني و معطر!! بعثي‌ها براي از بين بردن پيکرش او را ۳ ماه زير آفتاب داغ گذاشتند! باز هم چهره او سالم بود.


تولد

[ویرایش]

زندگی و شهادت محمدرضا شفیعی از زبان مادرشان:
محمدرضا که در سال ۱۳۴۶ به دنيا آمد، وضع زندگي ما متحول شد. به برکت قدم او توانستيم خانه بهتري در قم تهيه کنيم. مهربان و باهوش بود هميشه دوست داشت به همه کمک کند. ۱۱ ساله بود که پدرش از دنيا رفت. تنهايي را باور نداشتيم هر از گاهي بغضم مي‌ترکيد و محمدرضاي کوچک با حرف‌هايش شور زندگي را دوباره به من هديه مي داد. با آن نگاه معصومش مقابلم مي‌ايستاد و مي گفت:گريه نکن، من هم گريه‌ام مي‌گيرد. براي مرد هم خوب نيست گريه کند. بابا رفت من که هستم.

۱۰۰۰صلوات نذر برای حضور در جبهه

[ویرایش]

۱۴ ساله بود که براي ثبت‌نام به بسيج رفت. دلش پر مي‌کشيد براي جبهه و جنگ اما قبول نکردند. گفتم: صبرکن انشاالله سال بعد. تاريخ تولد شناسنامه‌اش را عوض کرد. ۱۰۰۰ صلوات نيز نذر حضرت بقيه الله (عج) کرد تا بالاخره موفق شد راهي جبهه شود. نتوانستم بدرقه‌اش کنم.
پاهايش در گچ بود، وقتي برگشت مهربانتر شد. مرا برد حرم حضرت معصومه (ع) مي‌گفت: نکند غصه بخوريد. من دارم به اسلام خدمت مي‌کنم. خدا عوضش را به شما بدهد. خدا يار بي‌کسان است.
از سال۱۳۶۰ تا سال ۱۳۶۵ مدام در جبهه بود. به شهر هم که مي‌آمد فکر و ذکرش آنجا بود. حتي روي تشک نمي‌خوابيد! وقتي مي‌پرسيدم چرا؟ مي‌گفت: مادر مگر نمي‌بيني رزمندگان شب‌ها کجا مي‌خوابند! من چطور روي تشک بخوابم.

ورود به سپاه

[ویرایش]

شب‌ها تا صبح در قم نگهباني مي‌داد. خيلي کم حرف مي‌زد. بعد از دو سال فهميدم او پاسدار شده، لباسش را که آورد برايش کوچک کنم فهميدم. دوست نداشت کسي از اين موضوع باخبر شود. خيالم راحت شد. گفتم: من تنها شدم، نمي‌گويم قيد جبهه را بزن ولي بيا برويم خواستگاري يک دختر خوب و مؤمنه پيدا کنيم. هم مونس من باشد و هم شريک زندگي تو. باز هم پاسخ داد خدا يار بي‌کسان است. زنم يک تفنگ است. خانه‌ام هم يک متر بيشتر نيست. ساخته و آماده نه آهن مي‌خواهد و نه بنا.

با خانمان

[ویرایش]

يک بار هم پايش به سختي مجروح شد. آخرين بار او را اول ماه ربيع ديدم عطر و تسبيح، مهر و جانماز و شيريني خريده بود. گفتم که تو پول نداري از اين خرج‌ها مي‌کني. فردا زن مي‌خواهي، خانه مي‌خواهي، پول‌هايت را جمع کن.
با خنده جواب داد: شما با خانمان خود بمانيد که ما بي‌خانمان بوديم و رفتيم. اين‌ها را براي جشن ميلاد پيامبر(ع) در جبهه خريدم. در آخرين دقايق به چشم‌هايش نگاه کردم. حال عجيبي داشت.

شهادت

[ویرایش]

گفت:مادر به خدا مي‌سپارمت و رفت. چند روز بعد به خوابم آمد و گفت:چشم به راهم نباش. ۸ ماه بعد گفتند در اسارت دشمن به شهادت رسيده،‌ مجروح بود. زير شکنجه وحشيانه بعثيان در اردوگاه موصل بعد از ۱۰ روز اسارت با لب تشنه به ديدار مولايش حسين بن علي (ع) رفت. او را در قبرستان الکخ مابين شهر سامراء و کاظمين به خاک سپردند. سال ۱۳۸۰ در سفري که به عتبات عاليات رفتم مزارش را پيدا کردم. تا اينکه يک روز شنيدم ۵۷۰ شهيد را به کشور بازمي گردانند.
محمدرضا جزو آنان بود بعد از ۱۶ سال برگشت، با پيکري سالم، نوراني و معطر. موهاي سر و محاسنش هنوز تکان نخورده بود. چشم‌هايش هنوز با من حرف مي‌زد. خودم پيکرش را داخل قبر گذاشتم و با دستان خودم او را به خاک سپردم.

امداد الهي

[ویرایش]

ايوان خانه ما پله‌اش به آب انبار منتهي مي‌شد، محمدرضا مشغول بازي بود، من هم به علت اينکه پايم شکسته بود قدرت حرکت نداشتم و همانجا روي ايوان از دور او را مي‌ديدم. ناگهان ديدم محمدرضا سيم برق را داخل پريز کرد. برق او را گرفت و با شدت به آب انبار پرت کرد. نمي‌توانستم از جايم بلند شوم. فرياد زدم:يا زهرا (س)، يا حسين (ع)، همسايه‌ها را صدا زدم. يکباره خواهرم وارد خانه شد و سريع محمدرضا را از روي پله‌هاي آب انبار برداشت.
چهره‌اش سياه و کبود بود. او را بردند به سمت بيمارستان. در بين راه سيد عباس يکي از کاسبان محل که فردي باتقوا بود، محمدرضا را بغل کرد. انگشتش را در دهان او گذاشت چند سوره قرآن را خواند محمدرضا چشم باز کرد و سلامتي‌اش را کامل به دست آورد. سيد گفت: ديگر نيازي به دکتر نيست طبيب اصلي او را شفا داد. وقتي او را سالم ديدم خدا را به پاس اين لطف بي‌حصرش سپاس گفتم.

نذر امام زمان (عج)

[ویرایش]

سوار قاطر بودم. تپه را گرفتم و به سمت بالا حرکت کردم اما قاطر را زدند، سرش جدا شد، اما مات و مبهوت به اطراف نگاه کردم به لطف حق خودم سالم بودم. يکبار ديگر نيز با ماشين براي بچه‌ها غذا مي‌بردم که محاصره شديم در وضع بدي قرار داشتيم اما اينبار نيز خدا کمکمان کرد.
هزار صلوات نذر امام زمان (عج) کردم تا نجات پيدا کردم. خدا هميشه و همه‌جا همراهم بود و هيچ‌گاه مرا تنها نگذاشت.

يک تيغ کوچک

[ویرایش]

يک روز زنگ زد خانه همسايه، روز عيد بود، با خواهرش رفتيم که تلفن را جواب دهيم. پرسيدم: محمدرضا کجا هستي؟ گفت: قم، بعد هم از من خواست گوشي را به خواهرش بدهم، وقتي خواهرش تلفن را گرفت. گفت: من در بيمارستان گلپايگاني هستم، مادر را با احتياط براي ديدنم بياور.
سراسيمه و هراسان خود را به بيمارستان رساندم. جواني نشسته بر روي ويلچر مقابلم قرار گرفت. با نگراني پرسيدم: شما محمدرضا شفيعي را مي‌شناسيد. گفت: شما اگر او را ببينيد مي‌شناسيدش. گفتم:«بله او پسرم است چطور او را نشناسم! با خنده گفت:پس چطور من را نشناختي؟
يکدفعه گريه ام گرفت بغلش کردم سر و صورتش سياه بود. پرسيدم:چي شده؟ چرا اينقدر ضعيف شدي؟ گفت:چيزي نيست يک تيغ کوچک به پايم رفته دکترها شلوغش کردند. بعدها فهميدم يک ترکش بزرگ از سر پوتين وارد پايش شده، پايش را شکافته و از انتهاي پوتين خارج شده است. هيچ‌وقت آن روز و آن صحنه را از خاطر نمي‌برم.

پیش بینی اسارت

[ویرایش]

شب در عالم رؤيا محمدرضا را ديدم يک لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود، از دور که وارد شد يک شاخه گل سبز در دستش بود، ولي جلوي من يک بقچه سبز کوچک شد، سه مرتبه گفت: مادر برايت هديه آوردم. پرسيدم:چطوري؟ اينبار چرا اينقدر زود آمدي؟ گفت:مادر عجله دارم فقط آمدم بگويم ديگر چشم به راه من نباشيد. يکباره از خواب پريدم. صبح خيلي نگران بودم. به دامادم گفتم: اما او گفت: چيزي نيست، شب بعد دوباره محمدرضا را ديدم باز هم گفت: ديگر چشم به راه من نباشيد. اينبار دامادم به سپاه رفت تا نشاني از محمدرضا پيدا کند.
گفتند: براي صليب سرخ جهانی يک عکس و فتوکپي شناسنامه پست کنيد. ۸ ماه بعد چند پاسدار يک آلبوم عکس به خانه ما آوردند تا از ميان تصاوير محمدرضا را پيدا کنم. آخرين صفحه عکس او را ديدم . خواب بود. لب‌هايش از هم باز. گفتم: مادر به قربان لب تشنه‌ات از بابت حسين (ع). کسب به تو آب داده يا تشنه شهيد شدي؟ آن‌ها از من پرسيدند: چرا داخل آلبوم تصوير محمدرضا محاسن ندارد اما در عکس‌هاي خود محاسن بلندي دارد؟ گفتم: شب آخر آن‌ها را کوتاه کرد: گفت:احتمالاً در اين عمليات اسير مي‌شوم مي خواهم بگويم سرباز هستم نه پاسدار.ديگر يقين يافتم که او به شهادت رسيده و در عراق او را به خاک سپردند.

مسافر کربلا

[ویرایش]

سال ۱۳۸۰ به زيارت عتبات عاليات مشرف شدم. عکس و شماره قبر محمدرضا را نيز با خودم بردم و با توکل به خدا راهي شدم. وقتي رسيدم به هرکسي التماس کردم از مأمورين تا بگذرند حتي يک ساعت به کنار مزار محمدرضا بروم. نمي‌گذاشتند، مي‌ترسيدند خبر به استخبارات صدام برسد. پسر برادرم با يکي از رانندگان صحبت کرد و ۲۰ هزار تومان به او داد تا ما را به قبرستان الکخ ببرد. طبق آدرس رديف ۱۸ شماره ۱۲۸ قبر را پيدا کردم.
لحظه عزيز و به يادماندني بود. خودم را به روي مزار انداختم. به محمدرضا گفتم: شب اول خوب ديدم گلزار بودي. دلم مي‌خواهد پيش من بيايي. خيلي التماس کردم، وقتي به کربلا رفتم سيدالشهداء را به جوان رعنايش علي‌اکبر (ع) قسم دادم تا فرزندم را به من برگرداند. ۲ سال بعد خواب ديدم پدرش با يک قفس سبز و يک قناري سبز به سراغم آمده و مي‌گويد: مژده بعد از ۱۶ سال مسافر کربلا مي‌آيد.

پیکر معطر و نورانی محمدرضا

[ویرایش]

پرسيدم: کيه؟ گفت: منزل شهيد محمدرضا شفيعي؟ گفتم: بله محمدرضاي من را آورديد. گفت: مگر به شما خبر دادند که منتظر هستيد!؟ گفتم: بله خواب ديدم! برادر سپاهي ادامه داد: الحق که مادران شهدا هميشه از ما جلوتر بودند. حالا من هم به شما مژده مي دهم بعد از ۱۶ سال پيکر محمدرضا را آوردند اما پسر شما با بقيه فرق مي‌کند. صحيح و سالم است. هيچ تغييري نکرده! الان هم در سردخانه بهشت معصومه است، اگر مي‌خواهيد او را ببينيد فردا صبح بياييد.
وقتي وارد سردخانه شدم پاهايم سست شد، ياد آن روز اولي که مجروح شده بود، افتادم. دلم مي‌خواست دوباره خودش به استقبالم بيايد، نفسم بند آمد. بالاخره او را ديدم. نوراني و معطر!! بعثي‌ها براي از بين بردن پيکرش او را ۳ ماه زير آفتاب داغ گذاشتند! باز هم چهره او سالم بود.
فقط بدنش زير آفتاب کبود شده بود. حتي مي‌گفتند: يک نوع پودر براي اين کار استفاده کردند اما بي‌فايده بوده . همان روز دو رکعت نماز شکر خواندم و آماده تشييع جنازه شدم. باورم نمي شد بعد از ۱۶ سال، با اين جمعيت پسر نازنينم بر روي دست‌ها به سمت گلزار شهدا برود. زير لب زمزمه کردم: حسين جان (ع) حاشا به کرمت، چقدر بزرگوار بودي و من نمي‌دانستم.
با درد پا و ضعفي که در مفاصلم داشتم خودم داخل قبر رفتم و بچه‌ام را بغل کردم و داخل قبر گذاشتم و او را به خاک سپردم. يکي از همرزمانش مي‌گفت: او غسل جمعه، زيارت عاشورا و نماز شبش هيچ‌گاه ترک نشد، هميشه با وضو بود،‌ هروقت در مجلس روضه شرکت مي‌کرد، همه با چفيه اشک‌هايشان را پاک مي‌کردند ولي محمدرضا اشک‌هايش را به بدنش مي‌ماليد و گريه مي‌کرد.

مادرم منتظر است؟

[ویرایش]

در زمان جنگ محمدرضا در جنوب عکس کوچکي انداخته بود که ما يک قطعه از آن را داشتيم دخترم مي‌گفت: اين عکس با بقيه عکسها فرق مي‌کند، انگار با ما حرف مي‌زند. اگر مي‌شد، اين عکس را بزرگ کنيم خيلي خوب بود. پشت عکس را نگاه کرديم مربوط به عکاسي دزفول بود. به ياد پسرخاله محمدرضا افتادم که در دزفول کار مي‌کرد. با او تماس گرفتيم. بعد از مدتها عکاس را پيدا کرد ولي صاحب عکاسي راضي نمي‌شد فيلم عکس را بعد از ۱۶ سال به ما بدهد يا از روي آن تکثير کند.‌
پسر خواهرم پيشنهادهاي زيادي داده بود، اما او قبول نداشت تا اينکه يک روز صاحب مغازه عکاسي (با چشماني اشکبار) به سراغ پسر خواهرم رفته و گفته بود: چرا به من نگفتيد اين شهيد چه شهيدي است؟ ديشب در عالم رؤيا او را ديدم که با يک هيبتي آمد سراغم و گفت: چرا فيلم من را به قمي‌ها نمي‌دهي؟ مگر نمي‌داني مادرم منتظر است؟ يکباره از خواب پريدم و به عکاسي رفتم و ۶ عکس بزرگ از اين فيلم چاپ کردم.

آخرین کلام مادر محمد رضا

[ویرایش]

مي‌سوزيم و مي‌سازيم و اميد داريم انشاالله شهدا ما را شفاعت کنند. اميدوارم شهدا را بشناسيم و راه آنها را دنبال کنيم. ياد شهدا هميشه بايد در متن کارهاي ما قرار بگيرد. من هميشه در نمازهايم براي رهبر و مهم‌تر از همه براي امام زمان (عج) دعا مي‌کنم تا آقا بيايد و همه سختي‌ها و مصائب تمام شود و ملت‌هاي مظلوم از چنگال متجاوزان رهايي يابند،‌ اميدوارم راه شهدا را تا ابد ادامه دهيد.

زیر شکنجه به امام توهین نکرد

[ویرایش]

محسن ميرزايي:
هر دو به سختي مجروح شديم. ما را داخل کانال گذاشتند. قرار بود چند ساعت بعد ما را به عقبه انتقال دهند. خون زيادي از محمدرضا مي‌رفت. ترکش به شکمش اصابت کرده بود. توان حرکت نداشتيم و به ناچار دست بعثيها افتاديم. ما را به اردوگاه موصل منتقل کردند. از او خواستند تا به امام (ره) توهين کند.‌
نپذيرفت و با شجاعت به صدام ناسزا گفت. آنها نيز سيلي محکمي به او زدند و دندانش شکست. ما را به بهداري بردند. پزشک نوشيدن آب را براي او منع کرد. زخم عميقي داشت. روز آخر خيلي تشنه بود گفت: محسن من مطمئنم شهيد مي‌شوم، انشالله ما پيروز مي شويم. تو آزاد مي‌شوي برمي‌گردي کنار خانواده‌ات. تو با اين نام و نشان به خانه ما مي‌روي و مي‌گويي من خودم ديدم محمدرضا شهيد شد. ديگر چشم به راهش نباشيد.
بعد براي نوشيدن آب خود را روي زمين کشيد تا به کاسه آب روي تاقچه برسد در بين راه آخرين نفس را کشيد و جان به جان آفرين تسليم کرد. همان لحظه صليب سرخ براي بازديد به اردوگاه آمد و از پيکر او عکس گرفت و شماره زد.
دلم مي‌سوخت در آخرين دقايق مدام مي‌گفت: فداي لب تشنه‌ات يا اباعبدالله (ع). صليب سرخ او را در قبرستان الکخ به خاک سپرد.


منبع

[ویرایش]

روزنامه کيهان تاریخ ۲۰/۲/۱۳۸۳






جعبه ابزار