مجتبی عزیزی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
با شروع جنگ تحمیلی بارها به جبهه های نبرد شتافت و شایستگی های خودش را در عرصه های نبرد نشان داد.به خاطر همین لیاقتها بود که به فرمانده نیروها انتخاب شد.با این که فرمانده بود اما مثل دوران تحصیل،با همه مهربان و صمیمی بود...
[ویرایش]
مجتبي چهارمين فرزند خانواده ی عزیزی در ۱۷ شهريور ۱۳۴۳ در روستاي «آورنج» دراستان« اردبيل» به دنيا آمد. دوران كودكي را دردامان پدر و مادري با ايمان سپري كرد . پدرش ، دوستار ائمه اطهار بود به طوري كه مي گويد:تصميم گرفته بودم كه خداوند هرچقدر به من فرزند بدهد اسامي چهارده معصوم را بر آنها بگذارم و براي كودك چهارم اسم " مجتبي " را گذاشتم.
[ویرایش]
در سال ۱۳۵۰ تحصيلات ابتدايي خود را در مدرسة زادگاهش شروع كرد.پدرش مي گويد:درسش را خوب مي خواند.علاوه بر آن بعضي از دوستان وي نيز اگر مشكلي داشتند به او مراجعه مي كردند و به آنها كمك مي كرد.
تا سال چهارم ابتدايي را در روستاي« آورنج» و كلاس پنجم را در يكي از روستاهاي اطراف با موفقيت سپري كرد.براي تحصيل در دورة راهنمايي به« اردبيل» رفت و در مدرسه شهيد« قاضي» فعلي ثبت نام کرد.
مجتبي از بچگي فردي با استعداد و فعال بود . تابستانها و اوقات فراغت را به كار كشاورزي مي پرداخت و كمك موثري براي پدرش محسوب مي شد.برادرش مي گويد: زماني كه در ده بود در كار كشاورزي به پدر و مادرم كمك مي كرد و چنان با پشت كار كار مي كرد كه به نظر مي آمد يك كشاورز با تجربه،چندين ساله است . پس از اتمام دوران راهنمايي در سال ۱۳۶۵ به هنرستان كشاورزي رفت.در همين ايام خانواده او از روستاي «آورنج» به« اردبيل» مهاجرت كردند.
[ویرایش]
در هنرستان،ايام فراغت را به خواندن قرآن و مطالعة كتب اسلامي سپري مي كرد . پدرش مي گويد: يكي از دوستانش كه در هنرستان كشاورزي با هم بودند مي گفت كه در اوقات فراغت ، مجتبي يا نماز مي خواند يا كتابهاي احكام مطالعه مي نمود . خانه كه مي آمد مشغول درس مي شد. به خريدن كتاب نيز علاقه مند بود ... به طوري كه الان صد جلد كتاب در زمينه هاي علوم اسلامي از وي به يادگار مانده است.
برادرش نيز مي گويد:من در اورميه كار مي كردم. بعضي اوقات موقع نماز و اذان،زنگ مي زدم به هنرستان، مي گفتند نماز جماعت مي خواند. مي گفتم اگر در صف آخر است پس از اتمام نماز صدايش كنيد تا صحبت كنم . مي گفتند امكان ندارد،اوپيش نماز است.
اويك دانش آموز مخلص بود و به عنوان پيش نماز مسجد هنرستان و مسئول انجمن و كتابخانة هنرستان فعاليت مي كرد . هميشه مطالعة كتابهاي علمي خصوصاَ كتب معارف را به بچه ها سفارش مي كرد و خود عمدتاً به مطالعة كتابهايي چون نهج البلاغه و قرآن مي پرداخت.عصباني نمي شد.پدرش مي گويد:مجتبي به انجام فرايض ديني خيلي معتقد بود خصوصيت عمده اش خواندن نماز شب بود. وي از كساني كه دروغ مي گفتند ، غيبت مي كردند و خلاف شرع اسلام كاري انجام مي دادند بدش مي آمد.
[ویرایش]
برادرش در مورد حساسيت مجتبي نسبت به غيبت مي گويد:او با ما خيلي فرق داشت . نمي گذاشت كسي غيبت كند يا عمل زشتي انجام دهد، هميشه با تبسم و متانت خاصي با دوستانش برخورد مي كرد . همة بچه ها او را به خاطر اخلاق حسنه و تواضع و فروتني اش دوست داشتند.
دوره هنرستان را در سال ۱۳۵۸ به اتمام رساند و با اينكه در آزمون سراسری در رشته پزشكي دانشگاه مشهد پذيرفته شد اما ادامه تحصيل نداد و وارد سپاه شد .
[ویرایش]
سال ۱۳۶۳ يعني در ۲۰ سالگي به جبهه اعزام شد . يكي از بزرگترين آرزوهايش حضور در جبهه و شهادت بود . آقاي احديسري(معلمش)مي گويد:
مطمئناً براي خودش،رفتن به جبهه را واجب كفايي و عيني مي دانست و اين را براي خود تكليف مي شمرد.توصيه هايي كه به دوستان و هم دوره اي هايش داشت، اهميت دادن به جبهه و حضور در آن بود.پدرش مي گويد بعد از شروع جنگ گفت:"نبايد امام را تنها بگذاريم . بايد جان خود براي قرآن و اسلام و مملك فدا كنيم ." هر وقت نام جبهه مي آمد به شدت به شوق مي آمد و اولين بار كه از سپاه اردبيل به جبهه اعزام مي شد خيلي خوشحال بود و من او را خوشحال تر از آن زمان نديده بودم .)
برادرش نيز مي گويد:پسر عمويم پاسدار شده بود. او از مجتبي خواست به سپاه بيايد ولي مجتبي گفت من مي روم به جبهه و در جبهه مي مانم و اگر به عقب برگشتم درس را ادامه مي دهم ...
مجتبي فعاليتش را در جبهه چندان آشكار نمي كرد. پدرش مي گويد:در پشت جبهه كه به هيچ كس نمي گفت چه كار مي كند.من گمان مي كنم با اطلاعات همكاري داشت.در جبهه نيز دوستانش به صورت دقيق نمي دانستند او چه كار مي كند . گاهي مي گفتند بهداري كار مي كند ، شب عمليات خط شكن مي شود، قايقران است و... نمي دانم دقيقاً چه كار مي كرد.
[ویرایش]
علي عبدالهي مي گويد:در سال ۱۳۶۶ در پادگان آموزشي علي ابن ابي طالب(ع) مرند ، آموزش عمومي را طي مي كرديم كه چهرة نوراني ، تواضع و صلابت و وقار او مرا سخت شيفته كرد.در نيمه هاي شب ، نماز شب را با زمزمه اي از قرآن و دعا ادا مي كرد . و هميشه با ذكر دعا زمينة رسيدن به لقاء الله را فراهم مي ساخت . در منطقه شلمچه و در خط پدافندي روبروي بصره ، او فرمانده گروهان بود و من هم مسئول دسته بودم . در وسط شب ديدم وضو گرفته ونماز به پا مي دارد و از خدا بخشش و عفو مي طلبيد. گفتم برادر مجتبي چقدر نماز و دعا و راز و نياز در دل اين تاريكي به جا مي آوري ؟ گفت: " همانا امام حسين ( ع ) به خاطر نماز قيام كرد و در ميان جنگ نماز را ترك نكرد. ما بايد مانند حسين(ع) بجنگيم .
هميشه در مقابل مشكلات با اتكا به خداوند مقاومت مي كرد.برادرش مي گويد: اگر مشكلي به وجود مي آمد مي گفت صبر كنيد . من مشكل داشتم ،گفت برادر صبر كن و به خداوند توكل كن ،خدا مهربان است.
[ویرایش]
اوکه حالا فرمانده گردان امام حسين(ع) درلشکرعاشورا شده بود،پس از مدتها حضور پر تلاش در جبهه سرانجام در ۱۸ بهمن ۱۳۶۶ در منطقه شلمچه بر اثر اصابت تركش به ناحيه دستهایش به درجه رفيع شهادت نايل آمد وهمانند مولایش حضرت عباس(ع)با دستان قطع شده به دیدار خدا رفت.
[ویرایش]
با شروع جنگ تحمیلی بارها به جبهه های نبرد شتافت و شایستگی های خودش را در عرصه های نبرد نشان داد .به خاطر همین لیاقتها بود که به فرماندهی نیروها انتخاب شد .با این که فرمانده بود اما مثل دوران تحصیل،با همه مهربان و صمیمی بود .
ساعت ۱۱ شب بود همه در سنگر بودیم .مجتبی آماده نمازمی شد به قصد وضو از سنگر خارج شد .ما هم برای سرکشی نیروها سنگر را ترکئ کردیم .دشمن همه جا را به شدت زیر آتش گرفته بود .صدای انفجار پیاپی خمپاره ها ،سکوت شب را در هم شکست .هنوز مجتبی بر نگشته بود .یکی از بچه ها برای آوردن آب بیرون رفت .در همان لحظه ،خمپاره ای در نزدیکی ما با صدای مهیبی منفجر شد .رزمنده ای که برای آوردن آب رفته بود ،هیجان زده و با رنگ و رویی پریده به داخل سنگر باز گشت و گفت :عجله نکنید ،بیایید گونی ها ...گونی های شن در کنار تانکر آب ریخته اند و مجتبی !...همین که اسم مجتبی را شنیدیم همه مان سراسیمه بیرون آمدیم و به سوی تانکر آب دویدیم .تانکر ،سوراخ شده بود و گونی های شن ،ریخته بود .پیکر پاک مجتبی در زیر گونی ها افتاده بود .گونی ها را به کناری زدیم .دیگر دیر شده بود و او در محراب عبادت خود به شهادت رسیده بود.
ریزش آب تانکر ادامه داشت و لاله نو رسته را سیراب می کرد .او درس شهادت در محراب را از مولایش آموخته ،همچون حسین (ع) ،در زیر آتش دشمن ،نماز بر پای داشت .در کنار پیکر پاکش حلقه زدیم و در فراقش خون گریستیم و سخن عاشقانه اش را تکرار کردیم :اگر جنگ می کنم،به خاطر نماز است و هیچ فرقی ندارد که در زیر آتش دشمن باشد یا هر کجای دیگر.
واقعا هم که راست می گفت .چون که بارها ،آن را نشان داده بود .در هنرستان کشاورزی که بودیم ،روزی به من گفت :پیشنهاد کرده اند که پیشنمازبچه های مدرسه مان باشم.گفتم قبول کردی ؟گفت نه .هنوز ،آمادگی اش را ندارم .گفتم :بهتر است قبول کنی ،کی از تو بهتر .به هر ترتیبی بود ،قبولاندیم و از فردای آن روز مجتبی ،امام جماعت مدرسه مان شد و پدر او را خوب شناخته بود که بارها می گفت:مجتبی فرزند شایسته و لایقی است ،او با همه کوچکی اش از من پیرمرد عاقلتر است.
ماشین با سرعت زیاد ،جاده را پشت سر می گذاشت و به سوی شلمچه در حرکت بود.سرنشینان کاروان اعزامی ،عاشقان دلباخته ای بودند که برای دفاع از مناطق آزاد شده به سوی میعادگاه عشق می شتافتند.
جای جای نشانه های یورش بیرحمانه دشمن ،در مسیر حرکت کاملا مشخص بود .چند روزی بود که متجاوزان ،با حملات ناجوانمردانه خود ،منطقه شلمچه را زیر آتش خود قرار داده بودند و این مرز و بوم را به خاک و خون می کشیدند. سیمای محزون و مصمم مسافران عاشق ،حکایت از نمایش حماسی و شور انگیز دلاورمردانی داشت که با عزمی راسخ ،راه طولانی اردبیل –شلمچه را پیموده بودند تا صلابت خود را با مردانگی در گرمای طاقت فرسا ی جنوب به نمایش بگذارند.
با قافله سالار کاروان در یک صندلی نشسته بودم .بی اختیار قیافه همسفرانم را زیر نظر داشتم .می خواستم از چشمه زلال دیدارشان سیر شده ،روحم را با صفای درونشان شستشو دهم.
مجتبی دست به کیفش برد و کاغذ و قلمی بیرون آورد ،نوشتن مشغول شد .او فرمانده لایقی بود و همه دوستش داشتند .با کنجکاوی نگاهش کردم .متوجه شد .به سویم بر گشت بر لبخندی بر روی لبانش نقش بست :پرسیدم :مجتبی چه می نویسی ؟جواب داد :معراج نامه .نوشته اش را نشانم داد .خیره بر جملاتش نگریستم :اگر شهید شدم و جنازه ام به دستتان افتاد ،در شهر اردبیل ،در کنار سایر شهدا دفنم کنید .این بارمن خندیدم و گفتم :از کجا معلوم که افقی نه ،عمودی بر گردی !؟گفت فرقی نمی کند .و بلافاصله بر روی کاغذ نوشت :ای کاش خداوند بزرگ پس از شهادت مرا زنده کند تا یکبار دیگر در راهش شهید شوم چون که از شهادت سیر نمی شوم .این بار هر دو با هم خندیدیم و گفتم:واقعا شجاعی !
برای مرخصی به اردبیل آمده بودم .به من اطلاع که مجتبی زخمی شده و در یکی از بیمارستان های تهران بستری است .شبانه برای ملاقاتش به تهران شتافتم از ناحیه پا زخمی شده بود .همدیگر را در آغوش کشیدیم و آرام کنارش نشسته ماجرا را پرسیدم .تعریف کرد :خط شکن بودیم .طبق اطلاعاتی که به ما داده بودند دشمن با آرایش کامل در برابر مان صف کشیده بود .منتظر دستور ماندیم تا خطوط دشمن را در هم شکنیم .
نیمه های شب رمز عملیات اعلام شد .با قدرت تمام به سوی خصم تاختیم .عملیات با موفقیت آمیز پیش می رفت .نزدیکی های صبح موفق شدیم کمین دشمن را در هم شکسته ،از خاکریز هایشان عبور کنیم .رزمندگان غیور شروع به پیشروی کردند .دشمن که متوجه شکست خود شده بودند ،تعداد زیادی از هلی کوپتر هایش را به منطقه فرستاد .نبرد رنگ تازه ای به خود گرفت .آنها با شدت تمام ما را زیر رگبار خود قرار داده بود ند . چندین نفر با شدت تمام ما را زیر رگبارهای خهود قرار داده بودند .چندین نفر از نیروهایمان مجروح شدند .من کار امداد گری را هم به عهده داشتم .به یاری زخمی ها شتافتم .شدت آتش به حدی بود که نمی توانستم کارم را به خوبی انجام دهم .ناگهان یکی از بچه ها را دیدم که بر اثر جراحات وارده بر روی پل به خود می پیچید ؛به یاری اش شتافتم .در همان لحظه خمپاره ای در نزدیکی ما منفجر شد .سوزش درد ناکی در پایم احساس کردم و وسایل پانسمان از دستم افتاد .امداد گر دیگری به کمک ما آمد و پس از آن چیزی نفهمیدم .
ملاقات به پایان رسید.از این که مجروح شده بود ناراحت بودم .اما به خودم نیاوردم و از او جدا شدم .هنوز زخمش التیام نیافته و کاملا خوب نشده بود که باز هم به جبهه آمد.
از تهی سرشار از حقارت جان بی تاب ،از فریاد خاموش طفل پیر ندامت ها لبریز ،به حکایت شیرین و شور انگیز شهادت ها و حماسه ها گوش سپردن و مناظر رنگین اعماق بیکران این هستی جان جان ها را به تماشا نشستن .این احساس ها و التهابهای الهام آمیز ،چنان عاطفه فرار سوزانی در ژرفای وجود انسان می آفریند که در آیینه حقیقت روح عرش پرواز این علمداران نجات و نجابت ،خود را چه حقیر و چه بی مقدار می یابی !و در می یابی که :آنان که رفتند ،کاری حسینی کردند و تو ماندی و مباد به هیچ برسی و مباد فرو روی و در غلتی به مانداب ماندن بی معنا .رنجش بیزاری از ماندن و سکون ،آنچنان تو را در می گیرد که نمایش مادی و عینی آن سیل قطرات اشکی است که از سر فشردگی عقده های ناب بشری از روزانه تنگ چشمانت جاری می گردد.