غلامعلی پیچک
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
این شهر در معرض سقوط بود و پادگان آن تحت محاصره ضد انقلاب قرار داشت. پس از چند هفته ، سرانجام او و یارانش، موفق به شکستن این محاصره و پاکسازی شهر بانه شدند.
[ویرایش]
روز هشتم مهر ماه سال ۱۳۳۸،همزمان با سالروز تولد حضرت صاحب الزمان (عج) به دنیاآمد.
[ویرایش]
دوران دبستان وراهنمایی را مثل همسن و سالانش به درس و بازی گذراند. در دوره تحصیلات راهنمایی توسط یکی از معلمین، با مسائل سیاسی زمان خود آشنا شد.او با ماهیت حکومت ستمگرشاه آشنا شد.
[ویرایش]
از آن پس وقت خود را به تحقیق و جستجو درباره نهضت اسلامی مردم، به رهبری امام خمینی و ظلم و فساد دستگاه حاکم اختصاص داد و پس از مدتی، خود دست به کار شد و به کار تهیه و توزیع اعلامیه های امام خمینی(ره) و شعار نویسی پرداخت. در سال ۵۵ وارد کلاسهای تفسیر قرآن ، شهید شرافت شد و در کلاس های آقای مهذب و آقای کاظمی که از اساتید اصول عقاید و قرآن به شمار می رفتند، شرکت کرد. وی در کنار ادامه تحصیل کلاسیک ، به یادگیری دروس حوزوی نیز همت گماشت و دروس مقدماتی را به اتمام رسانده و به تحصیل فقه و فلسفه پرداخت.
[ویرایش]
پس از اخذ دیپلم ریاضی، در کنکور ورودی دانشگاه ها شرکت کرد و در دانشکده انرژی اتمی قبول شده، تحصیلات عالی خود را ، در این دانشگاه آغاز کرد. در همین ایام با ورود به گروههای اسلامی مبارز، به فعالیتهای ضد رژیم خود وسعت بخشید و گام به جبهه مبارزه مسلحانه نهاد.
[ویرایش]
برادرش می گوید:
بهمن سال ۱۳۵۶ بود که روزی من به سراغ کتابخانه غلامعلی رفتم و مشغول جستجو در میان کتاب ها شدم. یک کتاب را که باز کردم، دیدم که یک کلت کمری را با مهارت جاسازی کرده است. این مسئله را در خفا به او گفتم و او شروع کرد به دادن زمینه های سیاسی به من و گفت که بچه ها دارند برای مبارزه مسلحانه آماده می شوند. بعد ها ، دیگر جریان فعالیتهای نظامی اش را از من پنهان نمی کرد. سه ماه بعد با یک مسلسل به خانه آمد.
یکی دیگر از اقدامات او، طراحی ترور خسرو داد، فرمانده هوانیروز بود که آن را با دقت آماده کرده بود، اما در مرحله آخر، پیش از انجام ترور، برای دریافت اجازه از حضرت امام ، با نماینده ایشان تماس گرفت و پس از برسی جوانب و عواقب کار و اطلاع از عدم رضایت نماینده حضرت امام ، غلامعلی بدون هیچ اصراری طرح را لغو کرد.
[ویرایش]
در زمان ورود حضرت امام به کمیته استقبال پیوست و با توجه به آموزشهایی که دیده بود، چند شب قبل از ورود آن حضرت ، به بهشت زهرا رفت تا در مقابل هر گونه تحرکات احتمالی دولت بختیار، و پس مانده های رژیم طاغوت، در جهت اخلال و خرابکاری، از آنجا محافظت کند. پس از آن نیز، اسلحه اش را برداشت و در زد و خورده های سه روزه انقلاب از ۱۹ تا ۲۲ بهمن، در خیابان تهران نو و پادگان نیروی هوایی، به صورت شبانه روزی حضور پیدا کرد و به مقابله مسلحانه با آخرین عوامل رژیم پهلوی پرداخت.
[ویرایش]
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی،با تشکیل جهاد سازندگی، بدون مطلع ساختن خانواده و به بهانه سفری به حوالی تهران، راهی سیستان و بلوچستان شد و در آنجا ، ضمن کارهای بدنی، به شغل معلمی نیز مشغول شد.
[ویرایش]
با تشکیل سپاه پاسداران، غلامعلی جزو اولین نیروهایی بود که به این نهاد انقلابی پیوست و در سپاه ، خیابان خردمند در کنار عزیزانی ، چون حاج
احمدمتوسلیان ، شهید
غلامرضاقربانی مطلق ، شهید
محمدمتوسلی و شهید حاج
علی اصغراکبری ، مشغول به فعالیت شد و فرماندهی پاسداران مستقر، در این مقر را به عهده گرفت و در همین حال، به تدریس در مدارس یکی از مناطق محروم تهران نیز مشغول بود.
[ویرایش]
مدتی هم مسئولیت،حفاظت از جان استاد شهید
مرتضی مطهری را برعهده داشت و در زمان حیات او و پس از شهادتش، سه بار مورد سوء قصد گروه های ضدانقلاب قرار گرفت.
با شروع قائله کردستان، غلامعلی هجرت بزرگ زندگی خویش را انجام داد و به همراه سرداران همرزمش عازم مبارزه با ضد انقلاب شد. در پاکسازی شهر سنندج و شکستن محاصره باشگاه افسران، نقش عمده ای را ایفا کرد و پس از آن به بانه شتافت. این شهر در معرض سقوط بود و پادگان آن تحت محاصره ضد انقلاب قرار داشت. پس از چند هفته ، سرانجام او و یارانش، موفق به شکستن این محاصره و پاکسازی شهر بانه شدند. در جریان این پاکسازی، غلامعلی پس از یک در گیری با ضد انقلاب، به طرز معجزه آسایی نجات یافت و از ناحیه دو دست و پا مجروح شد و به تهران اعزام گردید.
[ویرایش]
سر انجام در روز ۲۰ آذر ماه سال ۱۳۶۰ علی رغم اینکه ، او دیگر مسئول عملیات منطقه را برعهده نداشت. پس از اعزام نیروها به نقطه رهایی ، به همراه شهید حاج
علیرضاموحددانش و یکی دو نفر از همرزمانش، برای انجام آخرین شناسایی، عازم ارتفاعات «برآفتاب» شد که در آنجا مورد اصابت دو گلوله از ناحیه سینه و گردن قرار گرفت و به شهادت رسید.
پیکر پاک شهید پیچک ، در عمق خاک دشمن و درست زیر دید آنها قرار گرفت. سرانجام پس از دو روز تلاش مستمر از سوی رزمندگان و شهادت دو تن از دوستانش هنگام تلاش انتقال پیکر او، جسم پاکش به میهن اسلامی بازگردانده شد.
[ویرایش]
درود خدا و فرشتگان و صالحان ، بر سردار شجاع و صمیمی و فداکار اسلام، غلامعلی پیچک، شهیدی که در دشوار ترین روزها ، مخلصانه ترین اقدامها را برای پیروزی در نبرد تحمیلی انجام داد. یادش بخیر و روحش شاد.
[ویرایش]
وارد روستای بویین سفلی شدیم و طبق قرار، به همراه غلامعلی به طرف میدان رفتیم تا در فرصتی که بچه ها مشغول پاکسازی ده هستند، برای مردم بویین صحبت کنیم. اتفاقا جمعیتی زیادی هم بودند و غلامعلی برایشان از انقلاب و ضد انقلاب و خصوصیات هر یک از این دو مفصلاً صحبت کرد. حرفهای ما تمام شد، ولی بچه ها هنوز کارشان تمام نشده بود. با غلامعلی راه افتادیم تا به طرف بچه ها برویم. در کنار یکی از خانه ها ، موتور سیکلتی توجهمان را به خود جلب کرد، موتور هوندا ۴۵۰ آن هم توی این دهکده! از صاحب خانه و خانه های مجاور در مورد موتور پرسیدیم ولی همه اظهار بی اطلاعی کردند و ظاهرا نمی دانستند موتور مال کیست! مردم وقتی می خواستند جواب دهند صدایشان می لرزید از لرزش صدایشان و از تشنج اعصابشان براحتی می توانستم حدس بزنم ضد انقلاب ، با چه وحشیگری با مردم رفتار می کند.
دست به بدن موتور که زدیم، گرم بود. مشخص بود که مدت زمان زیادی نیست که در آنجا پارک شده، برای همین به جستجویمان بیشتر ادامه دادیم و بالاخره یکی از جوانان ده آهسته و نجوا گونه به ما ندا داد که موتور مال کوموله است و موتور را گذاشته اند و وقتی فهمیدند شما می آیید به کوه فرار کرده اند. با دستگاه سوئیچ موتور را روشن کردم و غلامعلی هم سوار شد، تا به دسته های پاکسازی سر بزنیم.
بعد از این که به دسته ها سر زدیم و گفتیم که زودتر جمع شوند تا حرکت کنیم، به غلامعلی پیشنهاد کردم که برای شناسایی بقیه مسیر و عملیات های بعدی ، با موتور بقیه جاده را به طرف مریوان شناسایی کنیم. غلامعلی چون تیربار همراهش آورده بود، آنرا به یکی از بچه ها داد و اسلحه ۳- ژ او را گرفت و براه افتادیم.
از ده بیرون آمده و به طرف جاده مریوان پیچیدیم.
بوئین آرام آرام دور می شد و سرعت موتور افزونتر می گشت. غلامعلی قرار بود ، تپه های سمت چپ جاده را زیر نظر بگیرد و من دشت سمت راست را، و در همان حال مراقب تپه ها بود، سرودی هم زیر لب زمزمه می کرد: گلبرگ سرخ لاله ها... در کوچه های شهر ما... بوی شهادت می دهد... بوی شهادت می دهد...
[ویرایش]
به یک پیچ نسبتاً تند رسیدیم. چون جاده خاکی بود، سعی کردم که سرعت را کم کنم ، تا زمین نخوریم. هنوز صدای غرش موتور کم نشده بود که در انتهای پیچ ، در فاصله تقریباً پنجاه متری ، فرد مسلحی را دیدم که وسط جاده ایستاده بود. لوله اسلحه اش آنچنان رو به ما بود که فکر می کردم اگر شلیک کند گلوله اش درست به چشمانم خواهد خورد. در یک لحظه از ذهنم گذشت که همه چیز تمام شده و هیچ راهی نداریم، اما با آخرین ذرات اراده و امیدی که در وجودم باقی مانده بود، سعی کردم تا حداقل در نحوه کشته شدنم تغییری بدهم. بلافاصله دست ها و پاهایم به شدت به فعالیت افتاد تا موتور را متوقف کند و زبانم هم شروع به داد کشیدن کرد: غلام بزنش... یا الله غلام بزنش. غلام که تا آن لحظه حواسش به تپه ها بود و متوجه قضیه نشده بود، از ترمز شدید و از فریاد هایم ، قضیه دستگیرش شد.
به سختی توانستم موتور را در ۳ متری فرد مسلح ، متوقف کنم، تازه غلام توانسته بود لوله اسلحه را به طرف او بگیرد. نفری که آنجا ایستاده بود، ابتدا فکر کرده بود افراد خودشان هستند که سوار بر موتور می آیند، چون موتور مال نیروهای خودشان بود.
حتی همان لحظه ای که ما رو در رویش ایستاده بودیم ، شک داشت که ما خودی هستیم یا غریبه! خوشبختانه دستش روی ماشه نبود و این بهترین فرصتی بود که می توانستیم به دست بیاوریم. او به زبان کردی با حالت اخطار گونه ای پرسید: شما کی هستید؟ جوابش فقط فریاد من بود که به غلام گفتم: بزن غلام! بزن. چکاند... صدای خشک ماشه ، همچون پتکی بر اعصابم نشست... زیرا گرچه ماشه چکیده شد، ولی گلوله ای از او بیرون نیامد، آن فرد مسلح که فکر کرده بود مرگش فرا رسیده، با دیدن این منظره ، که اسلحه غلام شلیک نکرد، بلافاصله قبضه کلاشینکفش را همچون غرقی که در دریایی طوفانی به قطعه تخته ای چنگ می زند، در دستش فشرد. تمام اینها در زمانی کمتر از چند ثانیه گذشته بود. اینک ما بودیم و لوله اسلحه ای آماده ارسال دهها گلوله بسویمان در روبرو!
فقط توانستیم موتور را همان جا بیندازیم و به طرف جوی کنار جاده بدویم؛ گلوله ها آنقدر از نزدیک رد می شد و فضا را می شکافت که گویی می خواست گوشمان را کر کند. شاید گلوله ها آنقدر نزدیک بود که حس می کردیم عبورشان را می بینیم. بلافاصله، وقتی توانستم هیکلم را داخل جوی پرت کنم بند مسلسل یوزی را از گردنم باز کردم و مسلسلم را که تا آن موقع نظاره گر معرکه بود وادار کنم رگباری از گلوله را بسوی آن مزدور روانه سازد و وادارش کند به پشت چند درخت تنومندی که در آن سوی جاده قرار داشت، پناه ببرد.
[ویرایش]
نفس راحتی کشیدم و سعی کردم بر اعصابم مسلط شوم. بدن غلام را به دنبال جای گلوله جستجو کردم، اما او فکر می کرد من تیر خوردم، اما به حول قوه خدا هیچ کدام حتی زخمی هم برنداشته بودیم. در آن لحظات به قدری به همدیگر نزدیک شده بودیم که حتی دو برادر هم نسبت به همدیگر آن احساس را ندارند. هر کدام دلمان می خواست خودمان را فدا کنیم تا آن یکی جان سالم بدر ببرد. غلامعلی گفت: من هوا تو دارم، یواش یواش بکش عقب و خودتو به بچه ها برسون.
... من برم؟! نه! هر دو تا مون می مونیم.
هر دو تا مون شهید می شیم.
معلوم نیست.
پس اگه قرار وایستیم، باید به هر قیمتی شده اسیر نشیم.
باشه ولی تصمیم ما اینجا موندن نیست، باید خودمون را به بچه ها برسونیم وگرنه قتل عام می شن.
غلامعلی گیر اسلحه اش را بر طرف کرد و جواب رگبارهای آن مزدور را که از بالای سرمان رد می شد با رگباری کوتاه داد. به او گفتم خشاب را در بیاورد ببیند چند فشنگ دیگر دارد. غلام هم این کار را کرد؛ فقط شش گلوله دیگر باقی بود. خشاب ۳-ژ هم اصلاً نداشتیم. قرار شد فقط من با اسلحه یوزی تیراندازی کنم.
در همین حال طرف مقابل ما که پشت درختان پنهان شده بود، با داد و فریاد اسامی رفقایش را صدا می زد. اول فکر کردم که دارد ولوف می زند، اما اینطور نبود، تعداد زیادی از جهات مختلف داشتند با احتیاط به طرف محل درگیری می آمدند و گهگاه به طرف ما تیراندازی می کردند.
غلامعلی رویش را به طرف من گرداند و با نگاهش سوال کرد: چکار کنیم؟ از جایمان نمی توانستیم تکان بخوریم، چرا که لوله مسلسلی که از پشت درختان روبرویمان، در فاصله ۱۵ متری بیرون بود، برایمان پتک مرگ می فرستاد.
یک نارنجک همراهم بود و می توانستیم با استفاده از آن، از شرش خلاص شویم، ولی دلم می خواست که اگر محاصره شدیم حتماً نارنجک داشته باشیم و به همین دلیل از نارنجک استفاده نکردم.
اینجا دیگر موقعیتی بود که به راحتی می توانستم زمان را با تمام وجود حس کنم. ثانیه ها را به راحتی حس می کردم و حتی زمان های کوچکتر از ثانیه را. باید هر چه زودتر راهی می یافتیم. تنها عاملی که در آن شرایط روحیه ام را حفظ می کرد، قیافه خندان غلامعلی بود که سعی می کرد با شوخی هایش من را هم شاد کند.
[ویرایش]
نفرات ضد انقلاب نزدیک من شدند. بعضی در ۱۰۰ متری و در برخی دیگر حتی تا ۵۰ متری ما آمده بودند. یک چیز روشن شده بود: ماندن ما در آنجا حتی برای چند ثانیه دیگر باعث می گشت دیگر هرگز نتوانیم از هیچ راهی باز گردیم.
تصمیم آخر را گرفتم. به غلامعلی گفتم: همان شش فشنگش را تک تک به طرف مزدوری که در پشت درخت بود شلیک کند تا من پوشش داشته باشم. به محض اینکه خیز گرفتم و از جوی بیرون پریدم تیراندازی غلامعلی شروع شد. به اندازه شلیک شش تیر فرصت داشتم کاری انجام دهم. به سرعت خودم را به بالای سر موتور رساندم و آن را از زمین بلند کردم. الان درست بین غلامعلی و آن مزدور قرار گرفته بودم و تیر های هر دو طرف از کنارم رد می شد. اما تنها چیزی که در آن موقع اصلاً بفکرش نبودم گلوله بود.
شلیک های غلامعلی را شمردم، و همچنان تلاش می کردم تا موتور را روشن کنم. پنجمین صدای شلیک را با حسرت شنیدم ولی موتور روشن نمی شد، ششمین صدای شلیک هم بلند شد، هنوز موتور روشن نشده بود.
یوزی را کشیدم و همان طور که با موتور ور می رفتم، به طرف درختها هم تیراندازی می کردم.
[ویرایش]
می دانستم که اگر خشابم تمام شود طرف مقابل این فرصت را به ما نمی دهد که آنجا، وسط جاده، خشاب عوض کنم، از طرفی اگر عقب می رفتم و به داخل جوی باز می گشتم به دلیل لو رفتن نقشه مان افراد ضد انقلاب دیگر اجازه نزدیک شدن به موتور را به ما نمی دادند.
شاید طرف مقابل ما متعجب شده بود که چطور در زیر بارش آن همه رگبار گلوله باز هم به موتور چسبیده ام.
اما معجزه اتفاق افتاد، چیزی که اصلاً باورش مشکل بود، موتور روشن شد! روی موتور پریدم و طبق قراری که با غلامعلی داشتیم، آرام آرام موتور را به حرکت در آوردم، غلامعلی مثل برق دوید، به محض اینکه گرمی دستهای غلامعلی را در پشتم احساس کردم، غرش کر کننده موتور کوهستان را فرا گرفت و موتور به شدت از جا کنده شد و بسوی بوئین به حرکت در آمد.
صدای غرش موتور مانع از شنیدن صدای انبوه رگبارهایی که از همه سو بر سرمان می ریخت، نمی شد. در پهلوها و در رو به رویمان، گلوله ها خاک جاده را غربال می کردند. موتور بیچاره بقول غلامعلی، به نیابت از طرف ما چندین گلوله در قسمت های مختلفش نوش جان کرده بود، اما موتور همچنان در حالیکه عقربه سرعت سنجش به انتها چسبیده بود، جاده را طی می کرد و گلوله ها همین طور، هنوز ما را فراموش نکرده بودند.
موتور هنوز از نفس نیفتاده بود و داشت با آخرین سرعت راکبینش را از معرکه دور می ساخت، گویی حتی موتور هم اصلاً دلش نمی خواست به چنگ آنها بیفتد.
برگشتم و گفتم: غلام خدا را شکر و غلام جوابی نداد. گر چه صورتش را نمی دیدم اما می دانستم که دارد اشک می ریزد، زیرا خودم هم داشتم از شدت هیجان آرم می گریستم.
[ویرایش]
ستارگان آسمان گمنامی،نوشته ی محمد علی صمدی،نشر فرهنگسرای اندیشه،تهران-۱۳۷۸