علی اکبرسلیمی جهرمی

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



از طرف ساواک دستگیر و به «دزفول» تبعيد شد . مجبور بود در سالهايي سخت ، براي ادامه تحصيل در دانشگاه «تهران» هر هفته سه روز از دزفول به «تهران» بيايد.


تولد

[ویرایش]

سال ۱۳۱۷ در «جهرم» متولد شد. تحصيلات ابتدايي و متوسطه خود را در شهر «جهرم »به پايان رساند.علاقه زيادي به تحصيل داشت ولي چون بار مسئوليت سنگين خانواده را بر دوش داشت، به دانش سراي مقدماتي در دورترين نقطه «لار »رفت و با وجود آنكه، از نظر رفاهي بسيار در مضيقه بود، ديپلمش را گرفت و به معلمي پرداخت.

قراربودپزشک شود

[ویرایش]

علاقه داشت پزشك شود، در آزمون سراسری شرکت کرد وپزشکی دانشگاه «شيراز» پذيرفته شد اما در مصاحبه به خاطر مبارزات سياسي با حکومت شاه قبول نشد. بعد به تهران آمد و در رشته زبان انگليسي، در دانشگاه «تهران» مشغول تحصيل شد.
او معتقد بود كه دانشگاه از بيرون غول است ، ولي در درون هيچ است.

مبارزات انقلاب

[ویرایش]

مبارزه با ظلم حکومت شاه را از سال ۱۳۳۲ شروع كرد.در تظاهرات اعتصابات معلمان ومردم شركت می کرد.
از طرف ساواک دستگیر و به «دزفول» تبعيد شد . مجبور بود در سالهايي سخت ، براي ادامه تحصيل در دانشگاه «تهران» هر هفته سه روز از دزفول به «تهران» بيايد.
او درگيري‌هاي بسياري با حکومت ستمشاهی داشت. ساواک ضمن حمله به خانه اش او را دستگير و روانه زندان ساخت.

اولین دیدارباامام خمینی(ره)

[ویرایش]

سه ماه در زندان بود. او دوست و همرزمش شهيد« حسن ابراری » را در زندان شاه از دست داد.مبارزات سياسي خودرا ، همراه با محمدعلی رجایی و دستغيب و دكتر اسدي لاريد ادامه داد.
دخترخاله اش توسط عوامل ساواک در پاريس شهيد مي‌شود و او براي گرفتن جنازه‌اش به پاريس مي‌رود. توفيق ديدار امام را درپاریس مي‌يابد.اودر این باره مي‌گوید:وقتي امام را ديدم، روحيه ديگري گرفتم و در ديدار با امام هنگام دست دادن، امام پرسيدند:چرا دستت اينقدر سرد است؟ گفتم: قلب گرم شما، وجودم را گرم مي‌كند.

آموزگار

[ویرایش]

در تاريخ۱۰/۷/۱۳۳۶به سمت آموزگار در دبستان‌هاي جهرم و اردستان استخدام شد.او سال ها در مدارس دزفول،ورامین،تهران و...تدریس کرد.
در ۱۲/۲/۱۳۵۸ به سمت مديريت كل آموزش و پرورش تهران منصوب شد.
در ۷/۱۲/۱۳۵۹ به سمت معاون پژوهشي و برنامه‌ريزي سازمان مدیریت و برنامه‌ريزي منصوب شد.
در ۲/۱۲/۱۳۵۹ طي حكمي از سوي « محمدعلی رجایی » نخست‌وزير وقت، به سمت دبيركل سازمان امور اداري و استخدامي منصوب شد.
او پس از سالها مبارزه وتلاش مقدس، در هفتم تیر ماه براثر بمب گذاری منافقین در دفتر حزب جمهوری اسلامی همراه با ۷۲ نفر از خدمتگذاران مردم ایران به شهادت رسید.

خاطرات

[ویرایش]

در زمان آيت‌الله كاشاني مصدق روزنامه ديواري درست كرده بود. آن موقع كلاس پنجم ابتدايي بود. آن زمان كسي در حال و هواي مسائل سياسي نبود،ولي ايشان در آن سن ، با اين مسائل آشنا بوده است.

← همسر شهید


در زمان آيت‌الله كاشاني مصدق روزنامه ديواري درست كرده بود. آن موقع كلاس پنجم ابتدايي بود. آن زمان كسي در حال و هواي مسائل سياسي نبود،ولي ايشان در آن سن ، با اين مسائل آشنا بوده است.
بعد از آن معلم شدند و بعد هم در پزشکی دانشگاه شيراز قبول شدند، ولي به دليل فعاليتهاي سياسي، ايشان را رد مي‌كنند و ایشان دوباره كنكور دادند و در دانشگاه تهران قبول شدند.

←← مبارزه با شاه درهرشرایط


در مدتي كه دانشگاه بودند، ايشان را به دزفول تبعيد مي‌كنند و ايشان هفته‌اي سه روز از دزفول به تهران مي‌آمدند و بر مي‌گشتند، ولي در اين مدت ، جلسات و فعاليتهاي خود را ادامه دادند، حتي زماني كه ما ازدواج كرديم اين جلسات در داخل خانه ما برگزار مي‌شد. جالب اين بود كه ما همه، از بچه و بزرگ و پير و جوان در اين جلسات شركت مي‌كرديم. چون در آن زمان ساواک خيلي دنبال اين مسائل بود ما سعي مي‌كرديم، جلسات طوري برگزار شود كه نشان‌دهنده مهماني‌هاي فاميلي باشد. آقاي دكتر اسدي لاري و آقاي دكتر شيباني نيز در اين جلسات شركت مي‌كردند.

←← نخست وزیر ودبیرکل ویک خودرو


علی اکبر فرد ساده زيستي بودند؛ البته ما هر دو معلم بوديم. بعد از انقلاب ، ايشان به شهيد رجايي گفته، بودند: من براي زن و بچه خودم به اندازه كافي جا ندارم، چه طور مي‌توانم دو تا محافظ را در اينجا بپذيرم. من خودم مراقب خودم هستم و احتياجي به محافظ ندارم و خدا محافظ من است.
حتي بعدها زماني كه پيش مي‌آمد و من مدرسه نمي‌رفتم، ايشان دنبال دخترم مي‌آمد و او را به مهد كودك مي‌برد كه يك خاطره شده است، براي هميشه.
من به خاطر دارم كه حتي بعد از مدتي، آقاي رجايي تصميم گرفتند كه براي كم شدن هزينه‌ها، از يك ماشين استفاده كنند كه خود آقاي رجايي مي‌آمدند، دنبال شهيد سليمي و هر دو با هم سركار مي‌رفتند.

←← شاگردیازندانبان


وقتي در تهران دستگير شد و متعاقب آن به زنداني ، در دزفول فرستاده شد، ماجرايي پيش آمد كه البته ما بعد از شهادت آقاي سليمي فهميديم.
آن اتفاق از اين قرار بود كه : يكي از زندانبانهای آنجا به طور اتفاقي، البته به واسطه خدا ، از جمله شاگرداني بود كه سالها، شهيد سليمي عمر خويش را در مناطق محروم صرف تعليم به آنان كرده بود. او وقتي شهيد سليمي را ديده بود، با تعجب گفته بود: به ما گفته‌اند در اين مجموعه همه زنداني‌ها لائيك و بي‌دين و بي‌خدا هستند و ما هرچقدر به آنها آزار برسانيم، ثواب دارد ولي كسي كه واقعا من و بقيه را با خدا آشنا كرده، شما بوديد.
بعد كه ماجرا را فهيمده بود، به مرور زمان توانست از محتواي پرونده ساختگي شهيد سليمي آگاهي پيدا كند و آنها را به ايشان منتقل كند، به اين وسيله بود كه روز دادگاه ، شهيد سليمي حرفهايي زد كه با اطلاعات داخل پرونده‌اش مطابقت نداشت و در نهايت موجبات تبرئه ايشان را فراهم آورد.

←← روزهفتم


صبح روز هفتم تير ،وقتي داشتم مواد لازم را براي صبحانه از داخل يخچال در مي‌آوردم، آقاي سليمي يك دفعه سوالي از من پرسيد كه خيلي جا خوردم. پرسيد: چقدر زينبي شده‌اي؟
من همان طور كه دستگيره در يخچال دستم بود، خشكم زد و گفتم: اين چه سوالي است كه بي‌مقدمه مي‌پرسي؟ دوباره گفتند: همين طوري پرسيدم، مي‌خواستم ببينم چقدر خودت را آماده كرده‌اي؟ اين صحبتي بود كه آن صبح بين ما رد و بدل شد و در آشپزخانه هم كسي نبود. چند روز بعد از حادثه ، كه خدمت رئيس جمهور رجايي رسيديم، ايشان يكسري سفارش به من كردند كه حواسم به مقوله صبر و استقامت باشد، بعد هم بلافاصله به اين «زينبي بودن» اشاره كردند. تقارن دو حادثه خيلي برايم جالب بود و معلوم بود، منشا پذيرش فرهنگ شهادت ، در اينگونه افراد چقدر نزديك به هم و حتي يكي بوده است.







جعبه ابزار