علیرضا بلباسی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
اگر من شهید شدم مبادا در کنار بدنم حلقه بزنید، جنگ و ادامه آن مهمتر است و اسلام عزیز نباید درخطر باشد.
[ویرایش]
علیرضا بلباسی فرزند
رسول بلباسی در سال ۱۳۳۲ در روستای آسور از روستاهای استان مازندران به دنیا آمد. دوره ابتدایی را در شهرستان فریدونکنار گذراند و آن را با موفقیت پشت سر گذاشت. در همین ایام پدرش از دنیا رفت و او مجبور شد برای امرارمعاش خانواده عازم تهران شود و درنتیجه برای مدتی ترک تحصیل کرد. او که ششمین فرزند خانواده بود در بازار تهران مشغول به کار شد و پس از مدتی در مدرسه شبانهروزی به تحصیل ادامه داد و دیپلم متوسطه را اخذ کرد.
[ویرایش]
پس از پایان تحصیل به سربازی رفت و در ۱۵ مهر ۱۳۵۳ با اتمام دوره سربازی در آزمونی که در آموزشوپرورش قائمشهر برگزار شد، شرکت کرد. با کسب موفقیت در این آزمون به مدت دو سال در آموزشوپرورش مشغول تدریس شد. علیرضا به علوم و فنون هوایی علاقه بسیار داشت. به همین سبب پس از گذراندن دوره آموزشی مکانیک در باشگاه هواپیمایی ملی با عنوان تکنسین پرواز در تاریخ ۳ آبان ۱۳۵۴ جذب هواپیمایی ملی ایران (هما) شد. او در حین خدمت به آموزش زبان انگلیسی پرداخت و در طول پنج سال خدمت در هواپیمای ملی ایران موفق به اخذ درجه مکانیک هواپیما شد.
[ویرایش]
در سال ۱۳۵۷ با آغاز امواج انقلاب اسلامی، علیرضا بلباسی در پخش نوار و اعلامیههای حضرت امام خمینی (ره) فعالیت گستردهای داشت. در حادثه جمعه سیاه تهران در میدان ژاله که بعداً به میدان شهدا تغییر نام داد، حضور داشت و از اعتصابیون هواپیمایی ملی بود که بهفرمان امام (ره) دست به اعتصاب زده بودند.
[ویرایش]
در سال ۱۳۵۸ بهواسطه خواهرش باخانم
مریم صادقی آشنا شد و زمینه ازدواج فراهم آمد. آنها در یک مراسم بسیار ساده زندگی مشترک خود را آغاز کردند. همسرش درباره ویژگی-های اخلاقی او میگوید: نماز اول وقت علیرضا هیچگاه فراموش نمیشد. در زندگی مشترک اگر از من اشتباهی میدید با من صحبت میکرد و با نصیحت درصدد اصلاح اشتباه من برمیآمد.
[ویرایش]
پس از تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی از محل خدمت خود هواپیمایی جمهوری اسلامی ایران به مدت دو سال مرخصی بدون حقوق گرفت و به قم رفت. به فراگیری فنون نظامی و دوره فرماندهی پرداخت و سپس در سپاه پاسداران قائمشهر مشغول به کار شد. در سال ۱۳۵۹ بهعنوان فرمانده عملیات سپاه شهرستان نور منصوب شد. دو ماه بعد، پس از ایجاد پایگاه مقاومت سپاه در نور و جذب نیروهای رزمنده به قائمشهر بازگشت و در واحد عملیات سپاه قائمشهر مشغول به کار شد.
[ویرایش]
با آغاز جنگ تحمیلی علیرضا از سوی سپاه پاسداران قائمشهر به جبهه اعزام و فرمانده عملیات تیپ کربلا را بر عهده گرفت. مدتی بعد از جبهه برگشت و مسئولیت آموزش عقیدتی واحد بسیج قائمشهر را از ۸ مهر ۱۳۶۰ تا ۱۹ بهمن ۱۳۶۲ بر عهده گرفت. در همین زمان در مقاطع مختلف در جبهه حضور یافت. در عملیات رمضان در ۲۳ تیر ۱۳۶۱ از ناحیه دست چپ، کتف و سینه مجروح شد. با اعلام بسیج سراسری
طرح لبیک یا خمینی ، علیرضا بلباسی پس از اعزام به جبهه در تاریخ ۲۰ بهمن ۱۳۶۲ معاون فرمانده
گردان مالک اشتر از
لشکر ۲۵ ویژه کربلا شد.
[ویرایش]
فرماندهی گردان مالک اشتر بر عهده سردار
بابایی بود و وظایف عملیاتی و هدایت نیروها را بر عهده داشت و بلباسی در تماسی فشرده با نیروهای گردان بود. او با سخنرانیهای مهیج و تحلیل شرایط سیاسی و اجتماعی کشور، اطلاعات ارزشمندی را در اختیار رزمندگان میگذاشت. نگارنده که خود از نیروهای گردان مالک اشتر بود تلاشها و دانش گسترده وی در موضوعات مختلف بخصوص احادیث و آیات قرآن بود. فرمانده گردان سردار بابایی در جریان
عملیات والفجر ۶ در منطقه چیلات درهمان دقایق اولیه عملیات در کنار جاده آسفالته روبروی پاسگاه در مقابل شهر علی غربی عراق براثر اصابت ترکش و موج زخمی شد و فرماندهی گردان عملاً به عهده بلباسی گذاشته شد. درون کانالی نسبتاً بزرگ به همراه شهید بلباسی جمع بودیم که ناگهان صدای سوت خمپاره ما را به خود آورد. خمپاره ۱۲۰ میلیمتری درست وسط ما در لای شنهای رسی فرود آمد، ولی منفجر نشد. بلباسی فوراً دستور داد که نیروها پخش شوند.
[ویرایش]
بعد از عملیات، حسرت و ناراحتی شهدا و مجروحان برجایمانده را میخورد. یکی از کارهای جالبتوجه وی در گردان مالک اشتر نماز غفیله جمعی بود. چون نمیشد نماز مستحبی را به جماعت بجا آورد او با قرائت سورهها پشت بلندگو نماز غفیله را بهصورت جمعی برگزار میکرد. مهمتر از همه روحیه تعبد و بندگی و نماز شبهی طولانی وی مثالزدنی بود. علیرضا هرگاه به پشت جبهه بازمیگشت به دیدار خانوادههای شهدا میرفت. روزی وقتی از مرخصی به جبهه بازگشت همرزمان خود را جمع کرد و گفت:
این بار که به مرخصی رفتم، ابتدا به دیدار خانواده شهید
نورعلی یونسی جانشین فرمانده
گردان امام محمدباقر (ع) رفتم که سه دختر از او به یادگار مانده است. وقتی بچههای یونسی را دیدم از دنیا سیر شدم و نمیخواستم چشمان نگران یتیمان شهید یونسی در چشمان من گره بخورد.
[ویرایش]
یکی از همرزمان علیرضا دراینباره میگوید:
زمانی که علیرضا این حرفها را میزد اشک در چشمانش حلقهزده بود و گفت: اگر من شهید شدم مبادا در کنار بدنم حلقه بزنید، زیرا جنگ و ادامه آن مهمتر است و اسلام عزیز نباید درخطر باشد. او در طول سالهای حضور مستمر در مناطق عملیاتی عدهای از دوستانش را از دست داد ازجمله سرداران شهید
حسین بصیر،
علیاصغر خنکدار،
جعفر شیرسوار،
موسی محسنی،
محمدحسن قاسمیطوسی و
حمیدرضا نوبخت.
[ویرایش]
علیرضا به جانشینی فرمانده گردان امام محمدباقر (ع) از لشکر ۲۵ کربلا در تاریخ ۱۹ آبان ۱۳۶۳ و پس از دو ماه با به شهادت رسیدن فرمانده گردان شهید علیاصغر خنکدار به فرماندهی گردان منصوب شد. باوجود مسئولیتهای مختلف همواره از متانت و آرامش خاصی برخوردار بود. زمانی که همسرش از حضور دائم او در جبهه گلایه میکرد با آرامش او را دلداری میداد.
[ویرایش]
مریم صادقی همسر علیرضا دراینباره میگوید:
یکبار که علیرضا به مرخصی آمده بود متوجه اضطراب من شد و گفت: من و تو برای این خلق نشدهایم که همیشه در این دنیا بمانیم؛ بلکه بهطور موقت در اینجا هستیم و هدف ما رسیدن به لقاءالله است. ما برای رسیدن به خالق هستی مانند خمیری هستیم که آن را در داخل تنور میگذارند و خمیر باید تحمل آتش بسیار داغ و حرارت خیلی زیاد را داشته باشد. تا تبدیل به نان شود. من و تو نیز باید مانند آن خمیر در داخل آتشداغ روزگار پخته شویم و ثمره این سختیها باید همچون عسل نزد ما شیرین بیاید.
[ویرایش]
علیرضا در مسائل عبادی بسیار دقیق بود. احادیث فراوانی را از حفظ داشت. بهخوبی سخنرانی میکرد و همواره معتقد به انضباط و مقررات بود. بانظمی که در گردان برقرار کرده بود همه رزمندگان در نماز اول وقت و جماعت شرکت میکردند. در مراسم مذهبی و دعاهای کمیل و توسل حضور مییافتند و کسی اجازه سیگار کشیدن در گردان را نداشت. باوجوداین، همواره سعی میکرد در کنار رزمندگان یک رزمنده عادی باشد. روزی لباس فرم نو آوردند تا لباس مندرس را از تن بیرون کند. زمانی که لباس را بر تن کرد متوجه شد که لباس همه رزمندگان کهنه است. برای اینکه بسیجیها ناراحت نشوند سریع لباسش را آغشته به گل کرد تا نو بودن لباس به چشم نیاید.
[ویرایش]
یاسر بلباسی فرزند علیرضا به نقل از یکی از همرزمان او نقل میکند:
روزی در گردان نوشابه توزیع کردند. نیروهای شاغل در ستاد فرماندهی نوشابه خود را ننوشیده بودند. زمانی که بچههای ستاد فرماندهی خواستند نوشابهها را بنوشند علیرضا بلباسی به آنها گفت: باید نوشابه را بنوشید چون رزمندگان فکر میکنند که چون ما در ستاد فرماندهی هستیم دو بار نوشابه گرفتهایم و موجب گناه آنها میشویم.
[ویرایش]
علیرضا در
عملیات والفجر ۸ در تاریخ ۲۳ بهمن ۱۳۶۴ از ناحیه پای چپ در فاو مجروح شد و بستری گردید؛ اما بهقدری احساس مسئولیت میکرد که حاضر نشد برای عمل جراحی در بیمارستان بماند. همسر وی دراینباره میگوید:
روی که مقررشده بود به بیمارستان برای عمل جراحی برود به خانه آمد و وسایلش را جمع کرد و علیرغم اصرار شدید گفت: میخواهم بروم پیش بچهها احساس میکنم آنها بلاتکلیف هستند و من در اینجا وقتم را هدر میدهم. درنتیجه به جبهه بازگشت.
[ویرایش]
همسر علیرضا که یکی از برادرانش در عملیات والفجر ۶ در سال ۱۳۶۲ و برادر دومش در سال ۱۳۶۴ به شهادت رسید، نقل میکند که:
همزمان با مجروحیت علیرضا در فاو، برادرم به شهادت رسید و من اطلاعی از این موضوع نداشتم. زمانی که علیرضا مجروح شده بود او را با چهرهای زرد و خسته به پشت جبهه منتقل کردند. وقتی او را دیدم بسیار ناراحت شدم. گفت: همسرم مرا ببخش که نمیتوانم از خجالت به شما نگاه کنم چون شما خواهر شهید هستی. من که تعجب کرده بودم گفتم مگر تازه خواهر شهید شدهام. بعدها وقتی مطلع شدم برادر دومم نیز شهید شده است از ایشان پرسیدم که چرا خودت خبر شهادت را ندادی؟ گفت: شرمم میآید که دوتا از برادرانت شهید شوند و من گهنکار باقی بمان. با چه زبانی این خبر را به شما میدادم چون لیاقت شهادت را نداشتم.
[ویرایش]
پسازآن وجودش را شور و حال عجیبی فراگرفت و در کنار بچهها مینشست و برای آنها از برزخ، قیامت و شهادت صحبت میکرد. به همسرش میگفت: شما خواهر دو شهید هستی این را بدان که لیاقت همسر شهید شدن را هم داری. پس در حق من دعای خیر ک تا به آرزویم برسم و این را بدان که اگر شهید شدم شما هم در ثواب آن شریک هستی. یادت باشد که بعد از شهادت فرزندانم را با قرآن و اهلبیت آشنا کن و به پسرم یاسر راه شهید
مرتضی مطهری را نشان بده و به دخترم آمنه بیاموز که
حضرت زینب (ع) چگونه زندگی کرد.
[ویرایش]
علیرضا بلباسی در تاریخ ۱۲ تیر ۱۳۶۵ در مهران و در عملیات کربلای ۱ از ناحیه کتف، گردن و دست راست بهسختی مجروح شد ولی بلافاصله پس از طی مراحل درمان دوباره به جبهه بازگشت. سردار مرتضی قربانی فرمانده لشکر ۲۵ کربلا درباره وی میگوید:
سردار بلباسی با آن سیمای نورانی و صفایی که داشت همه نیروهای گردان امام محمدباقر (ع) شیفته او بودند. من گاهی اوقات به گردان او میرفتم و میدیدم که نیروهایش را هم ازنظر نظامی و هم روحی آماده کرده است. خودش نیز همیشه داوطلب و پیشتاز شهادت بود. ما درس معرفت، اخلاق و دینداری را از این شهید بزرگوار میگرفتیم.
[ویرایش]
اصغر صادق نژاد – یکی از همزمان او – درباره خصوصیات اخلاقی او میگوید:
در بعضی از غروبها وقتی هوا کمی خنکتر میشد، تعدادی از بچههای گردان امام محمدباقر (ع) باهم فوتبال بازی میکردند. روزی به دلیل ادامه بازی و تقارن نماز مغرب و عشاء قرار شد که ضربات پنالتی دو گروه نتیجه را مشخص کند تا همه به نماز اول وقت برسند. بچهها تصمیم گرفتند که دو نفر بهجای دو تیر دروازه بایستند تا مسیر دقیق توپ مشخص شود. علیرضا بلباسی که از چادر فرماندهی ناظر بچهها بود با مشاهده ایستادن دو نفر بهجای دو تیر دروازه خیلی سریع بهطرف بچهها دوید و بسیار ناراحت و غمگین گفت: این چهکاری است؟ چرا بهعنوان تیر دروازه ایستادهاید؟ بسیجی ارزش دارد، ارزش بسیجی خیلی بالاست، قدر خودتان را بدانید. این برخورد ایشان همه بچهها را به فکر فروبرد و بر علاقه و عشقشان به برادر بلباسی افزود.
[ویرایش]
چند ماه پس از گذشت مجروحیت علیرضا که به منطقه بازگشت، پنج روز بعد راننده او تمام وسایلش را برای ما برگرداند. وقتی آنها را برسی کردم متوجه شدم کلیه جزوههای فرماندهی و وسایلی را که در این چهار سال با خودش به جبهه برده برای ما فرستاده است. خیلی نگران شدم و به سپاه رفتم و به آقای عبا باف فرمانده سپاه قائمشهر مراجعه کردم. آقای عبا باف گفت: علیرضا امروز با من تماس گرفته و حالش خوب است. پیغام گذاشتیم که با ما تماس بگیرد. وقتی علیرضا با منزل تماس گرفت، باورش نمیشد که من اینقدر ناراحت شده باشم. گفت: همسرم این حرکتها نشانه است؛ نشانه خبر شهادت؛ یعنی خبر شهادت را یکدفعه برای شما می-آورند و شما هم باید آماده پذیرفتن این خبر باشید.
[ویرایش]
همسرش درباره نحوه شهادت علیرضا بلباسی میگوید:
دریکی از آخرین روزهای زندگی مشترکمان وقتی باهم صحبت میکردیم وصیتنامه خود را به من داد تا بخوانم آنها خواندم و پرسیدم چرا ننوشتی شمارا کجا دفن کنند؟ نگاهی به من کرد و سرش را پایین انداخت بهطوریکه از سؤالم پشیمان شدم. پس از چند لحظه لبخند زد و گفت: وقتی در عملیات کربلای ۴ مجروح شدم مرا به منزل آوردند و من از خانوادههای بچههای مفقود و شهید خجالت میکشیدم که نتوانستم پیکر فرزندانشان عقب بیاورم. از خدا خواستم مرا مانند فرزندانشان طوری به شهادت برساند که پیکرم در بیابان بماند. در آن لحظه به یاد خاطره یکی از دوستان علیرضا افتادم که میگفت: هرگاه عملیاتی تمام میشد و ما به عقب برمیگشتیم، اگر کسی دستخالی برمیگشت ناراحت میشد و میگفت: چرا دستخالی میآیید، باید یک شهید یا مجروح را همراه خودتان بیاورید.
[ویرایش]
علیرضا در ۲۸ بهمن ۱۳۶۵ وصیتنامهای طولانی نوشت و در آن اعتقادات و باورها و اهداف خود را تشریح کرد. وی در ابتدای وصیتنامه درباره آنچه جهانبینی الهی خود خوانده است، نوشته است:
حمد وستایش فقط از آن خدایی است که در پرتو نور و هدایت و رحمت خویش دست مرا گرفته و از دنیای جهل و ظلم و ستم و غفلت و بیارزشی اقیانوس بیکران نور و روشنایی و اقتدار کشانیده. پناه میبریم به خدا از شر نفس و هواهای نفسانی که دائماً مرا به بدی امر میکند که خدایا اگر تو هدایتم نکنی نفسم مرا به هلاکت میاندازد. پناه میبرم به تو خدایا از شر شیطان و شیطانهای کوچک و بزرگ. سلام و صلوه خدا و ملائک الله و جمیع خلقالله از جن و انس نثار خاندان عصمت و طهارت و واسطه فیض بین ارض و سماء و مافیهن یعنی محمد و آل محمد (ص) باد که ما گمکردگان مسیر انسانیت و فطرت و سرشت توحیدی را از تلاطمهای طوفان خشمگین گمراهی و حوادث درهمشکننده و ناگوار روزگار تاریکیهای عمیق و ژرف چپروی و راستروی به صراط مستقیم هدایت فرمودند. چون خود صراط مستقیم و اصل شجره طیبه نور و هدایت بودند.
اما توحید؛ دنیای کفر و سردمداران کفر و نفاق و یزیدیان زمان و جیرهخواران مناطق داخلیشان بدانند که توحید و خداپرستی چیزی نیست که گر یکبار مرا قطعهقطعهام کردند فریادش خاموش شود. بلکه فطرت توحیدی و یکتاپرستی و فریاد بتشکن توحیدیام در تکتک سلولهای بدنم و در تمامی نسلهایی که از این سلولها به وجود میآیند لانه و مسکن و مأوی دارد که برایش امکان ندارد تمامی آنها را نابود بکند. اگر فقط یک سلول نسلم باقی بماند. باز هزاران موحد میسازد و بانگ لاالهالاالله سر میدهند.
دشمن بداند که پیرو مکتبی هستیم که از روز اول گفتیم اشهد ان
محمد رسولالله (ص) و
علی ولیالله (ع) همان رسول خدایی و همان امیرمومنان که بیشتر از هفتاد جنگ با کفار و منافقان و مشرکان کردند و تا آخر عمرشان ذوالفقارشان به غلاف نرفت و همیشه قطرات خون این ناپاکان از نوک شمشیرهای عدالتخواه اینان میچکید. بدانند تا کفر و شرک و نفاق هست هیچوقت و هیچوقت این شمشیرها و این ذوالفقار به غلاف نخواهد رفت. ما مال این مکتبیم، دنیای کفر بداند در فطرت توحیدی ما فقط یک ترس قرار دارد و آنهم ترس از خدا و ترس از گناه (است) شما یزیدیان دیدید که وقتیکه اسلام ناب خمینی به خاک کشورمان و به کشور دلهایمان آمد چنان زنجیر اسارت بر گردنتان انداختیم و شما در کوچه و بازارهای سیاست به این دیار و آن دیار کشاندیم که برای تماس مجدد با ما اینهمه ذلت و خواری تحمل کردید و بر این خواری تأکید و افتخار کردید که این روزهای نخستین ذلت شماست و ما به انتظار جشن نابودی شما نشستهایم. وی ادامه میدهد: درود و برکات و رحمت و مغفرت واسعه الهی بر پدر و مادرم باد که مرا در این مکتب شیر بدانند و غذا دادند و خود در صف نماز جماعت ما را به عمل میخواندند و چون بیسواد بودند مرا در ۱۲ سالگی امر کردند که نماز غفیله یاد بگیرم تا پشت سرم قرائت کنند.
خدایا تو را به عزت و جلالت آنها را ببخش و بیامرز و درود و برکات و رحمت و مغفرت واسعه الهی بر همسر واقعاً مؤمنهام که تام وهم و غم وجودش اسلام و قرآن بود و در این راه صادقانه با صبر عظیم و شکر گذاری به درگاه خدای متعال وفاداریاش را به اسلام و انقلاب اسلامی عملاً ثابت کرد. چه شکری بالاتر از اینکه خداوند ما را در این پیوند از باب المجاهدین و باب الصابرین به پیشگاه ذات باریتعالی پذیرفت.
همسرم! سرپرست خانواده شهدا و سرپرست یتیمهای شهدا خود خداست. چون خودش فرموده و این تویی که نباید لحظهای از خدا جدا شوی و برق و درخشندگی مدال همسر شهید بودن را همچنان تاآخریننفس براقتر و درخشندهتر کنی و در این ادامه تربیت فرزندانم که در رأس قرار دارد باید آنها را در ادامه خط فکری آیتالله شهید مطهری (رضوانالله تعالی علیه) تربیت کنی یا در حوزه علمیه و یا در دانشگاه و آنها را با سیره زندگانی و مبارزه
حضرت فاطمه زهرا(س) و حضرت زینب سلامالله علیهم اجمعین آشنا کنی. وقتیکه حسین عزیزم و آمنه عزیزم بزرگ شدند به اینها بگوید که پدرشان در چه راهی قدم گذاشت و در این راه حاضر شد تمام هستی خویش را فدا کند.
[ویرایش]
سرانجام علیرضا بلباسی در عملیات کربلای ۸ در شلمچه در ۲۱ اسفند ۱۳۶۵ براثر اصابت ترکش خمپاره دشمن به شهادت رسید.
یونس محسنپور درباره نحوه شهادتش میگوید:
در منطقه عمومی شلمچه در نوک شمشیری جادهای وجود داشت که نیروها در آن عملیات کرده بودند. این منطقه به شکل ماری بود که هر کس بر آن مسلط بود بر کل منطقه تسلط داشت. فشار دشمن بر این منطقه بسیار زیاد بود و لازم بود جلوی دشمن در عبور از این منطقه گرفته شود. نیروهای گردان امام محمدباقر (ع) به فرماندهی بلباسی و جانشین (شهید) موسی محسنی سه بار وارد عملیات شدند و از کل گردان بهجز ده تا پانزده نفر کسی باقی نمانده بود و بقیه مجروح یا شهید شده بودند.
بلباسی هم مجروح شده بود.
مرتضی قربانی – فرمانده لشکر – گفت: گردان امام محمدباقر باید در منطقه عمل کند. بلباسی گفت: من نیرو ندارم و پانزده نفر بیشتر نیستند. نیرو بدهید میروم، ولی اگر با این وضع تکلیف است، میروم. فرمانده لشکر گفت: تکلیف است. شهید طوسی و
عبداله عمرانی نیز گفتند چون فرمانده دستور داده تکلیف است. بلباسی و محسنی نیروها را آماده کردند. موقع رفتن موسی محسنی، دستی به پشت طوسی زد و گفت: ما رفتیم ولی به زن و بچه-هایمان رحم کنید و جنازه ما را بیاورید. آنها بهاتفاق رفتند. آتش دشمن بسیار شدید بود. با بی-سیم چی تماس گرفتم، گفتم بابابزرگ – بلباسی – را میخواهم. بیسیمچی گفت: بابابزرگ خوابیده. گفتم بگو انشاالله بروند کربلا بعد بخوابند. گفت: بابابزرگ رفت کربلا و خوابید. فهمیدم بلباسی شهید شده است. فردای آن روز محمدحسن قاسمی طوسی و حمیدرضا نوبخت دو تن از فرماندهان لشکر برای آوردن جنازهها رفتند که خود آنها نیز شهید شدند و جنازه همگی آنها در منطقه عملیاتی باقی ماند.
سلمان متدین که خود شاهد شهادت بلباسی بود صحنه شهادت را چنین توصیف کرده است: ساعت یازده شب بود که بلباسی نیروها را هدایت میکرد و برای شکستن خط تلاش میکرد. فاصله ما با نیروهای دشمن صد متر و یا نیروهای خودی دو هزار متر بود. بلباسی درون چاله-ای رفت که براثر اصابت خمپاره ایجادشده بود. در همین هنگام خمپارهای درست روبروی او منفجر شد و ترکش بر سینه او اصابت کرد و قسمتی از صورت او را برد.
جنازه علیرضا بلباسی در منطقه عملیاتی بهجا ماند و پس از نه سال در سال ۱۳۷۴ توسط
کمیته جستجوی مفقودین شناسایی شد و پس از انتقال به زادگاهش در گلزار شهیدان قائمشهر به خاک سپرده شد. از او یک پسر به نام
یاسر بلباسی و یک دختر به نام
آمنه بلباسی به یادگار ماند.
[ویرایش]
...همسرم این را بدان که زیباترین لباس بشر لباس شهادت و صبر درراه اوست که تو هم در آن شریک هستی. همسرم آنقدر باید آمادهباشی که روزی همسر شهید هم بشوی. اگر خدا بخواهد باید دعا کنی که چنین شود و بدان که فاصله این چند سال دنیا به یکچشم بر هم زدن هم نمیشود. دنیا زود تمام میشود اما امتحان دادن بسیار مشکل هست. همسرم کاش ما باخدا زودتر پیمان میبستیم و سرباز اماممان میشدیم و من سرم را و شما صبر عظیمت را به خدای بزرگ عاریه میدادیم؛ اما من به سفری میروم ولی تو در خانه باید بهشت را به زیر پای درآوری و با یکدست گهواره یاسر را تکان دهی و با دست دیگر دنیا را.
[ویرایش]
توکلی، یعقوب، فرهنگنامه جاودانههای تاریخ، (زندگینامه فرماندهان شهید استان مازندران) نشر شاهد، تهران، ۱۳۸۲، ص ۶۹ تا ۸۳ نسخه الکترونیکی