سید علی اکبر سید جوادی

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



خدا حافظ و نگهبان بچه‌هامه! وظيفه من الان اينه كه جانم رو فداي اسلام و انقلاب كنم تا دست اجنبي از مملكت ما كوتاه بشه! اون وقت بچه‌هام راحت‌تر زندگي مي‌كنن!


تولد

[ویرایش]

دومين فرزند سيد محمد و سيده سكينه سال ۱۳۴۰در دامغان به دنيا آمد. نامش را علي‌اكبر گذاشتند. علي‌اكبر تحصيلاتش را تا سيكل ادامه داد. سال۱۳۶۲ به استخدام سپاه در آمد.
پانزدهم مرداد ۱۳۶۲ به جبهه جنوب رفت. او در آنجا به جمع رزمندگان ۲۷ محمد رسول‌الله(ص)پیوست.

شهادت

[ویرایش]

او پنج بار به جبهه رفت. یک بار در جبهه مهران از ناحيه سر مجروح شد و پانزده روز در بيمارستان بستري بود. سرانجام در بيست و چهارم اسفند ۱۳۶۶ در جبهه ماووت عراق در عمليات بيت‌المقدس ۳ به شهادت رسيد. مزار سید علی اکبر در گلزار شهداي دامغان است. دو فرزند دوقلو دختر و دو فرزند پسر از سید به يادگار ماند.

خاطرات

[ویرایش]

با به هم خوردن صداي در، از خواب برخاستم. در راهرو باز بود. تعجب كردم و گفتم: اين وقت شب كي مي‌تونه باشه! به سمت بالكن رفتم. علي‌اكبر را جلوي حوض ديدم. آستين‌هايش را بالا زده و مشغول باز كردن شير آب بود.
از پله‌ها پايين رفتم. سوز سردي به صورتم خورد. بدنم مي‌لرزيد. دستهايم را به بدنم چسباندم تا كمتر احساس سرما كنم.
ـ پسرم، توي اين هواي سرد چه مي‌كني؟
ـ وضو مي‌گيرم پدر!
ـ آب گرم كه بود، چرا با آب سرد؟
ـ با آب سرد، وضو گرفتن ثوابش بيشتره!

← خبرشهادت علی اکبر


يك روز بهش گفتم: اگه خبر شهادتت رو به من بدن، من اونا رو دشنام مي‌دم!
گفت: « نه، اينطور نيست پدر. شما اونا رو دعا مي‌كنين. من مطمئنم! ».
وقتي خبر شهادتش را به من دادند، حمد و سوره خواندم و آنها را دعا كردم. دست به آسمان بردم و گفتم: خدايا، راضي‌ام به رضاي تو!

← راحتی بچه های علی اکبر


ساكش را به دستش دادم. بچه‌هايش دور و برش بودند. هر كدام چيزي مي‌گفتند:
بابايي، برام سوغاتي عروسك بيار!
بابا، كي برمي‌گردي؟
وقتي رسيدي به ما زنگ بزن!
نگاهي به بچه‌ها كردم و يك نگاه هم به او. گفتم: مادر جان ببين تو چند تا بچه كوچك داري، اونا واجب‌ترن يا جبهه!
سرش را پايين انداخت و گفت: خدا حافظ و نگهبان بچه‌هامه! وظيفه من الان اينه كه جانم رو فداي اسلام و انقلاب كنم تا دست اجنبي از مملكت ما كوتاه بشه! اون وقت بچه‌هام راحت‌تر زندگي مي‌كنن!

← بزرگواری امام


براي احوالپرسي سراغش رفتم. او را غرق در فكر ديدم. سلام كردم. نشنيد. جلوتر رفتم. مشتي بر پشتش زدم و گفتم: كجايي؟ سلام عرض كردم!
سرش را به طرفم چرخاند وگفت: عليك سلام، ببخشيد، توي فكر بودم!
گفتم: به چي فكر مي‌كردي؟
گفت: مي‌دوني ما هر چه عزت و افتخار داريم مديون بزرگواري حضرت امام است. بايد خدا رو شكر كنيم كه به ما توفيق داد تا سربازش باشيم!
عليرضا سجادي‌پور ( همرزم شهيد )

← احترام به بزرگتر


يكي از روزهاي تابستان سال ۱۳۶۳ بود. قرار بود با هم به جايي برويم. به خانه ‌مان آمد. بهش گفتم: منتظر بمون تا من لباسم رو عوض كنم!
به اتاق رفتم. چند دقيقه بعد كه آمدم او را ديدم كه با مادربزرگم مشغول صحبت كردن است. خاطره تعريف مي‌كرد. مادربزرگ مي‌خنديد.
اشاره كردم كه بريم. اما او همچنان به صحبتش ادامه داد. يك ربعي گذشت تا بالاخره خداحافظي كرد و گفت: خيلي خوب بريم!
از در خانه كه بيرون آمديم گفتم: خوب شد كه عجله داشتيم!
گفت: كار رو مي‌شه كمي عقب انداخت، ولي دل مادربزرگ رو نمي‌شه شكست! آخه اون داره با عشق صحبت مي‌كنه. سوال مي‌كنه. خلاف ادبه كه وسط حرفش بلند مي‌شدم!
عليرضا سجادي‌پور ( همرزم شهيد )

← اشک عشق


وقت نماز خواندن حالت عجيبي داشت. خودش را تمام و كمال آماده مي‌كرد و به سمت معشوق مي‌رفت.
وقت مناجات و دعا هم حالت غريبي داشت. وقتي دعايش تمام مي‌شد، تمام صورتش خيس خيس مي‌شد. از گريه‌هاي او بود كه من هم گريه‌ام مي‌گرفت. عاشقانه اشك مي‌ريخت.
عليرضا سجادي‌پور ( همرزم شهيد )

← علی اکبر در فکر مادر


بعد از شهادتش، يك شب خواب ديدم جمعيت زيادي به سمت مزار شهدا در حركت است. من هم با آنها همراه هستم. وقتي به آنجا رسيديم، سر هر قبري مادري نشست و مشغول دردل كردن با فرزندش شد.
گريه‌ام گرفته بود. حيران بودم. هر چه دنبال قبر پسرم مي‌گشتم، پيداش نمي‌كردم. پاسداري نزديكم آمد و گفت: مادر علي‌اكبر شمايين؟
گفتم: بله!
گفت: علي‌اكبر به من گفته: مادرم داره دنبالم مي‌گرده، او رو پيش من بيار!
با او راه افتادم. اتاقي را نشانم داد. به طرفش رفتم. علي‌اكبر را ديدم كه نشسته و قرآني جلويش باز است. صدايش زدم و خودم را در آغوشش انداختم و گفتم: منو فراموش كردي پسرم؟ چرا سري به مادرت نمي‌زني؟
گفت: نه مادرجان! من هميشه مراقب شما هستم و هيچ‌گاه شما رو تنها نمي‌ذارم!
مادر شهيد

← نمره ی ۲۰ سید


آن روز، او را گوشه‌اي ديدم. خيلي خوشحال بود. گفتم: پسر، چته؟ كبكت خروس مي‌خونه؟
گفت: نمي‌دوني چه خوابي ديدم!
گفتم: خوب، تعريف كن تا ما هم بدونيم!
گفت: خواب ديدم كه توي يه آزموني شركت كردم. از نتيجه‌اش پرسيدم. گفتند كه قبول شده‌ام. نمره‌ام بيست شده. مي‌دونم كه...
بقيه حرفش را نزد. چند روز بعد وقتي خبر شهادتش را به من دادند گفتم: حالا تعبير خوابتو فهميدم!
عليرضا سجادي‌پور ( همرزم شهيد )
آتش دشمن شدت گرفته بود. از هر طرف گلوله بود كه به زمين مي‌خورد. انگار كه به زمين شخم زده باشند. هر كس به سمتي مي‌دويد. عده‌اي به پشت خاكريزها، عده‌اي به سمت سنگر‌ها و ... بچه‌ها دفاع مي‌كردند و آنها هم گلوله مي‌زدند. علي‌اكبر را ديدم كه آستين‌هايش را بالا زده و مشغول گرفتن وضو از تانكر آب بود. گفتم: پسر، كمي صبر كن تا اوضاع كمي آرومتر بشه بعد نماز تو مي‌خوني!
گفت: وقت نمازه، بايد نماز رو اول وقت خواند. حالا مي‌خواد توي هر شرايطي باشه!
علي‌اكبر واحدي ( همرزم شهيد )

نويسنده

[ویرایش]

هاجر رهايي






جعبه ابزار