سیدرضی رضوی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
با این که از آسمان و زمین آتش می بارید ،با دیدن او لاحساس آرامش می کردم .شادی ام چندان نپایید که با اصابت ترکشهای خمپاره ای ،رضی به زمین افتاد .خیز برداشتم ودر آغوشش کشیدم ،لحظه ای به من خیره ماند و سپس روحش پر کشید و در بیکرانگی وصال محو گردید .
[ویرایش]
در سال ۱۳۳۵ در اردبیل چشم به جهان گشود.تا کلاس سوم راهنمایی درس خواند اما تنگناهای حکومت طاغوت و حضور تمام وقت او در مبارزه با این حکومت از طرفی و مسئولیت های بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، باعث شد نتواند ادامه ی تحصیل دهد.
[ویرایش]
پس از پیروزی انقلاب اسلامی وتعطیلی تعدادی از پالایشگاهها ،مشکلات زیادی در زمینه ی سوخت برای مردم ایجاد کرده بود. سید مسئول ستاد سوخت شهرستان اردبیل بود و در راه بر طرف کردن مشکلات مردم کارهای ارزشمندی انجام داد.
[ویرایش]
روح مشتاقش تاب ماندن در شهر را نداشت و به جبهه رفت.او در جبهه ماند تا در تاریخ ۲۴فروردین۱۳۶۳ با مسئولیت معاون فرمانده گردان« آرپی جی۷» در منطقه فکه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.
[ویرایش]
دو روز بود که به منطقه آمده بودم .ساکها را تحویل تعاون دادیم تا راهی خط شویم .دیدم که بر روی ساک یکی از رزمندگان با خطی سرخ چنین نوشته اند :خدا حافظ حزب الله .شهید سید رضی رضوی.بغض گلویم را گرفت و در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود سوار ماشین شدیم و هر کدام به گردان خود پیوستیم.
با پدر و مادر خویش عهد کرده بودیم که یکی از ما ،در جبهه و دیگری در خانه بماند .به منطقه شتافتم تا پس از چند ماه ،رضی به خانه بر گردد .در آنجا او را دیدم ،یکدیگر را در آغوش کشیدیم و طراوت اشکها نوازشگر گونه هایمان شد .
گفتم :پدر و مادر منتظر تو اند ،بر گردو آنها را از انتظار بیرون بیاور .گفت :اگر لازم با شد هر دو با هم بر می گردیم .اصرارم بی فایده بود ؛دلش می خواست حتما در عملیات حضور داشته باشد .
دو روز بود که به منطقه آمده بودم .ساکها را تحویل تعاون دادیم تا راهی خط شویم .دیدم که بر روی ساک یکی از رزمندگان با خطی سرخ چنین نوشته اند :خدا حافظ حزب الله .شهید سید رضی رضوی.بغض گلویم را گرفت و در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود سوار ماشین شدیم و هر کدام به گردان خود پیوستیم .
به دیدنم آمد ؛تا در دیدار واپسین ،نغمه خوان وداع ابدی همدیگر باشیم .پس از گفتگوی کوتاهی در کلام آخرین چنین سرود .اگر من شهید شدم تو را شفاعت می کنم و اگر تو شهید شدی ،شفاعتم کن .گفتم :نه ،رضی تو باید بر گردی ؛پدرو مادر منتظرند .حرفی نزد و حسرت آلود از هم جدا شدیم و ساعتی بعد همراه با خشمی ویرانگر بر خصم زبون حمله بردیم .شعله آتش انتقام از سینه ام زبانه می کشد و بی محابا بر دشمن می تاختم .در گرما گرم نبرد ،در کنار خاکریزی دوباره دیدمش ،کلاه آهنین برسر نداشت .گفتم :رضی !مواظب باش .چرا کلاه استفاده نمی کنی ؟
- نیازی نیست ؛تسلیم خواست خدایم.
با این که از آسمان و زمین آتش می بارید ،با دیدن او لاحساس آرامش می کردم .شادی ام چندان نپایید که با اصابت ترکشهای خمپاره ای ،رضی به زمین افتاد .خیز برداشتم ودر آغوشش کشیدم ،لحظه ای به من خیره ماند و سپس روحش پر کشید و در بیکرانگی وصال محو گردید.
برای دیدن رضی به تهران رفته بودم .پایش زخمی شده و د رمنزل خواهرمان بستری بود . به سختی با عصا راه می رفت .عصر به بهانه این که در اردبیل کار واجبی دارد ،از خانه خارج شد .فردای آن روز متوجه شدیم که با پای مجروح عازم جبهه شده است .چند روزی سپری نشده بود که دوباره به تهران باز گشت .برای بار دوم ،همان پای زخمی اش مورد اصابت گلوله قرار گرفته جراحت عمیقی ایجاد کرده بود .دوستی که او را همراهی می کرد ،می گفت :رضی داوطلبانه به خط مقدم آمد و گفت :اولین نفری که سینه سپر می کند باید من باشم .دو روز بود که غذا نمی رسید و با ذخیره مختصری که داشتیم به سر می بردیم .رضی نصف جیره اش را به بچه ها می داد و خودش امساک می کرد .وجودش در آن لحظه ،نعمتی بود .همه را دلداری می داد و می گفت :باید استقامت و پایداری را از امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (س) یاد بگیریم و به یاد بیاوریم که آنها چگونه بدون آب و غذا مبارزه خویش را به پیروزی رساندند .
با در هم شکستن محاصره خصم نابکار ،دوباره پیشروی کردیم .نیروهای پشتیبانی به یاریمان شتافته بودند .اما در حین عملیات،رضی بلار دیگر ،با اصابت گلوله مجروح شد و با این که دلش نمی خواست از جبهه بر گردد،جای درنگ نبود .با اصرار به تهران آوردیم تا مورد معالجه قرار گیرد .
انقلاب تازه پا گرفته بود و ما در گروه ضربت اردبیل ،دفاع از آرمانهای انقلاب و مبارزه و سر سپردگان رژیم سابق را به عهده داشتیم.رضی تازه از ماموریت برگشته بود که خبر دادند،برای حفاظت از موقعیت کارخانجات چوکا باید به آنجا عزیمت کنیم .
او همراه با تنی چند از برادران اقدام به تشکیل سپاه جنگل نمود و تا زمانی که سپاه محلی شکل نگرفته بود ،در آنجا به خدمت مشغول شد .روزی با هم قدم می زدیم .یکی از یاران ،تازه شهید شده بود و ما هنوز در فراغش جانه سیاه بر تن داشتیم .صحبت از عشق و شهادت بود .رضی گفت :الان همه دوستان در پیشگاه دوست ،دور هم جمع شده اند .خوشا آن روزی که نوبت بر من آید.
مسئول ستاد سوخت بود که یکی از افراد فامیل ،از تهران آمده بود .موقع بر گشتن ،از رضی کوپن سوخت خواست . او برای اینکه ناراحتش نکند .دست در جیب کرده ،کوپنی بیرون آورد و گفت:این یکی را بگیر اما بدان که بقیه مال خودم نیست و از مال بیت المال است .
یک بار هم در دفتر کارش بودم که یکی از آشنایان با جسارت گفت :رضی هم که مسئول شده ،خیرش به ما نمی رسد .وی بات خونسردی دسته ای کوپن از میزش بیرون کشید و گفت :من می توانم همه اینها را بدهم و کسی هم سرزنشم نمی کند .اما هراسم از روز حساب است .دوستان هم حتما عذر مرا می پذیرید ،چون که روز جزا نمی توانند به دادم برسند .
کسانی هم که در فرماندهی همکار او بودند همیشه از وی به عنوان امانتداری صاق ،یاد می کردند و به راستی که از کودکی چنین بار آمده بود .
هر گز شناخته نشد .هر گز نشناختیم و شهامت جست و جویش را نیز نداریم .چرا که فاصله تیره غریبی ،ذهن رنگباخته ما را از تپیدن های عاشقانه قلب او جدا می کند .این چه شوری است که بر دل و جان اینان چیره گشته است !و این چه طلسم گیرایی است که اینسان مجذوبشان ساخته است .
بچه که بودیم اوقات بیکاری را در کارگاه فرشبافی سپری می کردیم .جایی که از چندی پیش بصورت مخروبه و بلا استفاده افتاده به لانه مرغ و خروس تبدیل گشته بود .چه لحظه های به یاد ماندنی کودکی ،که در این کارگاه ویران می گذراندیم !یادش تلخی مطبوعی در کام دلم می نشاند .روزی پدر و برادر بزرگم در سفر بودند .رضی برای خرید دفتر از مادر ،پول خواست .مادرم پول اضافی نداشت و.گفت :بماند بعدا می خری .
رضی بی اختیار گفت :خدایا خودت برسان .
مادرم گفت :پسر پول که از آسمان نمی بارد ،باید صبر کنی .صبح فردا در کارگاه مشغول بازی بودیم که ناگهان فریاد زد :محمد ...محمد پول !...به سویش دویدم ،راست می گفت .دسته ای اسکناس یک تومانی تا نخورده در دستش بود .ناباورانه نگاه می کرد .ما یقین کرده بودیم که پول از آسمان ...
خواستیم چیزی بخریم تا اطمینانی حاصل شود .صاحب مغازه بدون کوچکترین عکس العملی ،پول را از ما گرفت .با خوشحالی به خانه بر گشته ماجرا را تعریف کردیم .هنوز پس از گذر از سالهای دور ،یاد خشنودی آن لحظه ها موجی رنج خیز از عواطف کودکی در اعماق جانم ایجاد می کند .رضی در سکوت صبورانه سراسر عمر خویش ،جوش و خروش دل بی تاب خود چنان فرو می کوبید که مبادا خود ،بزرگ جلوه می کند .می خواست از آن همه طوفانهای درون ،کسی آگاه نگردد .اما چشمان آبی دریایی اش ...آه چه ها که نمی گذشت .