حمیدرضادستگیر
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
انگار کسی او را مدام راهنمایی می کرد ، جهت های روشنی را نشان می داد و او راه افتاده بود و درست در ابتدای دروازه های نور قرار گرفته بود.هیچکس فکرش را نمی کرد که روزی او در قامت مردی پاک و استوار در ابتدای دروازه های روشنایی بایستد ، فریاد بزند و بگوید :به دام گناه نیفتید .
[ویرایش]
سال۱۳۴۵ بود که چشم هایش به باور به دنیا آمدن رقم خورد و چه روز ها که در بستر زمان سپری کرد و کم کم پاهایش حس راه رفتن ، بر ضربان زمین را لمس کرد و به دنیای دانایی پای نهاد .هنوز پنج بهار را پشت سر نگذاشته بود که دستش از دامن پر مهر مادرش کوتاه شد .دیگر از حضور آن همه مهربانی و آرامش خبری نبود .سایه ی فقرداشت بر شانه های خانواده آوار می شد .اما انگار حضور مادر در فضای خانه حس می شد .انگار او بود که گهگاه صدایش می زد :حمید ،پسرم !توکلت به خدا باشد .درست حس می کرد، خود مادرش بود که بهش قوت قلب می داد .مدام مواظبش بود و هر از گاهی صدایش می زد .کمتر احساس تنهایی و غربت می کرد .این حضور پر حلاوت و شیرین ،در برابر آن همه سختی و تنهایی به او امید و نیرو می داد . مثل هم سن و سالانش در روستا به شبانی روی آورد .مدتی گذشت وحالامردی شده بود، مقاوم و صبور و پرتلاش و امید وار .درس می خواند .به مدرسه می رفت و گاه که از مدرسه بر می گشت ،کتابی به دست می گرفت و به همراه گله به دامن کوه و دشت پناه می برد .در خلوت آن دشتها ،در سایه ی آن درختها و در پناه آن کوهها ،مدام می خواند .معنی دانایی را حس می کرد و هر آنچه را یاد می گرفت به ذهن سیالش می سپرد . دیگر بار آن همه فقر و سختی ،او رااز رسیدن به راه های روشنی باز نمی داشت .درست بر خلاف جریان رودخانه حرکت می کرد .هر چقدر مشکلاتش بیشتر می شد ،او مقاوم تر و استوار تر قد علم می کرد.
[ویرایش]
حا لا به سن جوانی رسیده بود .سالهای سخت و سنگین فقر را پشت سر گذاشته بود .این سالها ،در بلای این همه لحظه های رها شده در باد ،هیچ اتفاقی نیفتاده بود که در دام گناه و هوس بیفتد .انگار کسی او را مدام راهنمایی می کرد ، جهت های روشنی را نشان می داد و او راه افتاده بود و درست در ابتدای دروازه های نور قرار گرفته بود.هیچکس فکرش را نمی کرد که روزی او در قامت مردی پاک و استوار در ابتدای دروازه های روشنایی بایستد ، فریاد بزند و بگوید :به دام گناه نیفتید .و این را با تحکم خاص بیان می کرد .از بیهوده زیستن گریزان بود .حتی در بین انقلاب ،بارها دیگران رابه صفوف انقلابیون دعوت کرده بود و بر علیه سایه های ظلم و زور شعار داده بود . در توی مدرسه بارها دیده بودند که با شور و سرور دستاوردهای انقلاب را به دیگران باز گو می کند.همین عشق و احساس او را به حضور در کمیته های انقلاب سوق داد و چندی بعد، جوان دلربا و برومندی را دیده بودند ، که تن پوشی سبز به تن دارد و آرمی از آن پنجه های قدرت ایمان ، جهان را به عشق و عدالت و قیام بر علیه ظلم و ستم دعوت می کرد .چقدر این لباس ها بر قامت رعنا و آن چهره ی دوست داشتنی اش می آمد .چقدر زیبا و آسمانی شده بود، آدم حظ می کرد که مدام نگاهش کند. او در جایی بایستد و به کرانه های دور دست چشم بدوزد و هی نگاهش کنی و ببینی که امتداد نگاهش ، در کجای آسمان گره می خورد ،حالا سرباز سبز سربداری شده بود .دلش ،دستش ،وجودش پر از شور رسیدن بود . رسیدن به جایی که همیشه مسیر آن گام گذاشته بود و داشت به پیش می رفت .
[ویرایش]
در دهانش همیشه چیزی شبیه طعم خدا جاری بود .مدام زبانش در تراوش کلماتی بود که بوی عصمت و مزه ی معنویت می داد .چقدر این کلمات طعم کرامت و بزرگی می داد ؛چقدر این آیات نور افشان ،عطر عشق و عظمت آسمانی می دادند ،همیشه هم این طور بود .راه که می رفت ،از رفتن که می ایستاد ،و گاه که می نشست ،مدام این طعم تربناک در دهانش بوی بهار وصل می داد .بوی اجابت و آرامش ؛چیزی شبیه شهد شیرین از خود رفتن و به او رسیدن .در خلوت خاکریزها ، انگار کسی از درون به او نوید می د اد ،نوید وصل ،و او بارها راه افتاده بود و به ابتدای آن دروازه رسیده بود ،و به چشم خود دیده بود ، که در گستره ی آن فضای وسیع و نامتناهی چه سرها، که پر از سودای سبکباری و چه دلها که لبریز از ذکر زیبایی بودند . او آرام آرام ،در پس خلوت خاکریز ها ودر کناروصل های مبارکی، که با رقص خون رقم می خوردند، لب باز می کرد و می خواند :الذی خلق الموت والحیاه لیبلوکم الیکم احسن عملا .و باز زیر لب زمزمه می کرد و می گفت :اوست خدایی که مرگ و زندگی را آفرید تا بیازماید تان که کدام یک از شما ،نیکوکارتر است .و باز دل می سپرد به آن وسعت بی کران ، که شکوه حضورش را در دل و جان حس می کرد.
[ویرایش]
صدای انفجار می آمد، صدای توپهای ترس و تجاوز .دوستش به زیر زنجیرهای قهر و قساوت پر پر شده بود .بوی باروت آبی آسمان را پوشانده بود .خاک پر از زخمهای گلگون غریبی بود .همه جا را گرفته بود .تانکها مدام تیر شلیک می کردند .از دهانه تفنگها آتش و خون می بارید .توی شهر بلوا شده بود .همه جا با صدای بلند، مردم را به مبارزه و حضور در میدان جنگ دعوت می کرد. گروه گروه از نیروها داشتند راهی میدانی می شدند ،که دشمن در آن ، معرکه گرفته بود. از همان روزی که این تن پوش سبز را پوشیده بود .مدام منتظر کسی بود که صدایش بزند :حمید !حمید جان !راه بیفت تا برویم .و راه افتاد ،درست مثل دیگر بچه های رزمنده ، راه افتاد توی میدان جنگ .میان آن سنگر ها و خاکریزها شور و سرور ،عاشقانه می رزمید .درست مثل دلباخته ای که در صحنه دیدار، وجودش را به پای یاری می ریخت .می رزمید و عاشق پرواز کردن بود .اما انگار حجم آن سنگر ها و خاکریزها گنجایش پرواز او را نداشتند .حمید جای بیشتری را می خواست .جایی گسترده و بزرگ ، که بتواند پشت سر هم بال بزند و بعد به اوج پر بکشد .دیده بودند که توی ارتفاعات میمک ،میان آن دره ها و تپه های پیچاپیچ ، چگونه جوانی که تن پوش عشق پوشیده بود ،در حین رزم سراز پا نمی شناخت، انگار در دنیای دیگر سیر می کرد .توی دشتهای گرم و سوزان شوش ، مردی را دیده بودند که در گستره دشت ،دردها را به جان می خرید و دشمن را به زانودر می آورد. درارتفاعات کردستان ، جوان زیبا و رعنا را دیده بودند که بر اوج اجابت پر می زند و مدام نگاهش به آسمان بود .در دل دشتهای مهران ،میان قربتهای قلاویزان دستهای جوانی را نظاره کرده بودند که مدام تشنه آغوش کهکشان بود . او را دیده بودند ، که در دل شب زمزمه های عاشقانه اش در گوش زمان جاریست ونمازش شبیه نور ستاره هایی است که گرداگرد ماه حلقه زده اند .از نماز که فارغ می شد، آسمان را نگاه می کرد و آن همه ستاره درخشان که بر سقف آن آویزان بودند ،چقدر دوست داشت که در دل آن اوج آن فضای لایتناهی خانه ای داشته باشد و فضایی که بتوان در آن تمام عصمت عشق را در آغوش گرفت .
[ویرایش]
گاهی به مرخصی می رفت و در بین خانواده حضور می یافت ، مدام از آسمان از عبودیت عشق و شهد شیرین شهادت حرف می زد .طوری حرف می زد که دلها ، از فرط شور و شعف به لرزه می افتاد .همیشه به همسرش می گفت من دیر یا زود شهید می شوم .از تو می خواهم، احمد و معصومه را خوب تربیت کنی .آخرین باری که به مرخصی آمد حرف ها و گفته هایش مثل همیشه نبود .از جایی و طوری صحبت می کرد که انگار، با دنیا بیگانه است .
در چشمهایش ،در عمق آن نگاه های نافذ نورانی رازی نهفته بود که معنی رهایی می داد .همه می دانستند که حمید سیر در حقیقتی دیگر دارد، به جایی که مثل هیچ جا نیست .چهره اش چقدر زیبا و نورانی شده بود .پدر ،همسر ،بچه ها و خواهر هایش این حس عجیب را لمس کرده بودند .همه می دانستند که حمید به ابتدای دروازه عشق رسیده است .تنها یک قدم مانده تا وارد دروازه نور شود .آن روز که از اهل خانه خداحافظی کرد و آخرین نگاهش بر چهره ها افتاد ،همه دیده بودند که در پس آن چشمهای معصوم و زیبا ، بارقه ابدی نهفته است .آن پا ها ،آن دستهایی که بارها میادین مین را در نور دیده بودند و آن همه خوشه انفجار از جلوی پاهای نیروها خنثی کرده بود، حا لا داشتند بر قاب آسمان نقش می بستند .
[ویرایش]
همه می دانستند که تخریب معنی توده های پر پر شدن را می دهد و جایی که در آن ، خوشه های انفجاری کاشته می شود،فضایی می خواست که بتوان به راحتی در وسعت آن بال زد و به آسمان پر کشید .آن روز همه دیدند، پیکری که غرق در خون پر پر شده بود ،پاهایش در امتداد آسمان و دستهایش در دامنه دعا برقاب کهکشان آذین بسته بود و در زمین اجتماعی گرد آمده اند و پیکری را به تشیع تبرک می برند که فرشته ها در آسمان نامش را اینگونه نجوا می کنند «حمید دستگیر به دروازه آسمان پا نهاد » در میان آن سیل جمعیت ، مدام جملات حمید آخرین وصیت وارستگی در ذهن زنی می پیچید، انگار خود حمید بود که به زن می گفت :«همسرم !زندگی یک کلاس درس بیش نیست که انسان باید دیر یا زود ،امتحان پس بدهد ، اگر من داوطلب جبهه ,برای حق و اسلام می روم ،شاید موقع امتحانم فرا رسیده است .از اینکه تو را و فرزندانم را تنها گذاشته ام ،امید وارم مرا ببخشی .چون ما ایمان داریم که نگهدار ما خداوند است و چون خدا را قادر مطلق می دانیم، پس نگران نباش .امیدوارم بعد از من بچه ها را خوب تریبت کنی .او تو خواهش می کنم که همیشه به یاد خدا باش و کارهایت را برای رضای خدا انجام بده ...
شهید حمید دستگیر پس ازسالهاحماسه آفرینی درتاریخ ۱۵/۲/۱۳۶۷درجبهه مهران به شهادت رسید تا پاداش سالها مجاهدت خود رااز معبودش بگیرد.
[ویرایش]
دشمن،پیکر ها را به عنوان طعمه قرار داده و در آنجا کمین کرده بودند.به اتفاق حمید به آن نقطه رفتیم .علیرغم شرایط سختی که بر آن منطقه حکم فرما بود،با شجاعت و فرماندهی هوشیارانه ی حمید،پیکر تعدادی از شهدا را به عقب آوردیم و شهید دستگیر مثل همیشه به وعده اش عمل کزد.
سال ۱۳۶۶ به یگان تخریب لشکر ۱۱ امیر المومنین (ع) معرفی شدم و به جمع برادران بسیجی و سربازان جان برکف پیوستم. پس از احوال پرسی به بحث و گفتگو و صحبت و شوخی کردن پرداختیم . یکی از برادران لباس ساده و خاکی به تن داشت و از همه ساده تر و خاکی تر به نظر می رسید . چند ساعتی که گذشت ، از آنان پرسیدم مگر شما فرمانده ندارید ؟ آنان پس از مکث کوتاهی ، به همدیگر نگاه کردند و اظهار نمودند که فرمانده ما به مرخصی رفته است و این آقا که بیش از اندازه با وی شوخی کردید ، جانشینی یگان رزمی تخریب را بر عهده دارد .
پس از عملیات نصر ۸ ، به علت مجروحیت فرمانده یگان تخریب،حمید دستگیر به عنوان فرمانده منصوب گردید.در عملیات والفجر ۱۰ در منطقه شاخ شمیران یک نفر از بچه های تخریب چی به شهادت رسیده بود و حمید به خانواده اش قول داده بود تا پیکرش را از منطقه عملیاتی شاخ شمیران که در تصرف نیرو های دشمن بود ،به عقب بیاورد .
دشمن ، پیکر ها را به عنوان طعمه قرار داده و در آنجا کمین کرده بودند . به اتفاق حمید به آن نقطه رفتیم .علیرغم شرایط سختی که بر آن منطقه حکم فرما بود ، با شجاعت و فرماندهی هوشیارانه ی حمید، پیکر تعدادی از شهدا را به عقب آوردیم و شهید دستگیر مثل همیشه به وعده اش عمل کرد .
برای مین های کاشته شده دشمن ،نام حمید بسیار آشنا بود ،با دستهایش آشنا بودند ،زیرا آن را جا بجا می کرد و در شب های مهتابی ،آنها را در زمین می کاشت .هنگام کار، لب های همیشه متبسمش ،ذکر خدا را زمزمه می کرد .او فرمانده دلاور و مظلوم گردان تخریب تیپ۱۱ حضرت امیر (ع) بود. با نیروهای تحت امر خود ،رابطه ای بسیار صمیمانه و برادرانه داشت. یک شب حدود ساعت ۱۲ ،به در خواست گردان ما حمید با تعداد ی از برادران تخریب چی به مقر گردان آمدند تا شیارهای محل تردد نیروهای دشمن را مین گذاری نمایند. نیروها ،مین ها را به محل کار انتقال دادند و وقتی نگاه کردم ،دیدم حمید نیست . گفتم : بچه ها !پس آقای دستگیر کو ؟آنها هیچ عکس العملی نشان ندادند . پس از مدتی که گشتم ، صدای زمزمه ای به گوشم رسید . او مشغول خواندن نماز شب بود . گلوله های خمپاره ۶۰ میلی متری که به اطراف او اصابت می کردند ،هیچ گاه نتوانستند در ارتباط او با معبود خویش خللی وارد سازند . پس از اتمام نماز آمد. لبخندی زد و چیزی نگفت . آسمان کاملَا مهتابی شده بود . حمید مشغول کاشتن مین ها شد . فقط خودش آنها را مسلح می کرد . دیگر نیروها فقط مین ها را در محل کاشت قرار می دادند . این کار تا ساعت ۵ صبح ادامه داشت . حمید نماز صبح را نیز در میدان مین خواند و به مقر گردان بر گشتیم .