حسن باقری
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
پدرش را زمانی از دست داد که در جبهه بود، برای ختم ایشان به روستا آمد و سپس به جبهه برگشت. بعد از مدتی همچنین مادر و سپس تنها فرزندش ـ که ده روزه بود ـ را نیز از دست داد، اما باز هم به جبهه رفت. با توجه به همه ی این مشکلات حسن احساس نگرانی و ناراحتی نمی کرد، با همان عزم راسخ در مقابل مشکلات ایستادگی کرد و جبهه را ترک نکرد و تا زمان شهادت در جبهه ماند.
[ویرایش]
بیست آذرماه سال ۱۳۴۳ در روستای رقّه نزدیک شهر فردوس در خراسان جنوبی به دنیا آمد. در مقایسه با کودکان دیگر فعال و پر جنب و جوش بود.دوران ابتدایی را در دبستان ۲۲ بهمن فعلی روستای رقّه گذراند.
[ویرایش]
قبل از انقلاب، شعار مرگ بر شاه می نوشت و به بچه ها یاد می داد که بگویند: مرگ برشاه. شب ها در روستاهای نزدیک محل زندگی اش، عکس ها و اعلامیه های امام خمینی را توزیع می کرد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، با توجه به سن و سال کمی که داشت، تمام وقت خود را صرف مسایل انقلاب و بسیج می کرد. از کارهای روزمره بریده بود و گاهی هفته ای یک مرتبه هم به خانه نمی آمد.
در جذب نیرو و آموزش آن ها برای دفاع از دستاوردهای انقلاب فعالیت می کرد. با ضد انقلاب در روستای رقّه درگیر بود.
[ویرایش]
با شروع جنگ تحمیلی، به خاطر عشق به اسلام و دستور امام خمینی به جبهه رفت و در عملیات آزادسازی بستان شرکت کرد. بعدها در عملیات دیگری از جمله: عملیات بیت المقدس، والفجر مقدماتی، والفجر ۱، و الفجر ۲، و الفجر ۱۰ و کربلای ۵ به عنوان بسیجی شرکت کرد و چندین مرتبه مجروح شد.
[ویرایش]
مدتی به عنوان مسئول پایگاه بسیج روستای آیسک فردوس انجام وظیفه کرد. پس از آن عضو رسمی سپاه پاسداران فردوس شد و برای گذراندن دوره ی آموزش نظامی به مرکز آموزش سپاه خراسان رفت. پس از آن در واحد تخریب لشکر ۵ نصر خراسان به خدمت مشغول و به سمت معاون فرمانده گردان تخریب این لشکر منصوب شد. در پشت جبهه مردم را برای رفتن به جبهه تشویق می کرد.
[ویرایش]
او فقط به یک بعد از دین که جهاد در راه خدا بود عمل نمی کرد، بلکه به تمام ابعاد دین مقید بود. با خانم فاطمه ایوب زاده پیمان ازدواج بست که ثمره ی این ازدواج ، یک دختر بود و ده روز بعد از تولدش فوت کرد.
حسن فقط از خدا استعانت می جست و توکلش به خدا بود.
شجاع و صبور بود. بحرانی ترین مشکلات را به حساب نمی آورد. پدرش را زمانی از دست داد که در جبهه بود، برای ختم ایشان به روستا آمد و سپس به جبهه برگشت. بعد از مدتی همچنین مادر و سپس تنها فرزندش ـ که ده روزه بود ـ را نیز از دست داد اما باز هم به جبهه رفت.
[ویرایش]
با توجه به همه ی این مشکلات حسن احساس نگرانی و ناراحتی نمی کرد، با همان عزم راسخ در مقابل مشکلات ایستادگی کرد و جبهه را ترک نکرد و تا زمان شهادت در جبهه ماند.
حسن باقری در تاریخ ۹/۱۱/۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ در منطقه ی شلمچه، بر اثر اصابت ترکش خمپاره دشمن به درجه ی رفیع شهادت نایل و پیکر مطهرش بعداز حمل به زادگاهش، در بهشت حسین روستای رقّه دفن گردید.او درهنگام شهادت معاون فرمانده گردان تخریب لشکر پنج نصر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود.
[ویرایش]
عملیات پیروزمندانه والفجر ۱۰ یکی از آخرین عملیات های بزرگ بود که بعد از آن، قطعنامه پذیرفته شد. با خودم می گفتم: ای خدا، مگر حسن که یک انسان معمولی است، چگونه از عملیاتی که هنوز انجام نشده بود برایم اسم برد و گفت: بعد از آن با خیال راحت برو.
از هیچ مشکلی نمی هراسید و هیچ مسئله ای، در عزم راسخ او تزلزل ایجاد نمی کرد. در تمام صحنه ها چهره ی ایشان خندان بود و همواره به ما توصیه می کرد که از مشکلات نترسید. شب که در معرض دید دشمن قرار می گرفتیم می گفت: قرآن بخوانید، آیه ی و جعلنا ... را بخوانید.
ایشان در مسایل جمعی پیش قدم بود. به شیرجبهه معروف بود. هرجایی که ما به مشکلی برخورد می کردیم و در شب های عملیات او پیش قدم بود. وقتی می آمد بچه ها را کنار می زد و به تنهایی راه را باز می کرد. بعد بقیه ی دوستان را صدا می زد.
با دوستان و افراد صاحب نظر ، در کارها مشورت می کرد، هم در زمان فعالیتش در بسیج و هم زمانی که در جبهه مسئولیت داشت.
یک دفعه گفتم: حسن وقتی مرخصی آمدی ده روز در رقّه بمان. گفت: همسنگرانم می روند من هم باید بروم، در برابر خون شهدا نمی توانم بایستم. مسئولیتش را به ما نمی گفت: هرچه می گفتیم: چه کاره ای؟ می گفت: در جبهه فقط یک سیخ به زمین می زنم، یعنی بسیجی ساده ام و فقط بعد از شهادتش فهمیدیم چه کاره است.
عملیات کربلای ۵ به اتمام رسیده بود و بچه ها از نظر جسمی و روحی خسته بودند و من هم از این قاعده مستثنی نبودم. البته من قصد گرفتن ترخیصی داشتم. شهید حسن باقری ، زمانی که از تصمیم من برای این کار آگاه شد، گفت: نرو. از او اصرار بود و از من انکار. راستش آن موقع دلیل این همه پافشاری را درک نمی کردم. آن قدر من به نیت و هدفم تاکید کردم که به مرخصی گرفتن من رضایت داد و گفت: پس حالا که این قدر مُصّری، مرخصی بگیر و برگرد و بعد از والفجر ۱۰ با راحتی و آسودگی خیال برو. شنیدن نام آن عملیات، آن هم در آن موقع و با توجه به این که، از لحاظ نظامی نام و زمان انجام هیچ عملیاتی، حتی مدت ها بعد از عملیات نیز فاش نمی شد، برایم عجیب بود، چون کاملاً برایم ناآشنا بود کلامش را درک نمی کردم و برایم سنگین بود و نتوانستم در عمق کلامش تامل کنم تا دریابم چه می گوید. اما به هرحال من که اصلاً به قول معروف توی باغ نبودم. از او جدا شدم و ترخیصی گرفتم. عملیات پیروزمندانه والفجر ۱۰ یکی از آخرین عملیات های بزرگ بود که بعد از آن، قطعنامه پذیرفته شد. با خودم می گفتم: ای خدا، مگر حسن که یک انسان معمولی است، چگونه از عملیاتی که هنوز انجام نشده بود برایم اسم برد و گفت: بعد از آن با خیال راحت برو.
صبح روز ۹/۱۱/۱۳۶۵ بود. شب آن روز من در اهواز بودم. فرمانده ی واحد به من سفارش کرد که به برادر حسن باقری بگو، صبح به اهواز بیاید که من احتمالاً دو ـ سه روزی مرخصی یا ماموریت می روم و باید کارها را هماهنگ کنیم. نیروهای پشتیبانی ما، در دژ خرمشهر بودند. من از اهواز برگشتم خرمشهر. خواستم استراحت کنم، اطلاع دادند که مهمات بیاورید. شب مین و مهمات لازم را برداشتیم و رفتیم به قرارگاه تاکتیکی، که نزدیکی شهرک دوئیجی درخاک عراق بود. آن جا مین ها را آماده کردیم. شهید حسن باقری هم بود و این ها را با برادران بردیم طرف نهر جاسم. آنجا را مین می کاشتند و صبح برگشتیم به همان محل قرارگاه تاکتیکی که به ایشان گفته بودند فرمانده در اهواز با شما کار دارد. از جلوی سنگر که می خواستیم سوار شویم و تعدادی از برادرها می خواستند بیایند که حرکت کنیم به طرف شلمچه و خرمشهر، دقیقاً یادم هست که نزدیک طلوع آفتاب بود، شهید باقری گفت: امروز هرکس با ما بیاید شهید می شود.
دو نفر غیر از شهید باقری با ما سوار ماشین شدند. ما به طرف پاسگاه شلمچه که حرکت کردیم، کمتر از یک کیلومتر از سنگر دور نشده بودیم ، که خمپاره ای در سمت راست ما به زمین خورد و همه ی ما مورد اصابت ترکش قرار گرفتیم. یک وقت احساس کردم که فرد سمت راستم نیست، نگاه کردم دیدم که هست ولی مجروح شده بود. وقتی دود و گرد وخاک حاصل از انفجار کنار رفت و نگاه کردم دیدم شهید باقری و برادر مجتبی مطیع ، که کنار من نشسته بودند مورد اصابت ترکش های متعدد قرار گرفته اند و بدون گفتن حتی یک آه، به همدیگر تکیه داده اند و شهید شده اند و فرد عقب مجروح شده بود.
[ویرایش]
...اکنون که برای چند سالی است که این فیض عظیم نصیبم شده تا در جبهه های حق علیه باطل خدمت کنم، خدای بزرگ را شکر می کنم که ما را از کسانی نیافرید که در برابر خون شهدا ساکت بنشینیم و لیاقت همان را به ما داد که راه شهدا را که همان راه امامان است بشناسیم و آن را بپیماییم و مپندارید که این را کورکورانه و از روی هوی و هوس انتخاب کرده، بلکه از وقتی که در قلبم احساس کردم این را انتخاب کردم.
[ویرایش]
موسوی، سید سعید، فرهنگ جاودانه های تاریخ، زندگی نامه فرماندهان شهید خراسان، نشر شاهد، تهران، ۱۳۸۶