بابا محمد رستمی رهورد
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
اصرارها فايدهاى نداشت و كار به تماس با مقام معظم رهبرى که آن موقع نماینده امام خمینی(ره) در شورای عالی امنیت ملی بودند، مىرسد و مقدارى مهمات در اختيار بابا محمد قرار مى گيرد و آن شب به هر نحوى شده جلوى بعثي ها را مى گيرد.
[ویرایش]
مى گفت: «من از جاى ديگرى حقوق مى گيرم. همان كفايت مى كند. من هدفم رضاى خداست، اين كارها را براى پول انجام نمى دهم.»
محمد به مرحوم حاج شيخ احمد كافى خيلى علاقه داشت. هر وقت آقاى كافى به مشهد مىآمد، سعى مىكرد در مجالس ايشان شركت كند و ديگران را هم با خودش به اين جلسهها مىبرد. يك روز كه آقاى كافى به مشهد آمده بود، ما را هم به جلسه سخنرانى ايشان برد. اولين بارى بود كه پاى منبرهاى كافى نشستم. تاثير اين منبر آن چنان زياد بود كه دراواسط روضه بي هوش شدم. وقتى چشم باز كردم، بابا محمد و آقاى كافى روى سرم بودند. آقاى كافى گفت: «چيه؟ چيزى كه نشده انشاءا...» محمد گفت:« نه الحمد الله دارد به هوش مى آيد.»
به يك شيفت كارى بسنده نمى كرد، بلكه در دو يا سه شيفت فعاليت داشت ولى فقط از يك جا حقوق مى گرفت. هنگامي كه ليست هاى حقوقى تنظيم مى شد و آن ها را براى امضاء به خدمت آيت ا... طبسى مى دادند، ايشان به بابا محمد مى گفت:« چرا اسم خودت را ننوشته اى؟» او مى گفت: «من از جاى ديگرى حقوق مى گيرم. همان كفايت مى كند. من هدفم رضاى خداست، اين كارها را براى پول انجام نمى دهم.»
وقتى غائله گنبد را ضد انقلاب به وجود آورده بود، ما به طور جمعى و به فرماندهى بابا محمد از مشهد به سوى گنبد حركت كرديم. وقتى به گنبد رسيديم ضد انقلاب داخل شهر بود و تعدادى نيرو هم از استان هاى ديگر ارتش آمده بودند. يكى از جاهايى را كه ضد انقلاب اشغال كرده بود دانشسرا بود. بعضى مواقع هم از درون دانشسرا به طرف نيروهاى ما تيراندازى مىكردند. من لحظهاى به جلو رفتم و گفتم:« چرا تيراندازى نمىكنيد؟» و از يك جعبهاى كه آن جا بود، دو عدد فشنگ برداشته و داخل اسلحه گذاشتم. اما چون تا به آن روز تيراندازى نكرده بودم، مقدارى مشكل داشتم كه با راهنمايى بچهها نحوه ی آماده كردن سلاح براى تيراندازى را يادگرفتم. اولين گلوله را به طرف ساختمان دانشسرا شليك كردم كه به ساختمان اصابت كرد و گرد و خاكى بلند شد. اين حركت باعث تشويق ما شد و گلوله بعدى را هم شليك كرديم. بعد از شليك گلوله دوم سر و صدا يواش يواش كم شد و بچه ها با تكبير از گوشه و كنار حركت به سمت جلو را آغاز كردند. ضد انقلاب هم ساختمان دانشسرا را رها كرده و به سمت شيارى كه در منطقه وجود داشت فرار كردند. به اتفاق بابامحمد وارد ساختمان شديم و مشاهده كرديم كه چند نفر از ضد انقلابيون مجروح شده و چند نفر هم به هلاكت رسيده اند. اسلحه «ژ ۳ » تحويل گرفته و به سمت شيارى كه ضد انقلاب به داخل آن فرار كرده بود، حركت كرديم. من تقريباً از بقيه ی نيروها تندتر حركت مىكردم و مقدارى كه جلو رفتم چند گلوله به سمت آن ها تيراندازى كردم. ضد انقلاب برگشت و به طرف ما شروع به تيراندازى كرد. بعد از چند لحظهاى ديدم بابا محمد آمد و گوش مرا گرفت و يك تابى داد و گفت: « آنها كه دارند فرار مى كنند، چرا تنهايى اين جا آمده اى؟ چرا از سازمان جدا شده اى؟» مقدارى با من صحبت كرد و ضمن نصيحت مرا توجيه كرد.
بابا محمد برای انجام ماموريت و مبارزه با دشمنِ بعثى در منطقه سوسنگرد خدمت مىكرد. آن موقع كمبود مهمات برای نيروهاى مردمى محسوس بود. بابا محمد برای تامين نيازهاى مهماتى بابنى صدر تماس مىگيرد و تقاضاى مهمات مىكند. بنى صدر جواب رد مىدهد. بابا محمد اصرار مىكند و مىگويد: «ما در محاصره ی بعثي ها هستيم. حتماً بايد مهمات به ما برسد. اگر شكست بخوريم جواب امام را نمىتوانيم بدهيم.» اصرارها فايدهاى نداشت و كار به تماس با مقام معظم رهبرى که آن موقع نماینده امام خمینی(ره) در شورای عالی امنیت ملی بودند، مىرسد و مقدارى مهمات در اختيار بابا محمد قرار مى گيرد و آن شب به هر نحوى شده جلوى بعثي ها را مى گيرد.
قبل از انقلاب بابا محمد محل كار اولش را به دليل عرضه ی مشروبات الكلى ترك كرده بود. پس از مدتى كار جديدى در رستوران ِ باشگاهِ بانك صادرات پيدا كرده و مشغول كار شده بود. من هم پس از مدتى بيكارى از رهورد به مشهد آمده و پيش بابا محمد رفتم. بابا محمد پس از هماهنگىهاى لازم مرا هم در كنار خودش مشغول به كار نمود. بابا محمد و خانواده اش در نيم طبقهاى واقع در طبقه دوم رستوران ساكن بود، او از وضعيت اين رستوران هم به دليل عرضه مشروبات الكلى به شدت ناراحت و دلخور بود و مى گفت:« من محل كار اولم را به خاطر اين مشكل ترك كردم، متاسفانه در اين جا هم با همان مشكل مواجهم.» بعد از مدتى به من ابلاغ شد كه تو مىبايست مسئوليت غرفه ی مشروبات الكلى را به عهده بگيرى! موضوع را به بابا محمد گفتم. او گفت: «تو اگر نظافت كف ساختمان را به عهده بگيرى، از اين كارى كه به تو پيشنهاد كردهاند، بهتر است.» از طرفى رئيس رستوران اصرار داشت كه من همان كار پيشنهادى را بايستى بر عهده بگيرم. مذاكرات بابا محمد و رئيس رستوران به جايى نرسيد و احتمال اين كه مرا بي كار كنند بيشتر شد. بابا محمد گفت:« فعلا يك مدتى سر كارت باش تا ببينيم خدا چه مى خواهد. »بعد از مدتى چون وضع آنجا عوض نشد، بابا محمد تصميم گرفت كه ديگر در آن جا كار نكند و كارش را رها كرد و دوباره بيكار شد.