احد مقیمی
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
انگار آتش سراپایم را در خود می گیرد. اما نمی خواهم ضعف نشان دهم، بالاخره جنگ و شهادت توامانند، می گویم: «خوب! حبیب آرزویش همین بود.»
ـ حبیب ها رفتند و شهید شدند و ... ما ماندیم.
[ویرایش]
امسال که خدمت آقا امام رضا (ع) بودیم، روز ۲۸ صفر، از آقا دست بردار نبودم الحاح و التماس می کردم، یکی اینکه از آقا می خواستم به واسطه حضرت زهرا (س) به مادرمان که ناراحتی قلبی دارد و اگر حادثه ای پیش بیاید، احتمال دارد سکته بکند.
آن قدر خودمانی شده ایم که می توانم به راحتی تمام حرف های خود را برایش بگویم. همیشه از شهادت می گوید. همیشه از خدا طلب شهادت می کند، می خواهم بگویم: احد جان! دیگر بس است!...
آخر بزرگوار! می گویی خدایا ما کی شهید می شویم!.... می گویی.... احد می بیند که انگار سخنم رنگ اعتراض دارد. رازی را برایم فاش می کند که یقین می کنم احد ماندنی نیست.
ـ امسال که خدمت آقا امام رضا (ع) بودیم، روز ۲۸ صفر، از آقا دست بردار نبودم الحاح و التماس می کردم، یکی اینکه از آقا می خواستم به واسطه حضرت زهرا (س) به مادرمان که ناراحتی قلبی دارد و اگر حادثه ای پیش بیاید، احتمال دارد سکته بکند،صبر عنایت فرماید و دوم اینکه در این عملیات شهید بشوم. آقا فرمود که بعد از شهادت تو، مادرت با افتخار به صحنه می آید... از حضرت رضا شهادت را هم گرفته ام...
حالا می دانم که چرا احد این همه بی تابی می کند. این همه بی تابی از انتظار است. انتظار و بی تابی همیشه قرین هم اند. و چه انتظاری اشتیاق انگیزتر از انتظارت، شهات...
احد با موتور می آید.
ـ بپر بالا برویم!
می خواهم سوار موتور شوم که غمگینانه می گوید: «می دانی! ... دیگر حبیب را هم نمی بینی!...»
ـ کدام حبیب؟
ـ حبیب هاتف.
انگار آتش سراپایم را در خود می گیرد. اما نمی خواهم ضعف نشان دهم، بالاخره جنگ و شهادت توامانند، می گویم: «خوب! حبیب آرزویش همین بود.»
ـ حبیب ها رفتند و شهید شدند و ... ما ماندیم.
این را احد می گوید و موتور انگار بال در آورده است.
و من می دانم که احد برای شهادت آماده است. و چرا احد برای شهادت آماده نباشد که از کودکی در محافل و مجالس شهادت، بزرگ شده است. وقتی شور و شوق احد را برای عزای آقا سید الشهداء (ع) در نظر می آورم و گریه های صمیمانه و سینه زدن های عاشقانه اش را می فهمم که احد چقدر برای رسیدن به آقا سیدالشهداء (ع) بی تاب و بیقرار است.
چه سبک می رود این موتور. انگار بال در آورده است. هواپیماهای دشمن مدام پیدایشان می شود. بمباران مداوم. و من یاد والفجر هشت می افتم. روزی که نیروهای دشمن خیلی برای بازپس گیری فاو تقلا کردند. پاتکشان با شکست روبرو شد و بچه ها از جنازه های دشمن خاکریز درست کردند.
خبر رسید که دشمن می خواهد حمله شیمیایی بکند و احد این را به من گفت.
ـ به بچه ها خبر بده که ماسک هایشان را بزنند....
سریع می رویم و بچه ها را خبر می کنم. ماسک خودم را هم می زنم و بندهایش را محکم می کنم. یکی از بچه های بسیجی را کنار اروند می بینم، ماسک ندارد. احد بی تامل ماسک خودش را به او می دهد. می دانم که دیگر ماسکی در کار نیست. من هم می خواهم ماسک خودم را به احد بدهم. نمی پذیرد. اصرار می کنم اما قبول نمی کند. لاجرم چفیه خودم را به او می دهم...
ـ من از امام رضا (ع) قول شهادت گرفته ام.
این حرف احد است و من نمی دانم که چه رازی و رمزی بین او و آقا امام رضاست. می گویم خدا به شما عمر طولانی بدهد. هنوز باید شما نیروهایی تربیت کنید.
ـ من در این عملیات شهید می شوم!
سکوت می کنم و او می گوید: عملیات کربلای پنج که شروع شد صحنه ای را دیدم که نیروهای دشمن به بچه ها تیر خلاص می زدند. نفر اول را که تیر خلاص می زدند، نفر دوم شاهد بود... شهادت خیلی آسان است. ما کار را برای خودمان مشکل کرده ایم. یک لحظه خودت را در اختیار خدا بگذار!... بگو من می روم جلو، تکلیف این است و با هیچ چیز کاری ندارم. در این حال تیر و ترکش چیزی نیست. اگر با اخلاص دست از دنیا بشویی، کار تمام است...
به مقر تیپ که می رسیم، احد به من می گوید تمام وسایل ها را جمع کن و برو موقعیت اجاقلو. وسایل را جمع می کنم و منتظر احد آقا می مانم که مسؤول ستاد تیپ است.
ـ شما حرکت کنید ما هم بعداً می آییم!
و من نمی خواهم تنها برگردم. گویی می دانم که احد به خط خواهد زد و می خواهم همراهش باشم. می گویم: «من بدون شما از منطقه برنمی گردم» در این میان فرمانده تیپ می آید.
ـ احد آقا که می گوید شما بروید، خوب شما هم جلو بیافتید!...
این را فرمانده تیپ می گوید و من خواه و ناخواه سوار تویوتا می شوم. به موقعیت اجاقلو که می رسم پیام احد را دریافت می کنم: «برو تبریز، و ضمناً مرا هم حلال کن و منتظر من باش.»
با شهادت هریک از بچه ها و دوستان بی قرار تر می شد، تمام وجودش لبریز از انتظار است. چقدر غبطه می خورد به شهیدان. انگار دوست دارد به جای همه شهدا، زخم بخورد و شهید شود. و این شگفت نیست که احد از همان کودکی «حسین، حسین» گفته است. او وقتی به دنیا آمده بود که امام «ره» انقلاب خود را شروع کرد، سال ۱۳۴۲. و او تمام لحظه هایش را برای انقلاب سپری می کرد، برای جنگ، و به عشق و یاد امام می زیست: «اگر امام امت نبود، ما نبودیم، یعنی دیگر از اسلام خبری نبود. هیچ وقت از یاری کردن به امام کوتاهی نکنید و اگر این چنین باشد، روز شکست ابرقدرت ها نزدیک است.»
می دانم که عشق احد به امام عشق و محبتی دیگر است. احد، اسلام را با امام شناخته است و می دانم که احد با انقلاب به معرفت رسیده است: «خدایا! مرا به زیباترین نور عزت خود برسان تا تو را عارف باشم و از جز تو روگردان شوم. بار الها! تو را وسیله شفاعت اولیائت قرار می دهیم و اولیائت را وسیله پذیرش شفاعتشان که به ما رحم کن و با معرفت و منت بر ما منت بگذار و ما را از ظلمات به نور رهبری فرما. بار الها! خودت را به ما بشناسان. چون اگر تو را بشناسیم، دوستت می داریم و چون تو را دوست داشتیم، محبت تو آتش به خرمن جهل و باطل خواهد زد... ای خدایا! خیلی مشتاق دیدارت هستم. خدا! ... دلم برای دیدارت خیلی تنگ شده است.»
هرکس کربلایی دارد و احد دنبال کربلای خودش است. از همان زمان که به سپاه و جبهه پیوسته است. از سال ۶۰، عاشورای خود را انتظار می کشد و رسیدن به عاشورا امتحان ها می طلبد: مسلم بن عقیل، والفجر مقدماتی، والفجر یک، والفجر چهار، والفجر هشت، رمضان، خیبر، بدر ... و احد از این میدان ها سرفراز و روسفید بیرون آمده است. در خیبر مسوول گردان مخابرات لشکر بود، در بدر بی سیم چی مخصوص آقا مهدی بود، در کربلای چهار مسوول ستاد تیپ بود و اکنون کربلای پنج را طی می کند. و چقدر از آقا مهدی می گوید، گویی روحش با آقا مهدی رهسپار بهشت شده است. و چه علاقه ای داشت آقا مهدی به احد.
ـ از بنه رزمی مهمات را بارگیری کن و سریع به خط برسان!
این دستوری بود که آقا مهدی در خیبر به احد داد. دشمن سنگین ترین پاتک خود را ترتیب داده بود، از طرفی بچه ها در خط مقدم با کمبود مهمات روبرو بودند. مرتب از خط مقدم درخواست مهمات می شد اما به هر دلیلی، مهمات به خط نمی رسید. آقا مهدی که از ماوقع مطلع شد، سریع دستور داد احد آقا را پیدا کنند. احد آقا در خط پشتیبانی کارهای مخابرات را هماهنگی می کرد. آقا مهدی خودش صحبت کرد.
ـ از بُنه رزمی مهماات را بارگیری کن و سریع به خط برسان و در هر موقعیتی مرا در جریان بگذار!...
ساعتی بیش نگذشته بود که احد آقا از طریق بی سیم با فرمانده لشکر تماس گرفت.
ـ ماموریت را انجام دادم و برمی گردم!
در آن لحظه ها که از زمین و زمان آتش و آهن می بارید، احد ماموریت صعب خود را انجام داده بود. در این حال، نیروهای لشکر نجف خبر دادند که یک خودرو لشکر عاشورا صدمه دیده است. با اجازه آقا مهدی عازم خط شدیم و پیکر نیمه جان احد آقا را از زیر خودرو بیرون کشیدیم.
«برو تبریز، و ضمناً مرا حلال کن و منتظر من باش.»
این پیام احد آقاست. زمزمه ای از درون خود می شنوم که احد شهید خواهد شد اما نمی خواهم باور کنم. احد در مقابل دیدگانم مجسم می شود با همان سیمای مظلوم و پیراهن مشکی که به علامت عزای آقا سید الشهداء (ع) بر تن می کرد، با همان صدای غمگین و دردآلود که در عزای آقای خود می خواند:
حسینین اولماسا هر دلده حبی، نور اولماز
حسینین عشقی اولان دلده اوزگه شور اولماز
آخرین گروهان غواصی در نقطه رهایی عازم خط دشمن است. تا امروز فرمانده لشکر اجازه نداده است احد به غواص ها بپیوندند. احد التماس و اصرار می کند که با این گروهان حرکت کند. احد از نیروهای پخته و نمونه لشکر است، در قوت مدیریت او همین بس که در بیست و دو سالگی مسوولیت ستاد یک تیپ را به او سپرده اند. فرمانده لشکر با عزیمت او به خط موافقت نمی کند، اما اصرار و خواهش های مکرر احد کارگر می افتد. احد با چهره ای خندان تر از خورشید لباس غواصی را بر تن می کند و با من که بی سیم چی فرمانده لشکرم و مجبور به ماندن، خداحافظی می کند.
می خندد و می خندد. شنیده بودم که شوخ طبع است، اما گویی انتظار این شوخ طبعی را از من نداشت.
تازه به تیپ ما آمده است، به عنوان مسئول ستاد تیپ. قرار است در منطقه شیخ صله (منطقه بمو ـ سرپل ذهاب) عملیاتی انجام شود، من دارم مواردی را برای پی گیری می گویم و مسئول ستاد تیپ یادداشت می کند. همین طور که موارد را می گویم، آدرس را به او می دهم: «باختران...»
نگاهش می کنم، جدی است. آدرس را تکمیل می گویم و با همان لحن ادامه می دهم: می روی آنجا به آن مغازه و یخمک می خری و می خوری، بعد مزه و طعم آن را برای من می گویی تا هنگام مواجهه با نکیر و منکر اگر از من سوال کردند، بتوانم پاسخشان را بدهم...
یک مرتبه می زند زیر خنده و می خندد...
و اکنون مسوول ستاد تیپ یعنی احد آقا به همراه آقا مصطفی پیش قدم آمده اند. عملیات کربلای پنج ادامه دارد. قرار است بخشی از نخلستان های نزدیک جزیره بوارین آزاد شود، گردان امام حسین (ع) را هم بدین منظور به تیپ ما مامور کرده اند. درگیری از دیشب آغاز شده است و هنوز هم ادامه دارد. نبرد به شدت ادامه می یابد و دشمن با آتش توپخانه و خمپاره منطقه را قدم به قدم می کوبد. در حالی که با بی سیم صحبت می کنم، می بینم که احد آقا و آقا مصطفی قصد رفتن به جلو دارند. با اشاره پاسخ مثبت می دهم. هر دو سوار بلم می شوند و آرام در آب پیش می روند و از نگاهم دور می شوند. دقایقی نگذشته است که خبر شهادت هر دو را می آورند....
از مخابرات لشکر زنگ می زنند که احد آقا هم شهید شده است، همراه با آقا مصطفی پیشقدم. روز بیست و پنجم دی ماه ۱۳۶۵، خمپاره ای در کنارشان منفجر می شود و هر دو شهید می شوند.
باور نمی کنم. می گویم: پریروز احد آقا مرا راهی تبریز کرد.
ـ احد آقا شهید شده است!....
زانوانم سست می شود گویی تمام کوره های عالم بر شانه من نشسته است. برادر احد آقا هم زخمی شده است. زخمی شدن او را به مادرش خبر می دهند. می گوید: «می دانم احد شهید شده است!...»
همه بچه های بسیجی برای احد گریه می کنند. همه اهل محل گریه می کنند. پیکر بی سر احد را آورده اند. همه اشک می ریزند. و مادر احد نقل می پاشد و زینب وار دعا می کند.
ـ خدایا! این قربانی را از ما قبول کن! این شهید حسین است...
پیکر احد را با پنجاه و شش نفر از شهدای کربلای پنج تشییع می کنند.
ـ احد شهید شده است، باور می کنم!....
«از خدا می خواهم که اگر لیاقت شهادت در راه خودش را دارم، به زودی عطا فرماید که دیگر از فراق دوستان و شهیدانمان صبرم تمام شده، ولی از سوی دیگر باید بمانیم تا شهید آینده بشویم و از دیگر سو، باید شهید بشویم تا آینده بماند، هم باید امروز شهید شویم تا فردا بماند و هم باید بمانیم تا فردا شهید نشود، عجب دردی!...
چه می شد بار الها! امروز شهید می شدیم و فردا زنده می شدیم تا دوباره شهید شویم. ولی این را می دانم، برای عزاداری های آقا اباعبدالله الحسین (ع) و گریه و زاری ها برای مظلومیت حسین (ع) دلم تنگ خواهد شد...»
[ویرایش]
گل های عاشورایی۱"نوشته ی جلال محمدی,نشرکنگره ی شهدا وسرداران شهیدآذربایجان شرقی,تبریز-۱۳۸۳