ابوالفضل رفیعی سیج
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
وقتى اين خبر به گوش روحانى بزرگ آقا
میرزا جواد تهرانی رسيد، با توجه به شناختى كه در جبهه ها از اين برادر عزيز به دست آورده بود به همراه جمعى از دوستان برای ملاقات برادر رفيعى به بيمارستان آمد تا از ايشان عيادتى داشته باشد. جالب اينكه پس از رفتن آنها برادر رفيعى از شدت علاقهاى كه نسبت به اين عالم بزرگوار داشت گفت:"با حضور ايشان در اينجا خيلى از دردهايم را فراموش كردم.
[ویرایش]
بعد از گفتن اين حرف سريع از بيمارستان خارج شد و همراه دو تا ماشين به خطرناكترين منطقه يعنى جنگلى كه در نزديكى سقز بود رفت و با نيروهاى ضد انقلاب درگير شد و تا سه، چهار نفر از آنها را به هلاكت نرساند برنگشت.
مدتى بود كه قصد داشتم وارد سپاه شوم وقتى موضوع را با برادر رفيعى در ميان گذاشتم در جوابم گفت: "فعاليت شما بايد در بازار باشد، افرادى مثل شما اگر در بازار باشند بيشتر به درد نظام مىخورند تا اينكه بخواهد مثل ما در نظام خدمت كنند
هنوز مدتى به خدمت سربازى من مانده بود كه برادر رفيعى به من پيشنهاد عضويت در سپاه را داد و گفت: "محسن جان! بهتر است شما به عضويت سپاه درآيى چرا كه در آنجا به شما نياز است." من هم با توجه به اينكه قبلاً به صورت افتخارى در گشت شبانه در خدمت ايشان بودم، اين پيشنهاد را پذيرفتم و با تشكيل پرونده در سال ۱۳۶۰ به عضويت سپاه درآمدم.
قرار بود كه دو نفر خانم امدادگر به بيمارستان سقز بيايند كه گويا در نزديكى شهر ماشين آنها مورد حمله قرار مى گيرد و در نتيجه يكى شهيد و ديگرى به شدت مجروح و به بيمارستان منتقل مىشود. وقتى برادر رفيعى اين خبر را شنيد خيلى ناراحت شد و گفت: "اينها چقدر سنگدل و بىرحم هستند كه حتى به دو تا زن هم رحم نمى كنند." و بعد از گفتن اين حرف سريع از بيمارستان خارج شد و همراه دو تا ماشين به خطرناكترين منطقه يعنى جنگلى كه در نزديكى سقز بود رفت و با نيروهاى ضد انقلاب درگير شد و تا سه، چهار نفر از آنها را به هلاكت نرساند برنگشت.
در عمليات فتح المبين برادر رفيعى از ناحيه پا مجروح شد كه پس از انتقال به شيراز و سپس مشهد در بيمارستان قائم بسترى شد تا تحت درمان قرار گيرد. وقتى اين خبر به گوش روحانى بزرگ آقا
میرزا جواد تهرانی رسيد، با توجه به شناختى كه در جبهه ها از اين برادر عزيز به دست آورده بود به همراه جمعى از دوستان برای ملاقات برادر رفيعى به بيمارستان آمد تا از ايشان عيادتى داشته باشد. جالب اينكه پس از رفتن آنها برادر رفيعى از شدت علاقهاى كه نسبت به اين عالم بزرگوار داشت گفت:"با حضور ايشان در اينجا خيلى از دردهايم را فراموش كردم.
يكروز خبر آوردند كه اقاى رفيعى آمده مشهد و الان در راه آهن منتظر شماست. وقتى رفتيم ديديم بله با دست و پاى باندپيچى شده كنار باغچههاى راه آهن نشسته است. به محض اينكه چشمش به ما افتاد با همان حالش از جا بلند شد، شنيدم كه اطرافيانش به ايشان گفتند: "آقاى رفيعى! شما حالت خوب نيست نبايد بلند شوى." وقتى نزديكتر شدم گفتم: چرا بلند شدى، ممكن است پايت ضرب بخورد. گفت: " گفتم نكند مرا در اين حال ببينى و نگران شوى و حالت بد شود براى همين از جا بلند شدم."
من از كردستان براى انجام مأموريتى عازم منطقه عملياتى جنوب شدم. ابوالفضل و برادرم در يك جا خدمت مىكردند. شب هنگام به محل آنها رفتيم تا از ايشان ديدنى بكنيم. به مقرّ كه رسيدم نيروها را آماده اعزام به منطقه نبرد براى انجام عمليات ديدم. بچهها در حال خداحافظى و به آغوش كشيدن يكديگر بودند. شهيد رفيعى با تك تك نيروها در حال خداحافظى بود. او با آنها شوخی می کرد و مىگفت: مهر ابوالفضل خاطرتان باشد، او به همراهى بقيه نيروها در عمليات شركت كرد و الحمدالله آن را با موفقيت به انجام رساندند.