آلفرد گبری

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



روزی از ایام سوگواری تاسوعا و عاشورا، وقتی از كوچه ما هیئت عزاداری می‌گذشت، از زیر عَلَم رد شدم. شاید باور نكنید، ناراحتی من رفع شد و...


تولد

[ویرایش]

آلفرد فرزند ارشد خانواده گبری، ۱۳ مرداد ۱۳۵۰ در تهران به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در مدرسه نائیری سپری و تا سال چهارم، در دبیرستان سوقومونیان به درس ادامه داد، لیكن سرانجام تصمیم به ترك تحصیل گرفت. پس‌ازآن نزد دایی خود به حرفه باطری‌سازی مشغول شد. درعین‌حال ورزشكار بوده و عضو نهضت سوادآموزی بود. او دو برادر و یك خواهر داشت. وی بدون اطلاع خانواده، خود را به سازمان نظام‌وظیفه معرفی نمود و در جواب خانواده اش گفته بود: این‌همه از برادرانم به خدمت می‌روند...

شهادت

[ویرایش]

دوره آموزشی را در تهران به اتمام رسانده و سپس به منطقه مرزی گیلان غرب منتقل گردید.۱۷ شهریور ۱۳۷۰ آلفرد در پست دیده‌بانی مشغول كشیك بوده و دوستان او فكر می‌كردند كه او خوابیده است! بعد از نزدیك شدن، متوجه شدند كه پوتین های او پر از خون هست...
آلفرد براثر اصابت گلوله ضد انقلاب یا قاچاقچیان یا... به شهادت رسیده بود. او عضو لشکر۵۸ تكاور شاهرود بود. پیكر مطهر شهید آلفرد گبری پس از انجام تشریفات خاص مذهبی در قطعه شهدای قبرستان ارامنه در تهران با حضور صدها نفر از دوستان و اهالی محل به خاك سپرده شد.

معلم و ورزشکار

[ویرایش]

مادرش آلفرد را اینگونه معرفی می کنند:
او علاقه بسیار زیادی به مطالعه داشت، به خصوص به مطالعه کتاب‌های ارمنی. آرزو داشت تا ادامه تحصیل دهد. روزی به خانه آمد و گفت كه می‌خواهد به خدمت سربازی برود. شب آن روزی كه او برای دریافت لباسهای ارتشی به پادگان رفته بود، در خواب دیدم كه چراغ خانه ما خاموش شد. صبح كه از خواب بیدار شدم. آن روز خیلی گریه كردم. او پسر فوق العاده ای سربه‌راهی بود. كارش فقط مطالعه كتاب بود. سرش به كار خودش مشغول بود. آلفرد در نهضت سوادآموزی به بی سوادان درس می‌داد. ورزشكار نیز بود. او خیلی بیشتر از سنش می‌فهمید. در زیبایی‌اندام مقام‌هایی را نیز به دست آورد. به امور مذهبی احاطه داشت. او جوان بسیار درستكار و امینی بود. او ۲۰ سال داشت كه به شهادت رسید.

عَلَم امام حسین

[ویرایش]

از روز خاک‌سپاری آلفرد به بعد، برادرش روبرت دیگر روحیه خوبی ندارد. بعد از شهادت آلفرد من دچار افسردگی شدیدی شده بودم. هر چه دارو مصرف می‌كردم، فایده ای نداشت. كارم شده بود گریه و بس. روزی در خواب دیدم كه سیدی آمد و دستی به شانه‌ام كشید و گفت: اگر می‌خواهی خوب شوی، از زیر عَلَم رد شو! این مسئله را نمی‌توانستم برای كسی تعریف كنم، زیرا فكر می‌كردم باور نخواهند نمود. روزی از ایام سوگواری تاسوعا و عاشورا، وقتی از كوچه ما هیئت عزاداری می‌گذشت، از زیر عَلَم رد شدم. شاید باور نكنید، ناراحتی من رفع شد و از همان شب بدون اینكه حتی یك قرص مصرف نمایم، خیلی خوب می‌خوابم. روز بعدازآن هم به یك فرد معمولی و خانم خانه دار تبدیل شدم. همه تعجب می‌كردند. همسرم می‌گفت: معجزه ای رخ‌داده است. اوایل شهادت پسرم مثل دیوانه ها شده بودم. شبی نیز در خواب دیدم كه در مسجدی نشسته‌ام و یك روحانی سخنرانی می‌كرد. چیزهایی می‌گفت و من گریه می‌كردم. او به‌طرف من آمد و به من گفت كه گریه نكن، جای پسر تو بالاتر از شهدا است و ناراحت او نباش…

منبع

[ویرایش]

بوداغیانس، آرمان، گل مریم، نشر صریر، تهران، ۱۳۸۵، ص۳۳۵تا۳۳۴







جعبه ابزار